پارت سی و پنجم

179 37 22
                                    

بعد از اینکه وارد اتاق شدم، به سمت حموم حرکت میکنم. همینکه وارد میشم آب سرد رو باز میکنم، حتی حوصله ندارم لباسم رو از تنم در بیارم، با همون لباسم زیر آب میرم.
چشمام رو میبندم وسعی میکنم آتیش وجودم رو با لمس سرماي قطره قطره هاي آب از بین ببرم...

« امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم »

باز لیا فراموش میشه، باز خونواده فراموش میشن، باز همه ي دنیا رو از یاد میبرم، باز زندگی رو غیر قابل تحمل میبینم!

« سخته... خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم »

باز غرق میشم...
غرق عشق،غرق جیمین، غرق گذشته ها..

« مگه تو نتونستی؟»

باز میبینم، باز میشنوم، خودش رو، حرفاش رو، نوشته هاش رو، باز همه چیز جلوي چشمام به نمایش در میان!

« پس من هم میتونم»

چشمام رو باز میکنمو با ناله میگم :
تو نمیتونی جیمین، تو نمیتونی!

«مگه این همه آدم نتونستن؟ »

با داد ادامه میدم تو نمیتونی جیمین، تو هیچوقت نمیتونی، تو یه فرشته ای!

« پس من هم میتونم... وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم!»

قطره اشکی از گوشه ي چشمم خارج میشه و با قطره هاي آب ترکیب میشه.

با حال بدم میگم: تو مثله من نیستی جیمین.. تو مثل هیچکس نیستی!
تو نمیتونی من رو از یاد ببري..
انقد گریه میکنم، انقذ داد میزنم، انقد با فریاد جیمین رو صدا میکنم که خودم هم خسته میشم...

بالاخره از حموم دل میکنم.
حس میکنم آرومتر شدم!
حس میکنم آتیش وجودم کمتر شده..
  لباسام رو از تنم خارج میکنم... بر خلاف گذشته که ساعتها وقت صرف انتخاب لباس میکردم، اولین لباسی که به دستم میاد رو برمیدارمو تنم میکنم...

با بی حوصلگی به سر و صورتم میرسم و بعد دنبال سوئیچ ماشین میگردم زیر لب زمزمه میکنم: باید قضیه بهم خوردن نامزدي رو علنی کنم... اینجوري نمیتونم ادامه بدم..

سري تکون میدمو بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره سوئیچ رو پیدا میکنم.
بعد از برداشتن عابر بانک و مقداري پول نقد از خونه بیرون میزنم...
آلاگل کلید خونه رو روي در گذاشته.
امیدوارم به فکر برگشت نباشه!
دوست دارم بی دردسر ازش جدا شم.
بعد از خارج شدن از خونه، خودم رو به ماشین میرسونم...
  اون رو روشن میکنمو راه خونه ي پدریم رو در پیش میگیرم! بعد از رسیدن ماشین رو گوشه اي پارك میکنم و از ماشین پیاده میشم...
نفس عمیقی میکشمو خودم رو براي یه جنگ درست و حسابی آماده میکنم، مطمئنم کار سختی رو در پیش دارم!

پدر... مادر... تهیونگ... حتی رزی...
همه و همه لیا رو دوست دارن و این به ضرر منه!!
چشمام میبندم و زیر لب زمزمه میکنم: تو هر کاري رو که بخواي میتونی به سرانجام برسونی یونگی!!

no one was like youOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz