همه چیز از یه شب بارونی شروع شد... یه شب بارونی که شروعی شد براي برپایی طوفانی در تمام زندگیم... من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد... خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم... هر چند بابام ازدو هفته قبل براي من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ي بعد خودتون روبراي امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم... همگی میخواستیم به مسافرت بریمو چهارروزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ای کاش قبول میکردم که ای کاش نمیگفتم از پس کاراي خودم برمیام... من و جونگکوک خیلی باهم صمیمی بودیم وداداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ي همین با کلی اصرار همه رو فرستادم که برن... مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم... کلی سفارش کرد که حتما شبا خونه ي خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام آیو رابطه ي خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم...هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمن خیلی عصبانی میشن.... از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و من مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ... وقتی به خونه رسیده بودم احساس میکردم دارم سرما میخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلودردم اضافه میشه... واسه ي همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم...با یادآوري خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ي وجودم احساس میکنم... ایکاش حماقت نمیکردم...ای کاش.. دکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکاي ساعت 2 بود که با یه سر و صداي عجیبی ازخواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزي به پنجره ي اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یه چیزي مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهاي کوچیک به شیشه ضربه اي واردکنه ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزد من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم... ولی اونشب همه چیز زیادي ترسناك به نظر میرسید... اول فکر کردم این صداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم... پنجره ي اتاق من رو به حیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدي به پنجره ي اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد... یه حسی به من میگفت یکی توي حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره هاهم حفاظ داشتن.. از شانس بد من توي اون روزا یونگی با پدرش به یکی از شعبه هاي شرکتشون که توي یه شهر دیگه بود رفته بودن و قرار بودن چند روزي اونجا بمونن هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام... خاله ي منم مثله دخترش زیاد با من رابطه ي خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ي یه نفر دیگه رفتم چون هیچ تماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن ومامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ي همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یه طرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه... درسته سنگهاي ریزي به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجودداشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ي اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفاخودم رو دلداري میدادم که حس کردم سایه اي از جلوي پنجره ام رد شده... با چشمهاي خودم سایه رو دیدم ولی جرات هیچ کاریو نداشتم... جلوي دهنم رو گرفتم و در گوشه ي اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم.. دکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریده.. با دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورم.. با ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توي وجودم هست... شب وحشتناکی بود.. دکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟- صد در صد... هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی توحیاط بود.. دکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟- بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد... وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشین.. سري تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... دوباره لیوان آب رو روي میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چی کشیدم... من یه لحظه سایه ي یه نفر رو دیدم... هر چند خیلی سریع از جلوي پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ي اونطرف رو دیدم... همونجور که گوشه ي اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد تهیونگ میفتم... اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفري که به ذهنم رسید تهیونگ بود... جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم... حس میکردم امن ترین جاي دنیا اتاقمه... با همه ي اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم... به زحمت خودم رو به تلفنی که توي اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم به تهیونگ زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمیخوره... ته دلم عجیب خالی شده بود... اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردمو به خونه ي خاله نرفتم همینجور گوشی توي دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صداي شکسته شدن شیشه ي پنجره جیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم.... هم ترسیده بودم... هم حالم بد بود... بدجوراحساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم... اونشب توي اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوي چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توي عمرم اونقدر نترسیده بودم... بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم... تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهاي بدنم احساس کردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاك نشدن... احساسات مختلفی بودن که فقط درد ورنج رو برام به همراه داشتن دکتر سري تکون میده و میگه: هر کسی هم جاي تو بود همونقدر میترسید... بعدش چیکار کردي؟همونجور یه گوشه ي اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته...اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم میذاشتم تا اگه یونگی بهم پیام داد بیدار بشم... یونگی هر وقت خوابش نمیبرد بهم پیام میداد که اگه بیدار باشم بهم زنگ بزنه...چون کاراي یونگی زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم... من هم براي اینکه صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم... اون لحظه که چشمم به گوشیم افتادانگار دنیا رو بهم دادن سریع به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم... با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ي اتاق پناه بردم... اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم روبرگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم... صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم...هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاري کنم... بالاخره شماره ي تهیونگ رو گرفتم... اون شب همه چیز رو با گریه و زاري براش تعریف کردم...تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچه.. تهیونگ: بله؟- تهیونگ لطفاً خودت رو برسون..+ جیمین چی شده... همه ي صداها... ناله ها... زاري ها... گریه ها رو جلوي چشمام میبینم- تهیونگ یکی اینجاست... تو خونه... من میترسم... تو رو خدا خودت رو برسون..+ مگه نرفتی خونه ي خالت؟- نه... نه... ولی به خدا نمیدونستم اینجوري میشه..+ آروم باش جیمین... آروم باش... من همین الان خودم رو میرسونم... تو فقط از جات تکون نخور... همین الان دارم حرکت میکنم.. دکتر: جیمین همه چیز تموم شده دلیلی براي ترس وجود نداره... پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟... ببین چه جوري دستات میلرزه...نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه ... حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه... خودم اصلا متوجه نشده بودم... دلیل این ترس رو نمیفهمم.... شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوي چشمم جون میگیرن و من همه ي اون ترسا رو با همه ي وجودم احساس میکنم..وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توي اتاقم میبینم و این ترسم روبیشتر میکنه دکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره... یه بسته قرص برمیداره و یکی از قرصا رو از بسته خارج میکنه بعدبا آرامش به طرفم میاد... قرص رو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور... یکم از تپش قلبت کم میکنه... باعث میشه آرومتر بشی با لبخند ازش تشکر میکنمو قرص رو میخورم... لیوان آب رو از روي میز برمیدارم همه ي آب رو تا آخر میخورم لیوان خالی رو روي میز میذارم... بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتري ادامه بده سري تکون میدمو میگم:خلاصه تهیونگ از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه... حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبري نشد... دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد... اگه اون سنگ شیشه ي اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همه چیز خیالات و توهمات خودم بوده... اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه هاي پنجره بود... همینجور گوشه ي اتاقم نشسته بودم که متوجه ي صدایی میشم... کسی دستگیره ي در سالن رو بالا وپایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد... از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم... تو اون لحظه ها از خدا میخواستم که زودتر تهیونگ رو برسونه... یه بار دیگه با تهیونگ تماس گرفتم که با همون اولین بوق جوابمو داد و گفت: پشت در سالنه... اون لحظه انگار همه ي دنیا رو به من دادن... چون تا در سالن راه نرفتم انگار پرواز کردم دکتر: مگه تهیونگ کلید خونتون رو داشت؟- نه... از دیوار اومده بود دکتر: وقتی تهیونگ اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟- وقتی صداي تهیونگ رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم... در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلش پرت کردم... اصلا از بغلش بیرون نمیومدم...همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعی میکرد آرومم کنه... با اطمینان میتونم بگم 10 دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم...تهیونگ وقتی دید حال وروزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوري کرد...تهیونگ از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنشش این بود که چرا شب توي خونه تنها موندي ... چنان به تهیونگ چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکون بخوره.. دکتر: خوب این طبیعیه... با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توي اون لحظه کسی رو به جز تهیونگ پیدانکردي لبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل تهیونگ بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آرومتر شدم... تهیونگ هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه ولی من به بازوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم ... تنها اینجا نمیمونم من هم باهات میام.... تهیونگ هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود... اونهم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد... همه جا رو گشتیم... حیاط..... زیرزمین...حیاط پشتی... اطراف خونه... حتی تو کوچه... داخل خونه... هیچ کس نبود... واقعا هیچکس نبود... بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد..تنها مدرکم براي اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ي شکسته شده ي اتاقم بود...دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟- تهیونگ اون شب من رو به خونه ي خالم رسوندو ماجرا رو براشون تعریف کرد... هر چند خیلی از طرف خاله و شوهرخاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده... تهیونگ روزبعدش پیش پلیس رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبري نشد... همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر میکرده خونه خالیه.. دکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردي؟پوزخندي میزنمو میگم: هنوز اونقدر احمق نشدم که این فکر رو کنم... اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ به شیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه...دکتر سري تکون میده و میگه: موافقم... در مورد قضیه تلفن چیکار کردي؟- وقتی گفتم گوشی هم قطعه... دزدي که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوري میاد تلفن رو قطع میکنه؟دکتر با کنجکاوي میگه: خوب؟ چی گفتن.. با تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن... به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه اي براي قطع شدن تلفن دونستن چشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفت اون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بوده و چون متوجه ي حضور من نشده بود خونه ي ما رو واسه ي دزدي انتخاب کرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده... از اونجایی هم که چیزي ندزدیده پس اوناهم نمیتونند کاري کنن... به همین سادگی همه چیز تموم شد... هر چند ماجراي شکسته شدن شیشه واسه ي همه جاي سوال داشت ولی با همه ي اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره... من هم به این نتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیست.. دکتر: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟- بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که براي هیچکدوم از اون اتفاقات دلیل و مدرك قانع کننده اي ندارم دکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟- تا یه ماه همه چیز آروم و عادي بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهاي من شروع شد... هر روز یه اتفاق... هر روز یه بدبیاري... هر روز یه ماجراي گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب... واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترین روزاي زندگی منه....دکتر: واضح تر بگوسري تکون میدمو میگم: رفتار تهیونگ با من تغییر کرده بود... جایی که من بودم حاضر نمیشد... پیامام رو جواب نمیداد... دیگه با من هم صحبت نمیشد... در کل خیلی از من فاصله میگرفت.... حتی وقتی من رو میدید با اخم روش رو از من برمیگردوند... واسه ي خودم هم جاي تعجب داشت تهیونگ همیشه من رو دوست داشت...هیچوقت بهم بی احترامی نمیکرد... حتی دلیل تغییر رفتار تهیونگ رو از یونگی هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدم این بود که کاراي تهیونگ زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست... هر چند این حرفا براي من قابل قبول نبودولی ترجیح میدادم که باورشون کنم... تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه تهیونگ جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوارماشینش بشم... هر چند از رفتاراي تهیونگ در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در موردرفتاراي اخیرش ازش سوال کنم.... بعد از اینکه تهیونگ من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکت درآورد و به سمت کافه ی یکی از دوستاي یونگی که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد... وقتی دلیل کارش روازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت جیمین فقط خفه شو... تهیونگ هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود... از یه طرف از برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتاراي اخیرش تعجب میکردم... در کل مسیر تهیونگ ساکت بود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم... وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم... با اخم ماشین رو یه گوشه پارك کردو با حالت دستوري بهم گفت از ماشین پیاده شم... بعد خودش جلوتر از من به داخل کافه رفتو خلوت ترین مکان رو براي نشستن انتخاب کرد... من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده که اینقدر عصبیه؟... وقتی به میز مورد نظر رسیدیم با اخم روي یکی از صندلی ها نشست من هم باناراحتی یه صندلی های که مقابلش بود رو کنار کشیدمو روش نشستم توي اون لحظه ها به شدت استرس داشتم... دلیلش رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت تهیونگ بی دلیل نیست وقتی مقابل تهیونگ نشستم... پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزي سفارش ندادم اما تهیونگ یه لیوان آب تقاضا کرد... پیشخدمت هم سري تکون دادو از ما دور شد... بعد از رفتن پیشخدمت تهیونگ فقط سکوت کرد و به من زل زد... بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفت چشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافه میینم... همه ي فضاها و شخصیتها جلوي چشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان تو راه دانشگاه با ماشین تهیونگ رو به رو شدم...انگار همین الان با تهیونگ وارد کافه شدم ... تهیونگ رو مقابل خودم میبینم... صداي عصبیش تو گوشم میپیچه
تهیونگ: منتظرم.. همه ي اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادي زنده به نظرمیرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم- تهیونگ هیچ معلومه چی میگی؟+ گفتم منتظرم تا دلیل کاراي مسخره ي اخیرتو بشنوم تعجب خودم و جدیت تهیونگ رو هنوز هم احساس میکنم.. - تهیونگ من حرفات رو درك نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟+کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ جیمین واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخواي هم زندگی خودت و یونجین هم زندگی من و یونگی رو خراب کنی؟چطور میتونی به یونگی خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟چقدر همه ي صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوي چشمام میبینم که اخمام تو همرفته- تهیونگ تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟+ سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همین الان دلیل این کاراي اخیرت رو توضیح بدي من قول میدم یونجین و یونگی از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامیدشدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته چشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذي رو جلوم میگیره... باناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکاي صورتم رو پاك میکنمو یه خورده آرومتر میشم.. دکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ي این حرفا یادت مونده.. با ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توي این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجااشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه اي برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه ي شما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک میکنم.. دکتر: اون روز بالاخره چی شد؟دوباره قطره اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم- تهیونگ خیلی داري تند میري... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ي آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داري میگی؟اون لحظه تهیونگ با صداي بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داري نقش آدم بیگناه رو بازي میکنی...- تهیونگ لطفا آرومتر... بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادي رو بخون...

VOCÊ ESTÁ LENDO
no one was like you
Fanficکاپل: یونمین ژانر: انگست،درام،جنایی خلاصه: چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر،مادر،بردار.. حتی همه ی فامیل با نگاه های پ...