پارت هفتم

145 38 7
                                    

باچشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبري ازبابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به یونگی میفته که به لیا توجهی نداره و به من خیره شده... وقتی متوجه ي نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوض میکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو به رفتارای عجیب و غریبه یونگی فکر میکنم... همینجور که توي فکر هستم متوجه ي نشستن کسی روي صندلی کناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ي یه ماجراي دوباره رو ندارم...با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم...
پسر: سلام.. یسري به نشونه ي سلام تکون میدمو چیزي نمیگم.. پسر: موش زبونت رو خورده خوشگله.. جوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم... همه جاي سالن تقریبا شلوغه... فقط اون قسمتی که یونگی و لیا نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم... مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونه ي بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم...از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم... همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب براي خودم شعر میخونم... به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرم... وقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه... با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه...بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روي خودم میبینم... زمزمه وار میگم: فوق العادست همیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهاي ظریف گلهاي رز رو لمس کنه وعطر گلها رو با لذت استشمام کنه... چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیه.. پسر: موافقم با شنیدن صداي پسري چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم... نگاهی به پسره میندازم... همون پسره ي داخل سالنه.. اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردي؟با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیش نمیره... با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صداي تند قدماشو پشت سرم میشنوم... بی توجه به قدم هاي تندش به راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه... دستم رو میکشه و میگه: کجا؟با اخم میگم: چی از جونم میخواي؟با لبخند میگه: باور کن هیچی با پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برم پسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومده پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی... همه چیزبه ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بري سراغ زندگیت میخوام بازومو از دستاي قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بده بدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوي خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشه چهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتی.. تو همین موقع صداي آشنایی به گوشم میرسه.. یونگی با داد میگه: چیکار میکنی؟پسره بازومو ول میکنی و با خونسردي میگه: داشتم حرف میزدم.. به عقب برمیگردم که میبینم یونگی با چشمهاي سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادي بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردي؟.. از این همه عصبانیت یونگی تعجب میکنم... .. با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالامیره رنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟هنوز تو فکر عکس العمل یونگیم که با حرف بعدیش انگار همه ي دنیا روي سرم خراب میشه.. یونگی: تو فکر کن برادرشم پسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدي نداشتم.. یونگی با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ي همین داشتی بازوشو میکندي.. پسره میخواد چیزي بگه که یونگی با داد میگه: از جلوي چشمام گم شو تا ناقصت نکردم.. پسره از ترس دو تا پا داره چند تاي دیگه هم قرض میگیره و با سرعت از من و یونگی دور میشه... هنوز به اون مسیري که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد یونگی به خودم میام.. یونگی : هنوز آدم نشدي؟با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمم وقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردي... من رو داغون کردي..خونوادت رو عزادار کردي ولی هنوز همونی هستی که بودي چشمام دوباره غمگین میشنبا ناراحتی میگم: یونگی خودت که دیدي به زور.......با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با هوبی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی...بعدش با ادا و مسخره بازي براي خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوري... بعد ترش هم یه پسره ي غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی وتنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونی میخوام چیزي بگم که میگه: اینجوري نمیشه خونوادت زیادي بهت آزادي میدن... امشب باي......
با ناراحتی میگم: یونگی چرا چرت و پرت میگی؟.. با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توي هرزه.. کنترل خودم رو از دست میدمو با فریادي بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ي به تمام معنا...ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ي منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟..عشقمی؟..برادرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفري پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دل نامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ي من که نیست... براي آبروي پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه براي خونوادم آبرویی نداشتم...یونگی با دهن باز نگام میکنه با داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. من تهیونگ رو آواره ي کشور دیگه کردم... من پدرمو نابود کردم.. من مادرمو داغون کردم...از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صداي گرفته میگم راحت شدي... حالا راحت شدي که اعتراف کردم خوب حالابرو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشمم دنبال تهیونگ بود... پس دیگه دور و بر من نچرخ از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ي این مدت توي دلم بود... خیلی سخته کاري نکرده باشی ولی هر لحظه هرزه خطابت کنن... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به یونگی میندازم... قیافش خیلی ترسناك شده... تا به امروز اینجوري ندیده بودمش...یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزي واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداري میدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خردکنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من روگناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... براي یه بار هم که شده دوست دارم یونگی از دستم حرص بخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرص خوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهش برخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید یونگی نشستم که برگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزه میدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسري خوردن باز هم به هیچی نرسیدم...نگام هنوز هم به یونگیه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لاي دندوناي کلید شده میگه: که من رو واسه ي داداشم میخواستی با فریاد میگه: آره؟با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رواز زبون من بشنوي... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داري... میتونی مثله همه ي روزاي گذشته فکر کنی دوستت نداشتم...بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوي من وایمیستی همه ي غرور من رو به بازي میگیري.. با داد میگه: به جاي عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرم انگار تو حال خودش نیست...خنده اي عصبی میکنه با خودش میگه: آقا به هرزگیهاي خودش افتخار میکنه با ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم یونگی کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده...یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... توچهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبري نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندي بهم میزنه ومیگه: چیه... ترسیدي؟... تا چند دقیقه ي پیش که خوب زبونت کار میکرد نمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درك کنم سعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردي عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسه رفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارم ته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: یونگی ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه با این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده اي... براي من هم دیگه فرقی نمیکنه بقیه در موردم چه فکري کنند... دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدم بازي دادن یونگی چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟... میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي کامل میگه: امشب کاري باهات میکنم که تا عمر داري فراموش نکنی...بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبرهبا ترس میگم: یونگی داري چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کن با همون خونسردي میگه:عجله نکن میفهمی... امشب میخوام همین کار رو کنم... امشب واسه همیشه همه چیز روتمومش میکنم... 5 سال عشقم بودي یه بار هم بهت دست درازي نکردم... همیشه میگفتم تا موقعی خودت نخوای حق ندارم بهت دست بزنم...با داد میگه: یادته؟با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردي؟...توي هرزه فقط قصدت بازي دادن من بود...معلوم نیست با چند نفر بودي و چه غلطا که نکردي؟با غصه میگم: مثله همیشه داري اشتباه میکنی...
با جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه یونگی رو بازي بده انگار حرفامو نمیشنوه- یونـ.....با داد میگه: بهتره خفه شی... خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد... چطور براي با بقیه بودن زود اکی میدي ولی به من که میرسه ناز میکنی.. اشکام جاري میشنو با گریه میگم: یونگی به خدا همه ي حرفام دروغ بود یونگی با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونم با تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که 5 سال به خوردم دادي و من احمق هم باور کردم.. بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه.. هر کاری میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم...دیگه هیچ دیدي به ساختمون ندارم... یونگی هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده...خونوادم هم که اصلا متوجه ي بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونن به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و به سمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که یونگی با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازي... چونکه کسی صدات رو نمیشنوه...از بس گریه کردم به هق هق افتادم... یونگی با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدماي این خونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارن با هق هق میگم: یونگی خیلی پست....هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه پسر جون... اگه بخواي اینطور ادامه بدي اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بري با چشماي اشکیم بهش خیره میشم... این یونگی رو دوست ندارم... من دلم یونگی مهربون خودمو میخواد... یونگی من هیچوقت اینجوري دلم رو نمیشکنه تو چشمام خیره شده... همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه... من هم غرق نگاهش میشم... هیچ حرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم...نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون یونگیی که مدام با حرفاش آزارم میده نمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟با بغض میگم: چرا داشتی... خیلی زیاد... یونگی: مگه عاشقت نبودم؟با لبخند تلخی میگم: چرا بودي... تا بی نهایت... یونگی: مگه دنیاي من نبودي؟با حسرت میگم: آره بودم... همه ي دنیات..
یونگی:  مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟با چشماي خیس میگم: آره آره آره...زندگیت در من خلاصه میشد... همه ي زندگیت در من خلاصه میشد...یونگی: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچی.. یه قطره اشک گوشه ي چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودت اینکارو کردي؟با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میره.. با غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاري نکردم ... یونگی واسه ي یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چراباورم نمیکنی... فقط براي یه بار بهم اعتماد کن... یونگی اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوست داشتم... اگه عاشقم بودي من هزار برابرش عاشقت بودم... اگه من دنیاي تو بودم تو همه وجود من بودي... اگه زندگیتو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودي.. یونگی با داد میگه: جیمین بس کن...با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن...چرا عذابم میدي... آخه چرا اینقدر عذابم میدي... تا کی میخواي با این دروغات عذابم بدي... بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جاي یونجین میرفتی... با یه دنیا غم بهش خیره میشم.... چشمام حرفاي ناگفته ي زیادي دارن... تو که حرفاي زبونی من رو باور نداري... آخه حداقل از این چشمام بخون... چشمام که دیگه دروغ نمیگن... یونگی نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ي همه مون عذابه... جیمین ایکاش هیچوقت نمیدیدمت.. با لحنی غمگین میگم: نگو یونگی... لطفا اینجوري نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ي آرزوم اینه که توي اون هزار بار تنها همزادم تو باشی.... تنها بهونه ي زندگیم تو باشی... تنها دلیل بودنم تو باشی... من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که.........با عصبانیت میگه: نقشه ي جدیدته... مثله همیشه میخواي با احساسات طرف بازي کنی تا به هدفت برسی... اما بذار یه چیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم... من امشب همه ي حقمو ازت میگیرم..میخوام چیزی بگم که با داد یونگی که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداري؟ صدام تو گلوم خفه میشه...یونگی به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته... صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگه ازت نمیگذرم... تموم اون سالها مال من بودي و در عین حال مال من نبودي امشب که مال من نیستی میخوام همه جسمت رو مال خودم کنم ترس همه وجودمو پر میکنه هیچوقت اینجور ندیده بودمش...حتی بعد از دیدن اون مدارك... حتی بعد از مرگ یونجین... حتی بعد از جداییمون... اماامشب یونگی، یونگی همیشگی نیست...خیلی بهم نزدیکه...با ناله میگم:یونـ.......خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیس، هیچی نگو...طوري خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ي هر حرکتی از من گرفته میشه... دستام رو بالا میارمو سعی میکنم به عقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونه دادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد... بهتره خودت باهام راه بیاي... امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت... مثله تویی که نابودم کردي و از دور با تمسخر نگام کردي بعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی... به خاطر همه ي اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبودي صورتم خیس خیسه... از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهاي یونگی... فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشام جاري میشن بدون اینکه خودم بخوامبه هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد... یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم... گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزي تلافی کارت رو سرت درمیارم.. منو به خودش چسپونده همونجور که حرف میزنه... اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیده یونگی: امشب وقتشه... تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود... من فقط واسه ي تو یه اسباب بازي بودم با هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنی.. بخاطر کشمکش هاي من و یونگی ربانی که به گردنم بسته بودم شل شده بود...بی توجه به حرف من دستش رو به سمت گردنم میبره...ربان و باز میکنه و یه گوشه میندازه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردي تو هم باید داغون بشی.. اشکام لباساس رو خیس میکنن ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه... بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله يگوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم... انتقام خودم... انتقام تهیونگ... انتقام پدر و مادرمرو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن... انتقام نامزد برادرم که به خاطر توي احمق مردو برادرم رو براي همیشه افسرده ی خودش کرد.. به موهام چنگ میزنه... با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخواي با چشمهات افسونم کنی کاري باهام کردي که توي هر مهمونی اي که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنن و برام دل میسوزونن... محاله فریب این اشکا رو بخورم با چشماي اشکی میگم: یونگی من........میپره وسط حرفمو از بین دندوناي کلید شدش میگه: دوست دارم با دستاي خودم بکشمت... اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه... با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو براي نابود کردن یه زندگی واسه ي همیشه از دست میدي.. بعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روي گودي گردنم میکشه... از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه... براي اولین بار از عشقم میترسم... اونم خیلی خیلی زیاد... همیشه آغوش یونگی امن ترین پناهگاه براي من بود اما امروز ازخودش به کی پناه ببرم؟... قطره هاي درشت اشک دونه دونه از چشمام جاري میشن ولی یونگی بی توجه به اشکها ودل شکسته ي من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به آتیش میکشه...... ازش خیلی میترسم... ضربان قلبم ازحالت عادي خارج شده... حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه... با احساس لباش روي گردنم تازه به عمق فاجعه پی میبرم... انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ي اینا یه نمایش باشه... یه نمایش مسخره... یه نمایش براي ترسوندن من... با ترس گردنم رو عقب میکشم...صداي آروم یونگی رو میشنوم که با لحن بدي میگه: چیه؟ هنوز که کاري نکردم با ترس میگم: لطفا ازت خواهش میکنم بس کن بدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روي لبام میذاره ... با خشونت با لبام بازي میکنه.. خبري از بوسه نیست... فقط لبام رو گاز میگیره... هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه... با دستام سعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست... وقتی تقلاي زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو که تو چنگشه رها میکنه و به جاي موهام دستام رو مهار میکنه... دو تا دستامو توي یه دستش میگیره و من رو از آغوشش خارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ي هیچگونه تقلایی رو بهم نده همونجور که هق هق میکنم میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده... چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو روي لبام میذاره... اینبار با خشونت بیشتري کارش رو انجام میده... اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توي دهنم احساس میکنم... ولی باز هم دست بردار نیست... نفس کم آوردم... ولی هیچ جوري نمیتونم مخالفت کنم... همه ي راههاي سرکشی رو بسته... احساس ضعف میکنم... حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهاي خودم واستم... انگار یونگی هم متوجه ي ضعف من میشه... چون لباش رو از رو لبام برمیداره و چونمو رها میکنه... با افتادن فاصله چندانی ندارم که دست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه... به شدت نفس نفس میزنم با دیدن وضع من نیشخندي میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاري نکردم کم آوردي؟... هنوز که خیلی زوده... لبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کن.. با نیشخند میگه: یعنی اینقدر براي با من بودن عجله داري؟ که میخواي زودتر کار اصلیم رو شروع کنم.. با التماس میگم: یونگی با من اینکارو نکن با تمسخرنگام میکنه و حلقه ي دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندي میزنه و دستام رو ول میکنه...  امیدي توي دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره.. دستاش رو به سمت گونه هام میاره و باخشونت نوازش میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبري از محبت گذشته ها نیست... تنهاچیزي که ازش میبینم خشونته و بس نگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هرقیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ي دستاش شل ترشده الان که دستام آزادهستن فرصت فرار رو دارم... فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاري از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ي بعدچه اتفاقی میفته دستاش رو از روي گونه هام برمیداره و به سمت دکمه هاي پیراهنم میاره... با همه ي ترسی که ازش دارم حس میکنم الان وقتشه... دستش هنوز به دکمه ي پیراهنم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم...چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ي آخرمچ دستم رو میگیره... خودش پرت میشه زمین و من هم روش میفتم... همه ي امیدم به نا امید تبدیل میشه... همه چی تموم شد... مطمئنم دیگه ولم نمیکنه...میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم... دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... یه لحظه احساس میکنم فشار دستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روي زمین پرت میکنه و اینبار خودشرو روي تنم میندازه... همه ي سنگینیش رو روي جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاري نمیتونم کنم... نگام بانگاهش تلاقی میکنه... با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشه با صداي لرزونی میگم: یونگی التماست میکنم... لطفا تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم. یه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ي خونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ي فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهاي نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزي سرشو به سمت گردنم میاره و بوسه اي ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتارمیکنه؟... هنوز چند ثانیه اي از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و باشدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچ دست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم..و با همون خونسردي میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاري با همه ي ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محک بزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه...من میدونمو توهمه ي بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روي زمین... از خشونتهاي بیش از اندازه ي یونگی... امااین دردا من رو از پا نمیندازه دردي که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشه از رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ايکاش... نمیدونم چرا تمام لحظه هاي بد زندگی آدما به سختی میگذرن امشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صداي یونگی به خودم میام که با نیشخند میگه: خودت که میدونی نامزدي اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو روصد در صد فراموش کردن با خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟
یونگی: پس امشب وقت زیادي واسه ي تلافی گذشته ها دارم بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ي حرف زدن بده به سرعت دکمه هاي پیراهنم رو با دست آزادش بازمیکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ي این ترسها رو توي چهره ام میبینه اما هیچ توجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ي لرزش بدنم شده ولی هیچعکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع پیراهن رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رومیکنه که پیراهنم پاره میشه... پیراهنم رو به گوشه اي پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلندخودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... الان دیگه بالاتنم لخت لخته.. منو به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... امااون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دست آزادش به سمت زیپ شلوارم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: یونگی نکن... تو رو خدا این کارو نکن... به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنم این همه سنگدلی از یونگی مهربون من بعیده...با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روي پوست بدنم احساس میکنم...با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ي اینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودي ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردم آهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم با عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه... اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدمو روي زمین میفتم... با پوزخند بهم نگاه میکنه... به خودم... به بدن نیمه برهنه ام... به اشکام... از تو چهره اش هیچی رونمیتونم بخونم... با قدمهاي آهسته به طرفم میاد... وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رولمس میکنه... با دستم شلوارم رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد...با خونسردي میگه: اما امشب ازت نمیگذرم... حداقلش بعد از 5 سال یه لذتی ازت میبرم... انتقامم رو ازت میگیرم... وتو رو هم مثله ي خودم داغون و شکسته میکنم با تموم شدن حرفش بی توجه به چشماي اشکیم خودش رو روي من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهاي من مشغول میشه... مغزم دیگه کار نمیکنه... نمیدونم چیکار باید کنم... واقعا هنگیدم... خواهش، التماس، جیغ، داد، فریادهیچکدوم تاثیر ندارن... میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ میگم: یونگی اگه دستت بهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاص میکنم... قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ي شماها رو خلاص کنمتو چشمام خیره میشه... نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگرده با پوزخند میگه: وقتی منو رو به بازي میگیري باید به اینجاش هم فکر کنی زمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردي میخواد چیزي بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشه با همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردي و بگی جیمین اشتباه کردم...جیمین هنوز هم دوستت دارم.. جیمین هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ي دنیا به تو بد کردن حالا میدونم تو هنوز هم پاك هستی... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو هم نبودي... همونیونگی که باورم نکرد و واسه ي همیشه رفت... با ناباوري بهم نگاه میکنه با لحنی غمگین زمزمه میکنم: گفتم نبینمت  شاید فراموشت کنم، یونگی از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم فقط بهم خیره شده نه کاري میکنه نه رهام میکنه... بعد از یه مدت اخماش کم کم توي هم میره... اخم جاي ناباوریش رو میگیره... میخواد چیزي بگه که با شنیدن صداي قدمهاي یه نفر ساکت میشه یونگی با شنیدن صداي قدمهاي اون طرف از روي من بلند میشه... ته دلم روشن میشه... یعنی همه چیز تموم شد...یونگی بی توجه به من لباسش رو مرتب میکنه میخواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش میزنه... با تعجب جهت نگاهش رو دنبال میکنم که جونگکوک و پشت سرش تهیونگ میبینم... وضعیتم اصلا خوب نیست... جونگکوک با دهن باز نگاهش بین من و یونگی میچرخه... تهیونگ هم با ناباوري به من و یونگی زل زده و هیچی نمیگه ...نگاه غمگینم رو ازشون میگیرم... از هر دوشون خجالت میکشم...... لابد الان هر دوشون من رو مقصر میدونن ... شاید هم جونگکوک جلوی یونگی و تهیونگ یه سیلی توي گوشم بزنه و بگه باز یه گند دیگه زدي... با داد جونگکوک به خودم میام... جونگکوک: تو داشتی چه غلطی میکردي؟با ترس نگاش میکنم ولی انگار مخاطبش من نیستم... نگاهش به یونگیه... یونگی با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه.. جونگکوک با فریاد میگه: یونگی میخواستی چیکار کنی؟وقتی جونگکوک جوابی از یونگی نمیشنوه با داد میگه جیمین اینجا چه خبره؟با چشمهاي غمگینم بهش زل میزنمو چیزي نمیگم... چی میتونم بگم؟... واقعا چه جوابی میتونم داشته باشم؟... چیزي واسه گفتن ندارم... جونگکوک نگاهش رو از من میگیره و به سرعت خودش رو به یونگی میرسونه و با داد میگه: بگو دارم اشتباه میکنم لعنتی... بگو... تهیونگ با اخم نگاهی به من میندازه و کتش رو در میاره... خودش رو به من میرسونه و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه کتش رو به سمت من پرت میکنه سرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم... میدونم از من متنفره... بیشتر از همه ي دنیا تهیونگ از من متنفره... پس ترجیح میدم نگاهامون بهم نیفته... هم به خاطر گذشته... هم به خاطر وضع الانم... کتش رو که روب پام افتاده برمیدارم...پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکري میکنم... بدون اینکه حرفی بزنه به سمت جونگکوک و یونگی میره.... اول زیپ لباسم رو بالا میارم و بعد کت تهیونگ رو روي شونه هاي لختم میندازم....جونگکوک که همه ي سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت یونگی میکوبه... نمیدونم اگه جونگکوک نمیومد چی میشد... آیا یونگی بهم تعرض میکرد یا تسلیم التماسام میشد... واقعا نمیدونم...تهیونگ با دیدن عکس العمل جونگکوک قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: جونگکوک صبر کن... نمیشه زود قضاوت کرد میدونم بهم شک داره... میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه... اما هیچی نمیگم... ترجیح میدم حرفی نزنم...چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم... چون باورم ندارن... چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناه تر پیدا نمیکنن ... حتی اگه یونگی خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه... جونگکوک با عصبانیت نگاهی به لباساي من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنه تهیونگ سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : یونگی اینجا چه خبره؟یونگی سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگه.. تهیونگ: یونگی با توام.. باز هم جوابی نمیده.. تهیونگ عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: یونگی.. یونگی نگاشو از من میگیره و به سمت تهیونگ برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخواي بدونی..بعد با داد میگه: میگم چی میخواي بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنم... تهیونگ با ناباوري به یونگی خیره میشه...
یونگی صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه روزي زندگی من وخونوادم رو تباه کرد با تموم شدن حرف یونگی دست تهیونگ بالا میره و به روي صورت یونگی فرود میاد چشمم به جونگکوک میفته که با چشمهاي سرخ شده به یونگی زل زده... رگ گردنش متورم شده... معلومه خیلی داره خودشو کنترل میکنه که یونگی رو زیر دست و پاش له نکنه... دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه... اما تهیونگ فریاد میزنه: تو واقعا داشتی بهش دست درازي میکردي؟یونگی به چشمهاي تهیونگ خیره میشه و هیچی نمیگه تهیونگ با عصبانیت پشتش رو به یونگی میکنه و چنگی به موهاش میزنه... جونگکوک با چشمهاي سرخ شده نگاشو از یونگی میگیره و به طرف من میاد... قیافش بدجور ترسناك شده... خیلی ازش میترسم... امشب همه عجیب شدن....دوست ندارم با جونگکوک تنها بشم... جونگکوک به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت پیراهنم میره...نفسی از سر آسودگی میکشم... پیراهنم رو از روي زمین برمیداره ... با دیدن پیراهن پاره ام به سمت دیوار میره و مشت محکمی به دیوار میزنه... دیگه طاقت نمیاره ... کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتی چند باري به دیوار مشت میکوبه...تهیونگ با شرمندگی به سمت جونگکوک میادو اون رو میگیره و میگه: جونگکوک این کارو باخودت نکن اما جونگکوک بی توجه به حرف تهیونگ به سمت یونگی برمیگرده و با فریاد میگه: یونگی... خیلی نامردي... خیلی خیلی نامردي بعد خودش رو از چنگال تهیونگ آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده... همونجور که از روي دیوار سر میخوره و روي زمین میشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه برادر من بدترین آدم روي زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به خاطر روزاي گذشته... به خاطر خونوادم... به احترام من و خونواده ام...تهیونگ با شرمندگی میگه: جونگکوک...جونگکوک با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو تهیونگ.. هیچی نگو... اگه امروز کاري به یونگی ندارم از روي احمقیم نیست... دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن... بعد زمزمه وار میگه: هر چند یونگی امروز اون حرمت ها رو شکست تهیونگ سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه جونگکوک با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه تهیونگ فکر کنه جونگکوک قصد دعوا داره... چون براي جلوگیري دعواهاي احتمالی یه قدم به سمت جونگکوک برمیداره که با دادش خطاب به یونگی سرجاش متوقف میشه.. جونگکوک با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی... هان؟.... جیمین رو.... یه نگاه بهش بنداز... مگه چیزي ازش مونده...با دادي بلندتر میگه: یونگی با توام؟... میگم مگه چیزي ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازات شد هنوز هم داره مجازات میشه... ببین چی ازش مونده؟... نه لبخندي.. نه شیطنتی.. نه احساسی... نه خانواده اي...میخواي از کی انتقام بگیري؟... از جیمین؟... با یه نگاه هم میشه فهمید این اون جیمین نیست... این پسر اصلا هیچی نیست... یونگی اون هیچی نداره... تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن... ازلحاظ مالی ساپورت میشدي... سرسار از محبت اطرافیانت بودي... اما جیمین تمام این سالها تنهاي تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... از فامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندي نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه هاي پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطرچی؟... به خاطر یه اشتباه...اشک تو چشمام جمع میشه تهیونگ: جونگکوک من واقعا نمیدونم چی بگم... جونگکوک پوزخندي میزنه و میگه: تو چرا؟یونگی با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادم... جونگکوک با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده اي برام دارن؟... معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه بلایی سر برادرم میاوردي؟... بماند که اگه من اون رو توي این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رومقصر میدونستم... جیمین همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت... باز صورتم از اشک خیس شده یونگی با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرم به خاطر دل شکسته ام... به خاطر روح داغونم... به خاطر جسم کتک خورده ام... نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه بازهم باورم نکرد... باز هم خردم کرد... باز هم قلبم رو شکست.. تهیونگ با لحنی غمگین میگه: جونگکوک الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده.. تو دلم میگم: شاید به جسمم تعرض نشد اما آیا چیزي از روحم باقی موند؟حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شدصداي جونگکوک رو میشنوم که با داد میگه: تهیونگ تو دیگه چرا؟ اگه کسی با خواهر یا برادر خودت این کارو کنه به همین راحتی ازش میگذري..یعد با صداي بلندتري میگه: آره؟ تهیونگ سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه... جونگکوک زمزمه وار میگه:  4 سال کم نیست... جیمین یه اشتباه کرد اما 4 ساله داره تاوان پس میده... تهیونگ میخواد چیزي بگه که جونگکوک اجازه نمیده و خودش ادامه میده: شاید جیمین تو خیلی چیزا مقصر باشه اما مرگ یونجین نشونه ي حماقت خودش بود... اگه اون حماقت رو نمیکرد الان همه چیز خوب بود...تهیونگ به آرومی میگه: اما اگه جیمین اون کارا رو نمیکرد هیچوقت عشق من دست به خودکشی نمیزد از من نخواه که راحت..........جونگکوک با داد میگه: من از تو هیچی نمیخوام... فقط میگم جیمین به اندازه ي کافی تاوان پس داده... هنوز هم داره پس میده میگم از این بیشتر عذابش ندین... اگه از عذابش لذت میبرید براتون میگم... از ارث واسه ي همیشه محروم شده...از محبت خونواده محروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و کای باهاش حرف نمیزنن... خوده من هم جواب سلامش رو به زور میدم... حتی حق نداره باما سر یه میز غذا بخوره... زندگی جیمین خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخواي نابود کنی... اینا فقط یه قسمت کوچیک از بدبختیهاي جیمینه... فقط کافیه یه روز از نزدیک شاهد عذاب کشیدنش باشین بعد میفهمید من چی میگم...بعد با تاسف به یونگی میگه: با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت... محال بود حرفش رو باور کنه...بخاطر گذشته هیچکس باورش نداره... و بعد اون آواره ي کوچه و خیابون میشد... اینجوري عقده هات خالی میشد؟با داد میگه: آره؟
نگاهم به تهیونگ و یونگی میفته که با دهن باز نگام میکنن... تو نگاهشون ناباوري موج میزنه... آهی میکشمو هیچی نمیگم جونگکوک با جدیت میگه: دفعه ي بعد سعی کن براي انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزيواسه از دست دادن نداره بعد از تموم شدن حرفش با اخم به طرف من میادو با دیدن کت تهیونگ روي شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره... لباسام رو به سمت من پرت میکنه وبا اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه... بعد هم به کت تهیونگ چنگ میزنه و اون رواز روي شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردي؟با ترس میگم: جونگکوک من.....چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روي زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو... فکر نکن امشب تو رو مقصرنمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقانمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه اي با ناراحتی میگم: به خدا من............هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب جونگکوک ساکت میشم.. تهیونگ سریع خودش رو به جونگکوک میرسونه بازوی جونگکوک رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه... با ناراحتی میگه: چیکارمیکنی؟جونگکوک پوزخندي میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ تهیونگ در میاره و میگه: چیه؟... مگه همیشه نمیخواستی جیمین روتو این وضع ببینی...با داد میگه: خوب حالا ببین... مگه بدبختی جیمین خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببر تهیونگ میخواد چیزي بگه که با داد جونگکوک که خطاب به من میگه: آماده شو... خونه میریم ساکت میشه...

no one was like youTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang