پارت سوم

143 38 18
                                    

چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوري خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تخت پایین میام که پام میره روي یه چیزي... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده... لابدوسطاي رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشمو کتاب رو از روي زمین برمیدارمو روي میز میذارم... سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن... شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هست وگرنه باید براي دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودم ناراحت میشم... زودي بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم... میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ي نون و پنیر براي نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم... سریع از خونه خارج میشم تا کسی منو نبینه...توي راه به جیسو فکر میکنم... باید امروز به آقاي چو بگم شاید تونست کاري براش کنه... آقای چو مرد خوب و مهربونیه
تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه... یادمه وقتی نامجون بهش گفت یه نفر هست که از لحاظ مالی بدجور توی وضعیت بدی قرار داره با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد... همیشه هم غصه ي راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره... از یه پدر هم برام دلسوزتره... از زندگی من چیز چندان زیادي نمیدونه شایداگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد... مگه اطرافیان من از اول باهام بدبودن... تنها چیزي که برام جاي تعجب داره اینه که چه جوري این حرف دروغ اونقدر زود همه جا پیچید... خیلی برام عجیب بود حتی همه ي همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه... هوسوک هیونگ اون روزا میگفت...«جیمین یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ي این کارا زیر سر یه نفره»... ولی آخه کی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاري به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون پیاما.. اون ایمیلا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم... میگم هر کس دیگه اي هم جاي اونا بود باورمیکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن... هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتن ندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ي ماجراها بی خبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونم مثله گذشته باشم... شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته... یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده.. هوسوک میگه خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه... اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چند من که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابري و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محاله.. نیم ساعتی دیرتر به شرکت میرسم... با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم... سلام زیر لبی به همه میدمو به سمت میزم میرم... یونجون و چه وون با ناراحتی جوابمو میدن... ساکورا هم با بی میلی سري به عنوان سلام تکون میده... حس میکنم یه چیزي شده با تعجب میپرسم چیزي شده؟انگار چه وون منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنه با تعجب به ساکورا و یونجون نگاه میکنم که یونجون با ناراحتی میگه: آقای چو به چه وون گفته خودش رو آماده کنه که به شرکت جدید اقای مین بره تازه فهمیدم موضوع از چه قراره با لبخند میگم این که خیلی خوبه
ساکورا با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ي احساس این دو تا بهم دیگه نشدي سري تکون میدمو میگم: با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه... بالاخره همدیگرو میبینن با همدیگه تلفنی حرف میزنن چه وون با هق هق میگه: جیمین من نمیتونم... من تحمل دوري از یونجون رو ندارم... یونجون با بابام هم صحبت کرده قراره بیان خونمون.. من به دیدن هر روزش عادت کردم... براي دیدن یونجون هر روز به شرکت میام
یونجون با محبت نگاش میکنه... بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به چه وون میرسونه ...کنارش میشینه و با ملایمت میگه: خانمم گریه نکن... خودم با مدیر حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرسته..
ساکورا میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست... چهار تا مترجم بیشتر نداره... اومدیمو تو رو فرستاد میخواي چیکار کنی؟
یونجون نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: جیمین نمیشه تو بري؟لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردن ساکورا پوزخندي میزنه... چه وون با التماس به ساکورا نگاه میکنه... ساکورا میگه: باشه بابا... اونجوري نگام نکن... چیکارت کنم؟
چه وون با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟
چه وون خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعا...
ساکورا با من رفتار خوبی نداره... اما معلومه چه وون رو مثله خواهرش دوست داره... از رفتارا و کاراش معلومه که خیلی وقتا هواي چه وون رو داره... اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم... چون با کارمنداي دیگه هم رفتار بدي نداره... بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر داره چه وون با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه... من هم که خیالم از بابت چه وون راحت میشه کامپیوتر رو روشن میکنم و کاراي نیم کارم رو انجام میدم تا ظهر کارامو انجام میدمو چه وون و ساکورا هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن... یونجونم با اقای چو صحبت کرد و مثل اینکه با هزار زور و زحمت راضی شد... قرار شد ساکورا ساعت سه اونجا باشه..
با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت... واقعا برام سخت بود نزدیک یونگی کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم... با صداي ساکورا به خودم میام.. ساکورا خطاب به چه وون و یونجون میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونید چه وون هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموي عزیزم بگه.. ساکورا با خنده میگه: برو بچه... خودتی.. یونجون هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشده همه از جاشون بلند میشنو چه وون طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من به سمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن... بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغی ترجیح میدم...
بعد از اینکه بچه ها رفتن.. رفتم پیش آقای چو و راجب جیسو باهاش حرف زدم و خوشبختانه اونو به عنوان منشی قبول کرد.. خیلی بابتش خوشحال شدم درسته درس درست حسابی نخونده ولی من مطمئنم از پسش بر میاد..
با خیال راحت تمام کاراي نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم... کارم تقریبا تموم شده... ساعت چهاره... امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم... با همه ي اینا حوصله ي خونه رفتن ندارم... یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم... تصمیم میگیرم اون متن رو هم ترجمه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم... فقط باید از این و اون حرف بشنوم... متن رو جلوم میذارمو یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن...
همینجور که دارم کارم رو انجام میدم باز ذهنم میره سمت گذشته..
اون وقتا که همه چیز خوب بود... اون وقتا که همه نگرانم میشدن...اون وقتا که یونگی هزار بار در روز بهم زنگ میزد... اون وقتا که هی یونگی اصرار میکردو میگفت غذاي دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم... اون وقتا که براي یه سرماخوردگی ساده همه خودشون رو به آب و آتیش میزدن... الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ي اونا یه خواب بوده... یه رویاي محال... حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم... نگاهی به لباس تنم میندازم یه هودی مشکی ساده ی رنگ و رو رفته... یه شلوار کتون رنگ و رفته... و یه کفش اسپرت ساده... کی فکرشو میکرد منی که قبلنا براي گرفتن یه جوراب کل شهرو رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه... آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدم.. ادامه کارم رو از سر میگیرم... فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمیشه... حسرت خوردن براي چیزایی که دیگه وجود ندارن چه فایده اي داره... فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم میده... بعد از مدتی اونقدر تو کارم غرق میشم که از دنیاي بیرون غافل میشم... یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز میشه و ساکورا باعصبانیت وارد اتاق میشه با تعجب نگاش میکنمو میگم: سلام
برام جاي تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنه با عصبانیت به سمت میزش رو میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه: مدیر باهات کار داره..
وقتی نگاه متعجبم رو روي خودش میبینه میگه: چته؟؟ آدم ندیدي؟؟با تعجب میپرسم: ساکورا حالت خوبه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟با اخم میگه: به تو چه ربطی داره؟... از آدمایی مثله تو که تظاهر به خوب بودن میکنن تا نظر همه رو به خودشون جلب کنن متنفرم... سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدي که همه بهت ترحم کنن.. میخوام چیزي بگم که به سرعت چیزي از کشوي میزش برمیداره و از اتاق خارج میشه.. آهی میکشمو از پشت میز بلند میشم... از حرفاي ساکورا خندم میگیره... این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطر برداشتهاي اشتباه خودش باهام بد رفتاري میکرد... هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن... ولی بعضی روزا حس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدي در مورد اون قضاوت کنی... هر کسی براي خودش شخصیتی داره... چرا بعضیا به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن... من تو بدترین شرایط هم پذیراي ترحم دیگران نبودم... سري به عنوان تاسف براي آدماي امثال ساکورا تکون میدمو وسایلام رو ازروي میز جمع میکنم.. ساعت هنوز پنجه... هر چندتا شش میتونم شرکت بمونم ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم... بقیه کارا رو براي فردا میذارم... کیفم رو میندازم روشونمو به سمت در اتاق میرم... از اتاق خارج میشمو به سمت اتاق آقاي چو حرکت میکنم... نگاهی به میز منشی میندازم که طبق معمول خبري از منشی نیست... جلوي در اتاق وایمیستمو چند ضربه به در میزنم... صداي آقاي چو رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده... در اتاق رو باز میکنمو داخل میشم... آقاي چو سرشو بالا میاره و با دیدن من میگه: حدس میزدم هنوز شرکت باشی با لبخند سلامی میگم بعد از مکثی ادامه میدم: دیدم بیکارم گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم... دیروز هم نیومده بودم کلی کار سرم ریخته بود... باهام کاري داشتین؟
با مهربونی جواب سلاممو میده و میگه تو اگه کارم نداشته باشی واسه ي خودت کار میتراشی... آره باهات کار داشتم
- مشکلی پیش اومده؟
آقاي چو: نه پسرم... فقط در مورد شرکت آقای مین باز به بن بست خوردیم با تعجب میگم: مگه چی شده؟
با دست اشاره اي به مبل میکنه که منظورشو میفهممو به سرعت روي نزدیک ترین مبل میشینم... کنجکاوانه بهشون خیره میشم که میگه: خانم کیم رو به عنوان مترجم قبول نکردن
- مگه شما نگفتین یه نفر رو میخوان که تو شرکتشون کار کنن مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟
+من هم بهشون گفتم که خانم کیم سابقه ي درخشانی دارن اما میگن رئیس شرکت گفته اگه قرارباشه از بین این دو نفر یکی رو انتخاب بشه اون شخص تو هستی... من میخواستم دخترعموي خانم کیم رو بفرستم که راضی نبودن... لبخندي میزنه و میگه: از اونجایی که یونجون دلیلش رو بهم گفت پس نمیتونم یونجون رو هم بفرستم... به جز شما چهار نفر فعلا کسه دیگه اي در دسترس نیست... اگه پسر دوستم نبود حتما باهاش برخورد میکردم چون توهین به شماها توهین به منه... من اول خیلی راغب بودم تو اونجا کار کنی اما با برخوردي که با تو و خانم کیم شده خودم هم زیاد تمایلی به کار کردن شماها در اونجا ندارم... با ناراحتی میگم: آقاي چو الان من باید چیکار کنم؟
با لبخند میگه: ازت خواهش میکنم روي من رو زمین نندازي و یه ماه فقط براي کمک تو شرکتشون کار کنی... بعد از اون اگه راضی نبودي برگرد..
دلم میگیره دوست ندارم دور و بر یونگی بگردم... تحملش برام سخته آهی میکشمو میگم: یعنی هیچ راهی نداره؟
آقاي چو با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونم واقعا نمیفهمم یونگی باز چه نقشه اي کشیده... اون که از من متنفره... پس دلیل این همه اصرار چیه با صداي آقاي چو به خودم میام: نظرت چیه؟
با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هست.. با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟
- راستش در مورد حقوقه... خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم... آثار نگرانی کم کم از چهرش پاك میشه و میگه: نگران اون نباش... باهاشون صحبت میکنم... وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداري؟لبخندي میزنمو میگم: این چه حرفیه... معلومه که قبول دارم
با لبخند میگه: پس از فردا به شرکت میري. سري به نشونه تائید تکون میدم... دلم پر از غم میشه... اما چاره اي ندارم... لبخند تصنعی رو روي لبام مینشونم تامثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن... قلبم عجیب تند میزنه... حس میکنم سرم سنگینه... از همین حالا هم استرس دارم... نوك انگشتام از ترس فردا یخ زده... ترسی از یونگی ندارم ترس من از حرفاشه... از کنایه هاش... از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش... و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه... از همین الان ناراحتی هام شروع شده...
آقاي چو : فردا ساعت 8 صبح اونجا باش... احتیاجی به معرفی نامه ي دوباره و این حرفا هم نیست... چون قبلا تورو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست... حتما تو رو میشناسه لبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره... اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده... ولی اگر به شناختنه مطمئننا به اندازه سر سوزن هم از من شناخت نداره... چرا با کسی که روزي آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام... کسی که همیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه... کسی که تو غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمها و غصه هام میشه... از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه... با صداي آقاي چو به خودم میام
+ سوالی نداري؟هیچکدوم از حرفاي آقاي چو رو متوجه نشدم...
حس میکنم متوجه ي ناراحتی من شده... چون چهرش بدجور گرفته ست سعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقاي چو... من حس میکنم فرصت خوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنم
آقاي چو که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی... یه خورده عذاب وجدان گرفتم بعد میخنده و میگه: نگو داري براي فردا نقشه میکشی..

no one was like youOnde histórias criam vida. Descubra agora