پارت پنجم

135 34 12
                                    

نگام رو به زمین میدوزمو وارد اتاق میشم... زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده... هر چند این روزا خیلیا دیگه جواب سلام من رو نمیدن دیگه برام عادي شده... با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم... روي مبل میشینمو منتظر میشم تا حرفش روشروع کنه... چند دقیقه اي میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنمو نگاهی بهش میندازم که با پوزخندش مواجه میشم... سعی میکنم کلامم عاري از هرگونه احساس باشه... با سردي میگم: بنده باید اینجا چیکار کنم؟با همون پوزخند رو لبش با خونسردي میگه: بستگی به خودت داره... میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردي یه خورده هم به مترجمی برسی پس بازي رو شروع کرده....با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم... اگه اصرار آقاي چو نبود به هیچ وجه پام رو تو شرکت شما نمیذاشتم... من به اصرار آقاي چـ فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجم یپیدا کنید... پس بهتره احترام خودتون رو نگه دارید پوزخند از لباش پاك میشه و کم کم عصبانیت جاي خونسردیشو میگیره... با اخمهاي در هم میگه: نکنه فکر کردي عاشق چشم و ابروت شدم... یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد... تا عمر دارم از روي برادرم خجالت میکشم... بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از روي ناچاریه... آقاي چو به جز تو کس دیگه اي رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون ورودي رد شد... مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی... بهتره دور و برمن زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق نامزدمم... با آشنایی با اون تونستم معنی عشق واقعی رو درك کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم.. فقط یه چیز از خدا میخوام... فقط یه چیز... که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده... من که میدونستم من رو نمیخواد چرا یه کاري میکنی داغون تر بشم... خیلی سخته جلوي عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثل همیشه خونسرد باشی..
خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاري نشه... که گریه نکنم... که زار نزنم..که التماس نکنم.. که داد نزنم... که بیشتر از این خرد نشم... که بیشتر از این نشکنم... که بیشتر از این غرورم زیر سوال نره... خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به آروم بودن کنی... با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آروم نمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه... شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش روفریب بده... خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بی احساس بهش زل بزنی و هیچی نگی... آره خیلی سخته... خیلی زیاد...یونگی خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... از خدامیخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم... شاید تو از شکستن من خوشحال بشی... ولی من از شرمندگی تو خوشحال نمیشم... دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیري همیشه بخندي و خوشبخت باشی... ببخش که زندگیتو نابود کردم.... با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم...یونگی خوشحالم که عاشق شدي... حداقل اینجوري یکیمون خوشبخته... من به خوشبختی تو راضیم... دهن یونگی باز و بسته میشه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم میدونم داره از عشقش میگه از عشق جدیدش از زندگی جدیدش از احساس جدیدش... و من فکر میکنم چرا زنده ام... به چه امید نفس میکشم... مثله یه سنگ بی احساس رو مبل نشستمو هیچ حرفی نمیزنم... تو نگام خونسردي موج میزنه اما تو قلبم غوغاییه... آره تو قلبم غوغاست... خودم هم نمیدونم... باید ناراحت باشم یا خوشحال... همیشه برام این مدت سوال بود.. یونگی که استریت نبود پس چطور الان با یه دختر نامزد کرده و میگه عاشقشه.. ولی در هر صورت  من از خودم میگذرم با همه ي ناراحتی هام میخوام خوشحال باشم... آره من از خودم میگذرمو براي خوشی تو خوشحال میشم... یونگی دوست دارم همه ي این حرفا رو به زبون بیارم... اما حیف که تو حتی پاسخگوي سلام منم نیستی چه برسه به حرفام کاش قلبم درد تنهایی نداشت..
چرا هر کس اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد.. تهیونگ.. چان.. یونجین و حتی خوده من.. یونگی خوشحالم که عاشقم نبودي... خوشحالم که تو قربانی نشدي.. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمیکشی...درد عشق نمیکشی... هر چند دیگه یونگی من نیستی... از امروز تا آخر عمرم تو فقط یونگی هستی شاید هم جناب مین...به چشماش زل میزنم... هنوز داره کلی حرف بارم میکنه... از اول هم میدونستم کاري رو بی دلیل انجام نمیده اما انتظارنداشتم از همین روز اول شروع کنه... صداشو میشنوم که میگه: تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود... کسی که حتی به خواهرش هم رحم نک........ایکاش یه خورده مراعات من رو میکرد... دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی جرات ندارم میترسم لرزش صدام لوم بده...دوست دارم بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی میترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه... موندن و حرف شنیدن خیلی خیلی برام سخته... از یه چیز بدجور در تعجبم مگه میشه این همه حرف شنیدو باز هم عاشق موند... شاید خیل یچیزا رو ندونم اما از یه چیز مطمئنم که هنوز که هنوزه دوسش دارم...  همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با داد یونگی به خودم میام...یونگی: کجایی؟... میگم معرفی نامه ات رو بده نمیدونم کی بد و بیراهاش تموم شد... با تعجب نگاش میکنمو به زحمت میگم: کدوم معرفی نامه؟یه خورده صدام لرزید اما باز قابل تحمل بودبا عصبانیت میگه: درست و حسابی حرف بزن... اینجور براي من مظلوم نمایی نکن... خیلی وقته دیگه دستت برام رو شده..با صدایی رسا و چشمهایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی میزنمو میگم: کدوم معرفی نامه؟... معرفی نامه رو که قبلا خدمتتون دادم صدام لرزید... پوزخندي رو لباش نشست... همین رو میخواست... از تو چشماش میخونم که از لحن بیان من به خیلی چیزا پی برد... لرزش صدام به راحتی لوم داد...
با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه اي ازت گرفته باشم... میري از آقاي چو معرفی نامه میگیري و برام میاري.. از همین الان میدونم از امروز تا روزي که اینجا هستم هر روز آزارم میده... دلم رو میشکونه و با حرفهاي نیش دارش آتیش به قلبم میزنه ولی چاره اي نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم... مثله همیشه که درد کشیدم... مثله همیشه که سکوت کردم... مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد... آره روزي هزار بار با برخورداي دیگران شکستمو ولی بازحرفی نزدم... چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم... بعضی وقتا آدما به یه جایی میرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنن... وقتی حرفات رو باور نکنن... وقتی با هر حرفتیه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن... وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن... وقتی عاقبت حرفات فقط فحش وکتک باشه تصمیم میگیري که ساکت بشی... که حرف نزنی... که بی تفاوت بگذري نگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه... اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخندش محروم نمیکرد... هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندي رو لباش نمیشینه.... از جام بلند میشم... با اجازه اي میگمو به سمت در حرکت میکنم با جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه اي داده باشم. به سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم... وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده بایدمعرفی نامه رو بیاري... فهمیدي؟سري تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدم همونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صداي رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقاي رئیس.. خوشبختانه اینبار صدام نلرزید... حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد... دستم به سمت دستگیره در میره... سنگینی نگاشو روي خودم احساس میکنم... در رو باز میکنم... با قدمهاي کوتاه از اتاقش خارج میشم...
________________
میرم پایین و با آقای چو تماس میگیرم و اتفاقاتی که افتاده رو بهش میگم.. گفت به یونگی زنگ میزنه و جوابشو بهم میده.. الانم منتظر تماسشم..
به صفحه گوشیم نگاه میکنم...شماره ي آقاي چو روی گوشیم افتاده...
جواب میدم- سلام آقاي چو.... چی شد؟
+ سلام پسرم... من همین الان با یونگی که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره... ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده... چون یونگی فکرمیکرد پیش توهه...پوزخندي رو لبام میشینه بازیگر خوبیه..آقای چو بعدش بهم گفت که برم معرفی نامه رو از منشی که همون جیسو بود بگیرم.. والان باید کلی راه رو برای لجبازی یونگی برم..

no one was like youTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang