شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم... احساس ضعف و ناتوونی میکنم... صداي قدمهاي یونجون و تهیونگ رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ي واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم... تعادل درست و حسابی ندارم.. بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنن... هردوشون به رو به رو خیره شدن سرجام وایمیستم.. با تعجب نگام میکنن... به عقب میچرخم و نگاه دیگه اي به سنگ قبر میندازم... نمیدونم چرادل کندن از این مکان اینقدر سخت شده.. تهیونگ: یونگی باید بریم!.. تهیونگ که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک یونجون من رو به سمت ماشین میکشه... مقاومت نمیکنم... حتی توان مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک یونجون تن خسته ي خودم رو روي صندلی عقب پرت میکنم... یونجون هم کنار من روي صندلی عقب میشینه... تهیونگ به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه.. سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... بدون هیچ حرفی ماشینرو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره.. دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه... حس خیلی بدي دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره.. با صداي تقریبا بلندي میگم: میخوام پیداش کنم.. یونجون با تعجب میگه: کی رو؟- ووک رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم.. تهیونگ: پلیس خیلی وقته دنبالشه- بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم- تهیونگ:یونگی هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........با داد میگم: خفه شو!... هر چی میکشم از دست حرفاي توعه... یادته میگفتم اگه جیمین تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدي... همیشه میگفتی براي خراب کردن رابطه ي من و یونجین اینکار رو کرده.....وسط حرفم میپره... تهیونگ: یونگی باز که داري احساسی تصمیم میگیري.. با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم... حالا بهتر معنی حرفاي جیمین رو درك میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت براي کی باید حرف میزد؟... منی که میگم ووک از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ یونجین حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....تهیونگ با ناراحتی میگه: باشه یونگی... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود لیا رو فراموش کردي؟... یادت نیست چند ماهه دیگه مراسم ازدواجته؟... اون رو میخواي چیکار کنی؟ اصلا جیمین بیگناه... فرشته... بهترین موجود توي دنیا... ولی الان نیست... الان جیمین نیست... الان اون زیر خاك خوابیده... براي همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با لیا میخواي چیکار کنی؟... باعرو............فریاد میزنم: تمومش کن تهیونگ... تمومش کن... تمام زندگی من زیر خروار ها خاک خوابیده من برم دو ماه دیگه ازدواج کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟تهیونگ: یونگی اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه اي به جیمین نداري... خودت گفتی ازش متنفري... تنها دلیل این رفتاراي امروز تو دلسوزي و ترحمه... چون قبل از مرگش اونرو شکنجه کرده بودن الان.....دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفاش بدجور اذیتم میکنه.. یونجون: تهیونگ!!.. مشکل از تهیونگ نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از جیمین متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنن... ولی دست خودم نیست تحمل این حرفا رو ندارم.. با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ي اون حرفا روپس میدم... بگم غلط کردم راضی میشی... من گوه زیادی خوردم.. اینجوري راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام.. سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: تهیونگ من جیمین رو میخوام.. تهیونگ متعجب از این همه رك گویی من از آینه بهم خیره میشه.. یونجون: تهیونگ حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدي.. تهیونگ با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...- ایکاش من هم زنده نمیموندم.. یونجون و تهیونگ هر دو تا با داد میگن: یـونگـی!! - بدترین مجازات براي من زنده موندنه... دلم میخواد برم پیش جیمین..یونجون: یونگی اینجوري نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت..-پس خودم چی؟.. جوابی واسه ي سوالم نداره.. با ناراحتی ادامه میدم: نفس کشیدن توي شهري که جیمین توش نفس نمیکشه خیلی سخته.. تهیونگ: یونگی تو لیا رو داري... متنفرم از اینکه تهیونگ راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره...با خشم میخوام چیزي بگم که یونجون دستش رو روي شونه ام میذاره و میگه: یونگی باور کن جیمین هم راضی نیست اینجوری داری خودتو اذیت میکنی.. اینجوري بیشتر روحش رو آزار میدي... با شنیدن حرفاش حالم بدتر میشه... نمیتونم مرگش رو باور کنم... نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنن...نمیتونم- چه جوري باور کنم دیگه نیست... چه جوري؟!! سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم... چشمام رو میبندم... حتی با چشمهاي بسته هم جیمین رو میبینم.. تهیونگ: یونجون کجا میخواستی پیاده بشی؟یونجون: بیخیال... ترجیح میدم تو این شرایط پیش یونگی بمونم.. چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردي میگم: برو به کارات برس... من خوبم... یونجون: ولی.. - با بودن تو هم چیزي تغییر نمیکنه... الان فقط یه چیز آرومم میکنه... جیمین... که اون هم جز آرزوهاي محاله.. دلم میخواد تنها باشم...- تهیونگ به سمت خونه ی من برو.. بهت زده به من نگاه میکنن..تهیونگ: یونگی تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخواي تو اون خونه چه غلطی کنی؟-میخوام تنها باشم! تهیونگ: همه تو خونه منتظر تو هستن.. با صداي بلندي میگم: منتظر کی هستن؟... منتظر من... منتظر منه مرده.. بهشون بگو یونگی مرد... بگو هیچی ازش باقی نمونده... بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه.. یونجون از حرفاي من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره.. یونجون: یونگی مطمئن باش هیچ کاری بدون دلیل نیست- مرگ جیمین من چه دلیلی میتونه داشته باشه؟... این همه عذاب بسش نبود؟... آخرش باید اونجور میمرد؟... این همه سختی... این همه ظلم... این همه شکنجه... و در آخر هم سخت ترین نوع مردن... چه دلیلی میتونه تو این سختی ها باشه؟ باز هم هیچ جوابی براي حرفام نداره...- جیمین من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم... نمیتونم...یونجون:یونگی.. خودم رو از آغوشش بیرون میکشم.. -بهتره بري به کارات برسی هیچ چیزي الان نمیتونه آرومم کنه... پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم روبسوزونی.. آهی میکشه و میگه: تهیونگ من رو همین جاها پیاده کن.. تهیونگ: امشب بیا خونه ي ما... پدر و مادرت هم خونه ي ما هستن.. یونجون: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام... تهیونگ سري تکون میده و ماشین رو نگه میداره... حوصله ي حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم... حتی یونجون که از تهیونگ هم بهم نزدیک تره.. یونجون: یونگی.. با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم... یونجون: همه چی درست میشه...پوزخندي میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم... با جدیت میگه: مثله همیشه رو کمک من حساب کن!! میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم... میدونم تنهام نمیذاره...تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه... تمام این چهارسال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم... تنها کسی بود که با نامزدي من مخالفت کرد... تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز جیمین رو دوست داري بخشش رو انتخاب کن... همیشه ي همیشه کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد... با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بود.. با ناراحتی سري تکون میدمو هیچی نمیگم...اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشه.. تهیونگ بوقی رو به نشونه ي خداحافظی براي یونجون میزنه و بعد هم بدون هیچ حرفی به سرعت از کنارش میگذره....هیچ حرفی نمیزنم همه ي فکر و ذهنم از جیمین پر شده... تازه متوجه ي مسیر خونه ي مون میشم.. با داد میگم: مگه نمیگم برو خونه ی خودم.. تهیونگ: امشب نه یونگی... امشب نمیتونم تنهات بذارم- تهیونگ من حوصله ي اون خونه رو ندارم... دلم تنهایی میخواد... میخوام برم جایی که بهم آرامش بده... تهیونگ: قول میدم کسی دور و اطرافت نپلکه... اصلا برو توي اتافت در رو هم قفل کن... ولی تنها توي اون خونه نرو... سرم درد میکنه... حوصله ي جر و بحث رو باهاش ندارم... میدونم حریفش نمیشم ترجیح میدم چشمامو ببندمو به هیچ چیز فکر نکنم... هر چند با بستن چشمام بیشتر یاد غصه هام میفتم.. بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوي خونه میرسیم... از ماشین پیاده میشمو سعی میکنم به سمت در خونه برم... تهیونگ هم از ماشین پیاده میشه و باسرعت خودش رو به من میرسونه... زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه: با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون خونه چه غلطی کنی؟- اینجا بیام چه غلطی کنم؟!.. با تاسف سري برام تکون میده و با کلیدي که در دست داره در رو باز میکنه... همین که وارد خونه میشم متوجه ي غیرعادي بودن فضاي خونه میشم... سر و صداي زیادي از داخل خونه شنیده میشه... تهیونگ شونه اي بالا میندازه و میگه: خودت که مامان رو میشناسی... به مناسبت سلامتی تو مهمونی گرفته.. با اخمهایی در هم میگم: تهیونگ من از دست تو چی میکشم... یعنی اینقدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی... واقعا حال و روز من رو نمیبینی... من میگم حوصله ي خودم رو ندارم بعد تو میگی یه مشت توخونمون جمع شدن.. تهیونگ: یه بهانه برات جور میکنم بری اتاقت باشه؟!... دارم دیوونه میشم.... من اینجا چه غلطی میکنم؟... من تنها چیزي که الان میخوام یه قبر کنار قبر جیمینه... یه خواب اروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته...در ورودي خونه باز میشه و مینهو متفکر از خونه بیرون میاد... با دیدنش حالم بد میشه... تحمل دیدنش روندارم... با دیدن من لبخندي میزنه ولی بعد از مدتی لبخند رو لباش خشک میشه... با سرعت خودش رو به من میرسونه.. و با ناراحتی میگه: یونگی این چه سر و وضعیه؟نگاهی به لباسم میندازم و میخوام جوابش رو بدم که تهیونگ اجازه نمیده و خودش جواب میده: نگران نباش چیز مهمی نیست... مینهو: اما.....تهیونگ با کلافگی میگه:لیا کجاست؟..مینهو که متوجه میشه تهیونگ نمیخواد حرفی در این مورد بزنه و میگه: این خواهر خل و چل بنده کچلم کرد از بس گفت چرا نیومدن چرا نیومدن... الان هم زانوي غم بغل گرفته و بغل بقیه.......هنوز حرفش تموم نشده که صداي شاد لیا رو میشنوم که میگه:یونگی بالاخره اومدي؟مینهو: مثلا داشتم حرف میزدما... بیا: برو بابا..مینهو: بی.........لیا وسط حرفش میپره و با مهربونی خطاب به من میگه: سلام عزیزم.. سري تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم... لیا: خیلی نگرانت شدم... خودش رو به من میرسونه و از گردنم اویزون میشه و میگه: دیگه اینجوري نگرانم نکن... من تحملش رو ندارم.. با خشونت دستاش رو از دور گردنم جدا میکنم و میخوام بگم تمومش کن که باز این تهیونگ با تک سرفه اي که میکنه اجازه حرف زدن رو به من نمیده.. تک سرفه ي الکیش باعث میشه لیا به خودش بیاد و یه خورده خجالت زده بشه.. نفسم رو با حرص بیرون میدم... واقعا نمیدونم چیکار کنم... بارها و بارها بهش تذکر دادم خوشم نمیاد توی جمع اینکارا روبکنه... هر چند تو خلوتم دلم نمیخواد اینجوري باشه... لیا شروع میکنه به تهیونگ حرف زدن و با مینهو شوخی کردن.. بی توجه به حرفاي بی سر و ته شون به سمت داخل ساختمون میرم صداي لیا رو میشنوم که میگه: میــن.. صداي خنده ي و تهیونگ و مینهو بلند میشه.. بغضبدي تو گلوم میشینه... جیمین من زیر خروارها خاك خوابیده و همه خبر دارن ولی هیچکس براش دل نمیسوزونه...ایکاش درکم میکردن.. دستاي یه نفر به دور بازوم حلقه میشن... سرمو برمیگردونمو با دیدن لیا اخمام تو هم میره- لیا فعلا حوصله ندارم.. لیا: یونگی چرا اینجوري میکنی؟... من نگرانتم...با کلافگی بازوم رو از حلقه ي دستاش خلاص میکنمو میگم: بیخود نگرانی.. لیا: من خیلی دوستت دارم یونگی.. بی حوصله میگم: بهتره دور و بر من نپلکی... امشب حوصله ي هیچکس رو ندارم.. لیا: تو خیلی بی احساسی... خیلی- کسی مجبورت نکرده تحملم کنی.. بعد از تموم شدن حرفم بی توجه بهش با گامهاي بلند خودم رو به داخل ساختمون میرسونم... نمیدونم چرا اینقدربی رحم شدم... نمیدونم چرا دلم براش نسوخت... شاید به خاطر حرفاي جیمین که پر از غم و ناامیدي بود... حرفاش توذهنم تکرار میشن« اون شب تو مهمونی براي اولین بار به یه نفر حسودیم شد »با یادآوري حرفش دلم آتیش میگیره.. زمزمه وار میگم: غلط کردم جیمین... غلط کردم... ایکاش با خودت و خودم این کار رو نمیکردم... ایکاش میبخشیدم..
ESTÁS LEYENDO
no one was like you
Fanficکاپل: یونمین ژانر: انگست،درام،جنایی خلاصه: چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر،مادر،بردار.. حتی همه ی فامیل با نگاه های پ...