•یونگی•
بهت زده از خونه خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده.. همونجور مات و مبهوت به در بسته زل میزنه و هیچی نمیگه... هنوز گیج و منگه... گیج حرفاي جیمین... جیمینی که همه اون رو خائن میدونن ولی خودش این خیانت رو قبول ندار... هنوز هم بعد از چهار سال خودش رو بیگناه میدونه.... باورش نمیشه... اصلا باورش نمیشه این همه حرف شنیده باشه و هیچ دفاعی از خودش نکرده باشه... نمیدونه چرا زبونش نمیچرخید... هنوز هم نمیدونه چی میتونست در جواب حرفاي جیمین بگه... یاد حرف جیمین میفته حق رو به جیمین میده همیشه در جواب همه حرفاي جیمین همین جوابها رو میداد... نمیدونه چه مرگش شده... ...اصلا چرا باید به جیمین حق بده... اصلا چرا نباید جواب دندون شکنی براي جیمین داشته باشه... چرا فقط حرف شنیدو بدون هیچ عکس العملی از خونه بیرون اومد... خیلی وقت بود جیمین رو اینجوري ندیده بودزیرلب میگه: چه مرگم شده؟به سمت دیوار مقابل خونه حرکت میکنه... با ناراحتی به دیوار تکیه میده به در خونه اي که جیمین سالهاست در اون خونه ساکنه زل میزنه زمزمه میکنه: من اینجا چیکار میکنم؟یاد دیشب میفته که تهیونگ همه ي گندکاری هاش رو ماست مالی کرده بود... دیشب وقتی خونه رسید همه به طرفش هجوم آوردنو گفتن چی شده؟ حالت خوبه؟ رفتی دکتر؟ چرا خبرمون کردي؟ و اون مات و مبهوت به همه خیره شده بود؟... تهیونگ با پوزخند به طرفش اومده بود و گفته بود مامان و بابا خیلی نگران شدن مجبور شدم مسئله ي مسمومیتت رو بگم... اون لحظه چقدر خودش رو مدیون تهیونگ میدونست... فقط سري تکون داد و زیرلبی گفت حالم خوبه بعدش هم بی توجه به لیا که با چشمهاي سرخ شده بهش خیره شده بود وارد اتاقش شد... حس میکرد لیا ماجراي مسمومیت رو باور نکرده... تا آخرین لحظه اي که لیا اونجا بود از اتاقش خارج نشد و حتی زمانی که به اتاقش اومده بود خودش رو به خواب زد... وقتی تهیونگ لیا رو رسوندو برگشت یه دعواي حسابی دور از چشم پدرو مادرش راه انداختو تا میتونست فحش و ناسزا بارش کرد... وقتی از موضوع باغ اون گروه دخترایی که اون و جیمین رودیده بودن باخبر شد حس میکرد دنیا رو روي سرش خراب کردن... نگران خودش نبود براي جیمین نگران بود... دل تودلش نبود که زودتر صبح بشه و جیمین رو ببینه میترسید خونوادش و جونگکوک بلایی سرش بیارن... تمام این سالها نمیدونست که جیمین از جانب خونوادش هم شکنجه میشه.. سرشو بین دستاش میگیره و با خودش میگه: یونگی اون باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده چرا اینقدر خودت رو عذاب میدي؟یکی ته دلش میگه: دیشب که تقصیر اون نبود زیر لب زمزمه میکنه: اگه اون همه اشتباهات جورواجور نمیکرد هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد پس باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده یکی از درونش فریاد میزنه: مگه نداد... چهار سال زمان کمی نیست... اون هم به اندازه ي کافی تاوان اشتباهاتش روپس داد زمزمه وار میگه: ولی اون حتی اشتباهاتش رو هم قبول نداره جوابی از اعماق وجودش میشنوه که کلا خلع سلاحش میکنه : اعتراف کنه یا حتی قبول کنه چه فرقی به حال تو داره؟تو که نامزد کردي با ناراحتی دستاشو تو جیبش فرو میکنه... یه خورده احساس سرما میکنه... نم نماي بارون رو احساس میکنه صد در صدتا یه ساعت دیگه بارون شدت میگیره آهی میکشه و زمزمه میکنه: این بارون چی داره که اینقدر دیوونه وار عاشقشی؟در بدترین شرایط هم علاقه مندي هاي اون رو به خاطر میاره...آه عمیقی میکشه و با خودش میگه: چرا از یادم نمیري؟... چرا خاطراتت فراموش نمیشن؟یاد امروز میفته که مدام نگران جیمین بود... میترسید جونگکوک بلایی سرش آورده باشه... از یه طرف هم میدونست که جیمین به این راحتی ها حاضر به برگشت نیست...هم نگران بود هم عذاب وجدان داشت... از یه طرف هم مثله همیشه دلتنگ بود...طبق نقشه اي که دیشب کشیده بود براي اینکه که جیمین رو در عمل انجام شده قرار بده همون اول صبحی به بهانه ي تشکر به آقاي چو زنگ زدو گفت قرار داد نوشته شده و کار تمومه... تا میتونست از کار نکرده ي جیمین تعریف کرد و از آقاي چو به زور قول گرفت که جیمین از کارمنداي شرکت خودش باقی بمونه... آقاي چو هم بی خبر از همه ي ماجراها، بالاخره بهش قول داد که جیمین در آینده هم براش کار خواهد کرد... از پدرش شنیده بودآقاي چو آدم خیلی خوش قولیه... ولی وقتی جیمین نیومد با خودش فکر کرد نکنه جیمین در مورد گذشته حرفی زده باشه و نظر آقاي چو رو هم عوض کرده باشه...میترسید آقاي چو از روي دلسوزي زیر قولش بزنه.... هر لحظه که منشی تماسی رو به اتاقش وصل میکرد با ترس و لرز جواب میداد... هر لحظه این ترس رو داشت که آقايی چو اون طرف خط باشه و بگه متاسفم... جیمین نمیخواد برات کار کنه و من هم نمیتونم به زور مجبورش کنم... وقتی ازساعت مقرر گذشت و جیمین پیداش نشد نگرانیش بیشتر شد... ولی از یه جهت هم وقتی آقاي چو زنگ نزد خیالش راحت شد که جیمین نتونسته کاري کنه ولی باز این ترس که جیمین با لجبازي تموم قید کار رو بزنه و به شرکت نیاد اذیتش میکرد یه چیزي ته دلش میگفت نکنه دیشب بلایی سرش اومده باشه؟... اونقدر با خودش کلنجار رفت که زودتر از همیشه از شرکت خارج شد... وقتی به خودش اومد خود رو جلوي خونه اي دید که در اون عشق رو با همه ي سختیهاش تجربه کرده بود... به امید اینکه شاید جیمین از خونه بیرون بیاد و اون رو ببینه ساعتها داخل ماشین نشست ولی هیچ خبري از جیمین نشد... حدوداي ساعت 2 پدر جیمین به خونه اومده بود و حدوداي ساعت 3 مادرش با عصبانیت از خونه خارج شده بود... نمیدونست موضوع از چه قراره فقط میدونست یه چیزي درست نیست... چون بعد از مدتی پدر جیمین هم به دنبال همسرش از خونه شده بودو با مشاجره سوار ماشین شده بودن.. ترجیح میداد خودش رو نشون نده... چون دلیلی موجهی براي حضور خودش نداشت...اونقدر تو ماشینش موند که هوا تاریک شد ولی وقتی برق خونه ي پدري جیمین روشن نشد مطمئن شد کسی خونه نیست و این بیشتر نگرانش میکرد... بعد از ساعتها انتظار وقتی جیمین رو از دوردید کلی خوشحال شد... از یه طرف هم کلی عصبانی شد چون دلیلی نداشت که تا این وقت شب بیرون باشه...اول میخواست بعد از دیدنش اونجا رو ترك کنه ولی وقتی جیمین رو دید بی اختیار از ماشین پیاده شدو آهسته آهسته دنبالش کرد...هنوز هم که بهش فکر میکنه دلیل کاراي امروز و دیروزش رو نمیفهمه... اصلا دلیل هیچکدوم از کاراش رو نمیفهمه...چرا باید تمام این چهار سال هفته اي یه بار به جیمین سر بزنه... چرا باید دلتنگ کسی بشه که همه اون رو گناهکار میدونن زمزمه وار میگه: چرا هنوز هم تو این بلاتکلیفی دست و پا میزنم؟... آخه چرا؟«من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی...» یاد حرفاي جیمین میفته... حرفاش بدجور آزارش میده «تویی... تویی که براي خلاصی از مخمصه اي که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی... تویی که باورم نکردي و رفتی با یه نفر دیگه نامزد کردي... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره یونگی کسی که خائنه من نیستم تویی» با ناراحتی دستش رو روي گوشش میذاره... ولی بیفایدست باز هم حرف جیمین تو گوشش میپیچه« آره یونگی کسی که خائنه من نیستم تویی »زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه من خائن نیستم.. اشک از گوشه ي چشمش سرازیر میشه چیزي ته دلش حرفاي جیمین رو تائید میکنه« تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی »تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست... این بی تابی هاي شبانه دست خودش نیست.. زیرلب میگه: لیا من واقعا معذرت میخوام..
کنار نیومدن با لیا دست خودش نیست... عشقی که نمیتونه نثاره لیا کنه دست خودش نیست... خیلی چیزا دست خودش نیست... دست خودش نیست که هنوز جیمین رو دیوونه وار دوست داره... که هنوز نگرانشه... که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه....واقعا هیچ کششی به لیا نداره... حتی یه علاقه ي ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه... تا همین حالا هم لیا خیلی سعی کرده بود رابطه شون یه حدی بالاتر بره اما نمیتونست... یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونه بهش دست بزنه... همونقدر که بی تاب جیمینه از لیا فراریه... اون رابطه رو فقط با عشق میخواد...- بدجور بلاتکلیف موندم...یاد جدیت جیمین میفته... در بدترین شرایط هم جیمین رو اینجوري ندیده بود... امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد...بدجور هم خالی شد... هیچوقت جیمین با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبه مقایسه نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح نکرده بود...زمزمه وار میگه: چرا امروز جیمین، جیمین همیشگی نبود؟پوزخندي میزنه و به خودش جواب میده: مرد حسابی با اون بلایی که سرش آوردي میخواي جیمین همیشگی باشه دیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتی اونقدر به جیمین و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه... که زمان و زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه...با صداي زنگ گوشیش به خودش میاد... با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه... وقتی چشمش به اسم لیا میخوره اخماش تو هم میره... از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده... الان هم حوصله ش رو نداره... نه حوصلهي صداش رو نه حوصله ي حرفاش رو نه حوصله ي گله هاش رو اصلا حوصله ي هیچ چیز و هیچ کس رو نداره...اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه... گوشی رو خاموش میکنه و توي جیبش میذاره...صداي آشناي چند نفر رومیشنوه... سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره... پشت یکی از ماشینهاي پارك شده مخفی میشه.... اینبار به طور واضح صداي جونگکوک رو میشنوه -مامان تو رو خدا تمومش کن.. صداي مادرجون رو میشنوه... مادر جیمین رو همیشه مادرجون صدا میزد.. مادرجون: تو طرف منی یا اون پسره ي هرزه.. جونگکوک: مامان... مادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم... یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا میدتش به همون مرده.. دلش خالی میشه.. زمزمه وار میگه: یعنی میخوان جیمین رو بدن به کی؟
کای: جونگکوک چرا اینقدر سنگ اون پسره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تره یا جیمین؟جونگکوک: کای اون برادر ماست.. مادرجون: جونگکوک تمومش کن... اون برادر شماها نیست...این پسر، پسر همون زنیه که زندگی من رو خراب کرد گیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره... منظور مادرجون رو نمیفهمه.. جونگکوک: مامان تمام این سالها مثله پسرت دوستش داشتی... هر کسی ممکنه اشتباه کنه... اگه یونجین این اشتباه.....مادرجون با داد میپره وسط حرف جونگکوک و میگه: جونگکوک خفه شو... یونجینه من رو با این هرزه مقایسه نکن... تمام این سالها هم مجبور بودم تحملش کنم،با گی بودنش کنار اومدیم و کلا باهاش ساختم... الان که میتونم از دستش خلاص شم چرا باز صبر کنم... دیدن این پسر برام مثله مرگ تدریجی میمونه... فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرق میکنه... اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه... یه روزي مادر این پسر زندگی من رو خراب کرد و4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دخترم رو پرپر کرد تحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر جیمین معرفی میکرد نداره... دستش رو به دیوارمیگیره تا نیفته... باورش نمیشه... همه چیز مثله یه کابوس میمونه... صداي گریه هاي مادري رو میشنوه که امروز با بیرحمی تمام میخواد قید جیمین رو بزنه...یاد حرفای جیمین میوفته که همیشه بهش میگفت تحمل دوری مادرش رو نداره و جونش به جونش بستس.. زیر لب میگه: اینجا چه خبره؟...کای: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی لطف کردي که از خونه بیرونشنکردي... همون مرتیکه از سرش هم زیاده.. جونگکوک: کای... کای بی توجه به حرف جونگکوک در رو براي مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته... بعد با عصبانیت به سمت جونگکوک میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون طرفداري کنی من میدونم و تو....جونگکوک با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ي لعنتی 25 سال از برادرمون بزرگتره میفهمی؟ کای: نه نمیفهمم... تنها چیزي که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه... نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟جونگکوک: تو مشکلت با جیمین چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدي؟
کای: هیچوقت نمیتونم اشکاي شبونه ي مامان رو فراموش کنم.. جونگکوک: تقصیر جیمین چیه که بچه ي زنیه که پدرمون باهاش به مادرمون خیانت کرده ها؟..
کای: چه راحت یونجین رو فراموش کردي.. جونگکوک: من یونجین رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که یونجین خودش هم مقصر بود... نباید خودکشی میکرد این رو بفهم! کای: نه نمیفهمم... نمیخوام هم بفهمم... خودت میدونی چقدر دیوونه ي یونجین بودم... خودت میدونی چقدر با خواهرم صمیمی بودم... نمیتونم جیمین رو ببخشم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر مامان... به خاطر یونجین... اشکهاي یونجین رو نمیتونم از یاد ببرم..جونگکوک: کای.. کای: یه کاري نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنم... همین دیشب ندیدي چه آبروریزي اي راه اندخت سکوت جونگکوک اذیتش میکنه... حرف آخر کای بدجور عذابش میده...زمزمه وار میگه: جونگکوک تنهاش نذار.. لطفاً تو هواش رو داشته باش... دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه بار رو کمکش کن.. عذاب وجدان از یه طرف... نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره... با ناراحتی روي زمین خیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشه صداي کای رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی... بذار همین امشب ماجرا تموم بشه... جیمین که دیگه همه چیرو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادراي ناتنیش هستیم... میدونه که مادرمون مادر اون نیست... پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون میده... بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شده.. جونگکوک: کای اینقدر سنگدل نباش... جیمین هم همه ي این سالها عذاب کشیده... دیشب هم....کای با خشم میپره وسط حرف جونگکوک و میگه: کمتر ازش طرفداري کن... همه ي این عذابها براش کمه... بیشتر از این باید عذاب بکشه.. جونگکوک با ناراحتی میگه: اگه جاي جیمین و یونجین عوض میشد باز هم همین حرف رو میزدي؟..کای: خواهر من هیچوقت چنین کاري نمیکرد با عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟... یونجین یه فرشته بود...آهی که جونگکوک میکشه دل خودش رو هم میسوزونه... جونگکوک با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم... ممکنه بقیه حرفامون رو بشنون.. کای: بریم... فقط در مورد امشب سفارش نکنم.. جونگکوک زیر لب چیزي زمزمه میکنه که یونگی نمیشنوه...کای: مطمئن باشم؟جونگکوک با خشم میگه: گفتم باشه.... بیشتر از این حرف اضافه نزن... گم شو داخل.. کای میخنده و میگه: باشه بابا... چته... چه زود هم افسار پاره میکنی؟دیگه هیچی نمیشنوه... دیگه هیچ صدایی نمیشنوه...با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدي... جونگکوک چه زود کوتاه اومدي... تحمل این همه ماجرا رو نداره...به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ي جیمین فکر میکنه... به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوي درخونه ي پدر جیمین براي یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و براي اولین بار بعد از مدتها دلش براي جیمین میسوزه.. زمزمه وار میگه:خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه... این کار رو باهاش نکن.. با تموم شدن حرفش نگاهشرو از در خونه میگیره و با قدمهاي بلند از خونه دور میشه... از خونه اي که روزي در اون عشق رو با همه ي وجودش احساس کرد... دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهاي خیس و کثیفش به سمت ماشین حرکت میکنه... همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار ماشین مشکی رنگی رد میشه... اما بعد ازاینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه... نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشین رو قبلا یه جایی دیده... دو نفر داخل ماشین نشستن زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا.. سرشرو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله اي که با ماشین خودش داره رو طی میکنه...همینکه به ماشینش میرسه ماشینه به سرعت از کنارش عبور میکنه... یاد دیروز میفته... تصادف... موتوري... دو تاسرنشین اش... نگاه خیره ي جیمین... ماشین مشکی... ترس نگاه جیمین... تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارج شدهته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی جیمین...به ماشینش تکیه میده و میگه: دارم دیوونه میشم... اینجا چه خبره... چرا همه چیز این همه مشکوك به نظرمیرسه بعد از چند دقیقه کلافگی و حرص خوردن از ندونسته ها و رازهاي پنهان جیمین تصمیم میگیره به خونه بره و فکري کنه.. آهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهاي امروز فکر کنه...

VOCÊ ESTÁ LENDO
no one was like you
Fanficکاپل: یونمین ژانر: انگست،درام،جنایی خلاصه: چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر،مادر،بردار.. حتی همه ی فامیل با نگاه های پ...