من چنین فردي رو نمیخوام.. بابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چی میخواي... تو چه بخواي چه نخواي من کار خودم رو میکنم...مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیم میگیرم.. ته دلم خالی میشه... یه خورده میترسم ولی همه ي ترس رو توي وجودم مخفی میکنم... واسه ي ترسیدن و لرزیدن خیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ي همیشه شکستم... با جدیتی که براي خودم هم نااشناست میگم: اشتباه نکنید آقاي اختیاردار... تا من نخوام هیچکس نمیتونه هیچ غلطی کنه هیچکس نمیتونه منو با خودش ببره... مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم براي بنده استعفا دادین...بابا با خشم به طرفم میادولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع این چیزا ادعاي پدریتون میشه.........هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده... دستش میره بالا و حرف توي دهنم میمونه... چشمامو میبندمو سیلی محکمی رو روي گونه ي سمت چپم احساس میکنم...شدت ضربه به قدري زیاده که تعادلم رو از دست میدمو روي مبل پرت
میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداري جلوي بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت وپرتی رو بگی... جونگکوک با ناراحتی به من نگاه میکنه... لبخند تلخی بهش میزنمو نگامو ازش میگیرم.. بابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم... کای و جونگکوک و حتی آچا بانگرانی به من نگاه میکنن... ولی نگرانی براي من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه... به اینکه منو به زور تحویل مردی بدن که حتی نمیشناسمش.. حق من از زندگی این نیست... منی که آب از سرم گذشته دلیلی براي سکوت نمیبینم... حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگن.. با صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا... امشب دیگه کوتاه نمیام...بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صداي من سر جاش متوقف میشه- بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم... پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاه اومدم... من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم... تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولی امشب دیگه کوتاه نمیام... من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام... من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندم هم به دست شماها تباه بشه.. بابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزي بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم... به زمین زل میزنمو باناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست... امشب جیمین میخواد حقشو بگیره... حق من مادریه که شمااز من دریغ کردین... من فقط یه اسم میخوام... یه اسم از مادرم... بعد میرم... مهم نیست شما چی میگین... مهم نیست مردم چی میگن... مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روي شکسته شده هاي دل من قدم میزنیداشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرس مادرمه... یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم... شده کل این کشور رو بگردم میگردم... کل این کشور چیه شده همه ي دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادري که تمام این سالها اسمش رو از من پنهون کردین.....همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم... با دیدن قیافه ي بابا حرف تو دهنم میمونه... صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده... رگهاي گردنش از فرط عصبانیت متورم شده... لحظه به لحظه نگاهش عصبانی تر میشه... آتیش خشم رو تو چشماش میبینم... دستاش رو مشت کرده و از شدت حرص فشار میده.. وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندي میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه... ساکت شدي؟... خجالت نکش... ادامه بده...دنبال اون مادر نمک نشناست میگردي که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد...با داد میگه: آره؟با تعجب نگاش میکنم... معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم...همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوي دیدن تو رو با خودش به گور میبره... از همون روز اول بهش گفتم باترك من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کرد.. با ناباوري بهش خیره میشم... غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ي تنش از کسی که نیمی ازوجودشه بگذره... درك حرفاي بابا برام سخته... بابا: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد جن.....حرف تو دهنش میمونه... با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادي بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگه.. حرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم..جن؟... اه.... چرا نگفت... چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد... خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو به زبون میاورد؟... پسره ی دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود... صد در صد حروف آغازی اسم مادرم بود...یعنی اسم مادرم چیه... چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنن... من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هم میذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورده فکر کنم...صداي بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتري میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ي هفته ي دیگه آماده کنی...حوصله ي یه ماجراي جدید رو ندارم.. شاید حرفاي بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم.... تو یه دنیاي دیگه سیر میکنم... حس میکنم یه چیز بزرگیرو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه... جن... یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟...نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم... نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟... واقعا نمیدونم چرا؟... یعنی این همه محبتی که در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟... من که اون رو ندیدم... پدر و آچا هم که از اون بد میگن پس این محبتی که در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟صداي فریاد بابا رو میشنوم: شنیدي چی گفتم؟با صداي فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنم به زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم... من جایی نمیرم.. شما هم خرج من رو نمیدین که من رو سربار خودتون بدونید... تنها چیزي که الان براي من مهمه مادرمه.. با شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد... جونگکوک با نگرانی از جاش بلند میشه و میخواد چیزي بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پاره میشه و روي زمین پرت میشم... آچا و کای هم از جاشون بلند میشن... یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه... اما این نگرانی رو براي خودم نمیبینم فکر میکنم براي رگهاي گرفته شده ي قلب بابا نگران هستن.... نمیتونم احساسشون رونسبت به خودم از توي چشماشون بخونم اما تو چهره ي جونگکوک نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش براي من نباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه... جونگکوک خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوي بابا چنگ میزنه... میخواد چیزي بگه که بابا با داد میگه:حق نداري از این پسره ي بیشعور طرفداري کنی... من امشب زبون این زبون دراز رو کوتاه میکنم.. بعد از تموم شدن این حرفش بازوش رو به شدت از دستاي جونگکوک بیرون میکشه و به سمت من میاد... جونگکوک بهت زده سرجاش واستاده و به بابا نگاه میکنه... بابا به من میرسه و منی رو که روي زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هل میده و در نهایت زیر مشت و لگد میگیره...جونگکوک تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت میکنه... ولی من آروم آرومم.. زیر مشت لگدهایی که بهم وارد میشه به هیچ چیز فکر نمیکنم... تنها چیزي که ذهنم رو مشغول کرده اینه که ارزشش رو داره... براي پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون میخرم... با هر ضربه اي که به تنم وارد میشه صداي شکسته شدن دوباره ي قلبم رو احساس میکنم...نه ناله اي میکنم نه التماسی... حتی اشکی هم براي ریختن ندارم... هر چیزي تو این دنیا قیمتی داره... قیمت پیدا کردن مادرم هم کتکهاي امروز منه... کتکهایی که قبل از جسم من به روحم وارد میشه... جونگکوک دوباره خودش رو به بابا میرسونه ولی حریف بابا نمیشه... نمیدونم چی میشه که کای هم به طرف ما میادو سعی میکنه بابا رو از من دور کنه... بالاخره تلاشهاشون براي جدایی بابا از من نتیجه میده..
کای با ناراحتی میگه: بابا یه خورده آروم باشین این همه حرص خوردن واسه قلبتون ضرر داره.. همه ي بدنم درد میکنه اما درد بدنم با دردي که توي قلبم احساس میکنم قابل قیاس نیست...بابا با داد میگه: فقط کافیه هفته ي دیگه مخالفت کنی مطمئن باش زندت نمیذارم.. نگام به آچا میفته... با پوزخند نگام میکنه... بغض بدي تو گلوم میشینه... ولی اجازه آزاد شدن رو به بغضم نمیدم... اجازه اشک ریختن رو به چشمام نمیدم... اجازه ي هیچ عکس العمل احساسی رو به خودم نمیدم...به زحمت از روي زمین بلند میشم و به سختی به سمت اتاقم حرکت میکنم... به هیچکدومشون نگاه نمیکنم... به هیچکدومشون... با هر قدمیکه ازشون دور میشم بیشتر به فاصله ي ایجاد شده ي بینمون پی میبرم... حس میکنم خیلی وقته که دنیام از دنیاشون جدا شده... حس میکنم بیشتر از همیشه باهاشون غریبه ام... شاید خیلی وقته که با هم غریبه شدیم... شاید همون چهارسال پیش... شاید هم هیچوقت براشون آشنا نبودم... شاید هم همه ي این آشنایی ها فقط تظاهر بود... یه تظاهر براي دیگران... چقدر بده که یه روزي به یه جایی برسی که به همه ي محبتهایی که تا الان بهت شده شک کنی و از خودت بپرسی تمام اون محبتها دروغی بود؟... با هر قدم که ازشون دور میشم احساس آرامش بیشتري میکنم... با خودم فکرمیکنم امشب چقدر واژه ها برام غریبه شدن...واژه هاي خونواده... پدر... مادر... آره این واژه ها برام غریبه تر از همیشه هستن... حس میکنم هیچ تعلق خاطري به این خونه و آدماش ندارم...به در اتاقم میرسم... هنوز صداي داد و فریاد بابا و همچنین صداي کای رو که سعی در آروم کردن بابا داره رومیشنوم... نگاهی به عقب میندازم... هیچکس نگران من نیست... هیچکس با نگاه نگرانش من رو تعقیب نمیکنه...هیچکس... نه آچا... نه کای... نه بابا... حتی جونگکوک هم بابا رو روي مبل نشونده و شونه هاش رو مالش میده... حس اضافه بودن میکنم... حس بدیه... ایکاش هیچکس بهش دچار نشه... حس میکنم تو این دنیا واسه هیچکس مهم نیستم.. تنها کورسوي امیدم مادرمه.. زمزمه وار میگم: جیمین جاي تو اینجا نیست... خیلی وقته که دیگه تو جز این خونواده محسوب نمیشی... شاید هم هیچوقت جزئی از آدماي این خونه نبودي.. نگام رو ازشون میگیرم... دستم به سمت دستگیره ي در میره... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... دستم دستگیره ي در رو لمس میکنه... دومین قطره ي اشک از چشمم به پایین میچکه...هنوز صداي بابا به گوشم میرسه..هنوز هم داره تهدیدم میکنه...دستگیره در رو پایین میارم و به آرومی در رو باز میکنم... اشکام همینجور روون هستن ومن هیچ کاري نمیتونم کنم... یه وقتایی حتی اگه همه ي سعیت رو هم کنی باز هم نمیتونی جلوي شکسته شدنت روبگیري... فقط از یه جهت خوشحالم اون هم اینه که هیچکس امشب اشکهاي من رو ندید... با اینکه اشکام دور از چشم بقیه سرازیر شد ولی مقاومتم تا آخرین لحظه نشکست... در این لحظه هیچ چیز نمیتونه دل ناآرومه من رو آروم کنه...به آرومی به اتاقم میرمو در رو پشت سرم میبندم... از داخل در اتاق رو قفل میکنمو به سمت تختم میرم... وقتی به تخت میرسم خودم رو روي تخت پرت میکنمو به سقف اتاقم زل میزنم...زمزمه وار میگم: هوبی زودتر بیا... به وجودت نیاز دارم.. این بار میخوام بر خلاف 4 سال قبل از هوسوک کمک بگیرم... مطمئنم کوتاهی نمیکنه... هر چند خیلی شرمندش میشم ولی چاره اي برام نمونده... دیگه نمیتونم اینجا بمونم... میخوام برم... با اینجا موندن هیچ چیز درست نمیشه... براي رفتن به کمک کسی نیازمندمو اون کس کسی نیست جز هوسوک هیونگ... تنها کسیه که بهش اعتماد کامل دارم... نمیخوام ریسک کنم...نمیخوام تو این یه مورد ریسک کنم... انتخاب الانه من همه ي آیندم رو تحت شعاع قرار میده... بهترین راه کمک گرفتن از هوسوکه ... ایکاش بتونم کارایی رو که هوبی در حقم کرده رو جبران کنم ... اگه بخوام اینجا بمونم به هیچ جا نمیرسم... اشکام رو پاك میکنمو سعی میکنم آروم بگیرم زیر لب زمزمه میکنم: اگه اینجا بمونی به زور مجبورت میکنن با اون مرد بری و بعد هم مثله این چهار سال سراغی ازت نمیگیرن... با گذشته ي سیاهی که من دارم محاله مورد خوبی برام پیش بیاد.. اونا میخوان از دست من خلاص بشن و رفتن من بهترین راه براي خلاصیه اوناست و صد البته خلاصی خود منه... چه براي من چه براي اونا همین راه بهترین گزینه ست... تمام این سالها تنها بودم ولی الان که هوسوک داره میاد میتونم رو کمکش حساب کنم... مطمئنم اگه خودم هم بخوام اون تنهام نمیذاره... همونجور که درازکشیدمو براي آیندم برنامه ریزي میکنم به پهلو میشم که یهو دردي بدي توي پهلوم میپیچه... به سرعت روي تخت میشینمو دستم رو روي پهلوم میذارم... از شدت درد اخمام تو هم میره... بلوزم رو بالا میزنمو نگاهی به پهلوم میندازم...پهلوم کبود شده... دستی روش میکشم که باعث میشه درد بدي رو احساس کنم... لابد یکی از لگدهاي بابام به پهلوم اثابت کرده... وقتی بهش دست میزنم درد میگیره در غیر این صورت دردي احساس نمیکنم... یاد صورتم میفتم... باناراحتی از تختم پایین میامو به سمت آینه میرم... با دیدن قیافه ي خودم جلوي آینه خشکم میزنه... گوشه ي لبم پارهشده و خون کنار لبم خشک شده... چند قطره اي از خون روي بلوزم ریخته...اثر انگشتهاي بابا هنوز هم روي صورتم هست... لابد همه ي بدنم هم کبود شده... تا فردا مطمننا اثر انگشتا از بین میره و کبودي سیلی ها نمایان میشه.. زمزمه وار میگم: فردا با این قیافه چه جوري به شرکت برم؟پوزخندي رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم لابد یونگی با دیدن حال زار من خیلی خوشحال میشه.. تصمیم میگیرم یه دوش بگیرم... به سمت کمد میرمو یه دست لباس تمیز ازش خارج میکنم... کشوي کمد رو بازمیکنم حوله ي تمیزي رو بیرون میکشم... کشو رو میبندمو به سمت حموم میرم... در حموم رو باز میکنمو واردمیشمم... آهی میکشمو لباسام رو توي رختکن آویزون میکنم... دونه دونه لباسام رو از تنم درمیارم... همه ي بدنم درد میکنه... ولی کبودي زیادي روي بدنم دیده نمیشه با پوزخند مسخره اي میگم: فردا باید یه نگاه به بدنت بندازي نه الان که جاي همه ضربه ها تازه ست.. به سمت شیر آب گرم و سرد میرم... اول آب گرم و بعد از چند دقیقه هم شیر آب سرد رو باز میکنم... و تا ولرم شدن آب به این فکر میکنم که فردا با این قیافه ي درب و داغون چه جوري تو خیابون راه برم... دستم رو زیر آب میگیرم.. وقتی از ولرم بودن آب مطمئن میشم به زیر دوش میرمو سعی میکنم درد بدنم رو با گرمی قطره قطره هاي آب تسکین بدم... گوشه ي لبم بدجور میسوزه... اما کرختی بدنم لحظه به لحظه کمتر میشه...حوصله ي شامپو و صابون ندارم... بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم...حس میکنم سرحالتر شدم... هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره... از حموم خارج میشموبدون اینکه نگاهی به قیافه ي زارم توي آینه بندازم به سمت میز میرم... کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رو برمیدارم... میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم«از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نکن» آهی میکشمو نگاهی به بسته ي قرص که تو دستمه میندازم.. زیر لب میگم: فقط همین امشب...
DU LIEST GERADE
no one was like you
Fanfictionکاپل: یونمین ژانر: انگست،درام،جنایی خلاصه: چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر،مادر،بردار.. حتی همه ی فامیل با نگاه های پ...