با چشماش اومدن بکهیون به اتاق رو دنبال کرد
با اخم سمتش چرخید و سوالشو پرسید+اینجا چیکار میکنی؟!
بکهیون متعجب نگاهی به دور و برش انداخت و به خودش اشاره کرد
_با منی؟
+معلومه که باتوام...
بکهیون چند قدم به جلو اومد و شونه هاشو بالا انداخت
_پس کجا برم اومدم بخوابم دیگه...
کیونگسو با عصبانیت از جاش بلند شد و دستاشو به کمرش زد
آلفاش چش بود؟+مگه نمیدونی سوبین تنهایی خوابش نمیبره؟برو پیشش
بکهیون با گیجی ابروشو خواروند و زبونشو به تاج لبش کشید
_مگه تنها خوابیدن جز تنبیهه هاتش نبود؟
امگا با ناامیدی رو پیشونیش کوبید و هوفی کشید
+بکهیون نکنه واقعا فکر کردی قراره اون تنببهه های وحشتناک رو انجام بدم؟
بکهیون با گیجی کوبید رو پیشونی خودش
بلخره باید به سوبین سخت میگرفت یانه؟
باید باهاش میخوابید یا نه؟
چرا اصلا از کارای همسرش سر در نمیاورد؟_خودت گفتی که باید...
کیونگسو اجازه ادامه به حرفهای بک نداد و با گذشتن از کنارش از اتاق بیرون رفت
سمت اتاق روبه روییش که اتاق پسرش بود رفت و دستشو به دستگیره اش گرفتصدای گریه سوبین به راحتی به گوشش میرسید
نفس عمیقی از روی ناراحتی کشید
درو باز کرد و آروم وارد اتاق شدسوبین با شنیدن صدای در از روی تخت بلند شد و تندی اشکاشو از روی صورتش پاک کرد
باباسوییش رو دید که چراغ خاموش و روشن کرد
چشماشو به خاطره هجوم ناگهانی نور بست ولی با شنیدن صدای باباش یکباره از هم فاصله پیدا کردن+ازونجایی که از کریس معذرت خواهی کردی تصمیم گرفتم از بعضی تنبیهه هات صرف نظر کنم...میتونی بیای شب و پیش منو و ددی بکیت بخوابی!
🍭💕🦄🌸🍯🍡
روی پاهاش جلو عقب میشد و هرلحظه منتظر بود بستنی خوشمزه اشون آماده بشه
با بیرون اومدن کریس از مغازه بستنی فروش،لباش کش اومدن
سمتش دویید و با ذوق به بستنی های خوشمزه نگاه کرد+چه بامزه ان!!
_این سفید رو گفتم مخصوص خودت درست کنن!
کریس بستنی وانیلی که تو ظرف سفید خرسی بود و روش بیسکوئیت خرس صورتی ای نشسته بود نزدیک چان گرفت
چانیول بعد از گرفتن بستنی خودش،نگاه کوتاهی به بستنی کریس انداخت
دقیقا شکل برای خودش بود اما قهوه ایش!
شونه هاشو بالا انداخت به پاهاش سرعت بخشید و همقدم با کریس وارد بازار بزرگ شدن
YOU ARE READING
𝐩𝐞𝐚𝐜𝐡 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫🌸
Fanfictionاسم:زمستون هلویی کاپل اصلی:کریسیول کاپل فرعی:تائوxآیو،بکسو،جیوون،سکای ژانر:رمنس،امگاورس،فلاف،اسمات،امپرگ روز آپ:full نویسنده:fairy خلاصه: چانیول امگای کیوت و مهربونیه که یه کتابخونه تو روستا داره که فقط زمستونا بازش میکنه ...