❄🍑افتر استوری²:قورباغه تو کوه چیکار میکنه؟!

228 46 8
                                    

نگاهش ثابت روی بخاری که شیر گرمش ساطع میشد بود.

کلافه بود،خیلی کلافه بود،مغزش پیش کسی بود که درحال حاضر ازش کمی دور بود اما امگاش به خاطر حضورش توی اون مکان از خوشحالی بالا و پایین میپرید و دم تکون میداد‌.
احساس میکرد داره خیانت میکنه،کنترل کردن گرگ درونش انقدر سخت بود که نمیتونست از پسش بربیاد و همین سرکشی گرگش باعث شده بود احساس خیانت بهش دست بده

قلب و مغزش فقط و فقط یک نفر رو میخواست،یک نفر که وقتی برای اولین بار چشمش رو باز کرد بالا سرش دیده بودتش
خودش قطعا اون روز رو یادش نبود،اما از اونجایی که روز متولد شدنش یکی از مهم ترین روز های زندگی ددی کریسش-به گفته خودش-بود پس تمام جزئیات اون روز یادش بود و بعضی وقتا اون هارو به دخترش یادآوری میکرد

که خب بین حرفای ددیش متوجه شد که وقتی توی تخت کوچیک با محفظه های شیشه ای به خواب رفته بود،یه پسربچه لجباز تمام مدت بالا سرش ایستاده بوده تا هرچه زودتر بتونه چشم جفت های آیندش رو ببینه،که خب به خواسته اش رسید.

از وقتی یادش میومد تو هرلحظه عادی یا مهم زندگیش اثراتی از یه آلفای کله پوک که کل زندگیش شده بود "مینجونگ" بود...به عنوان مثال وقتی برای اولین بار راه رفتن رو یاد گرفت سوبین پشت سرش بود تا حواسش به دختر ریزه میزه و عزیز دردونه یولی هیونگش باشه تا زمین نخوره

وقتی برای اولین بار بابا چانیولش رو "مامان" صدا زد،سوبین اونجا بود و با تمام وجودش درحالی که روی زمین به خودش میپیچید قهقهه میزد

حتی وقتی اولین و بزرگترین خرابکاری عمرش رو کرد اون آلفا کوچولو با اینکه سن کمی داشت تمام مدت تلاشش رو کرد تا مینجونگ احساس ترس نکنه.
خیلی خوب اون روز رو یادش نبود به هرحال این خاطره برمیگشت به وقتی که چهار سالش بود...اما تمام گفته های سوبین از اون روز یادش بود

یکی از اون روز های ترسناکی بود که بابا یولی‌ش وارد هیت شده بود،توی مغز مینجونگ 4 ساله روزهای که بابای امگاش وارد هیت میشد ترسناک ترین روز عمرش بود.
چون باباش دقیقا مثل خودش تبدیل به یه بچه لجباز و به شدت حساس میشد و به هرچیزی که به ذهنش میرسید گیر میداد و گریه میکرد،نمیذاشت دختر عزیز دردونه اش حتی نزدیک آلفاش بشه و مینجونگ مجبور میشد نزدیک به 7 شب رو بدون آغوش ددی‌ش بخوابه...البته که این رفتار طاقت فرسا و فوق العاده لوس باباش تقریبا فقط برای روز های هیتش بود

چون مینجونگ با اینکه خیلی بچه بود بازم میتونست بفهمه بابا چانیولش،صبح ها زودتر از ددی کریسش میرفت سرکار و سعی میکرد تا ظهر یعنی ساعتی که ددیش میخواست بره سرکار،کارهاش رو تموم کنه و به سرعت برگرده خونه تا حتی یک لحظه هم مینجونگ تنها نمونه و مجبور نباشه دخترش رو به پرستار بسپره
بابا چانیولش فوق العاده ترین و مهربون ترین امگایی بود که از نظرش میتونست وجود داشته باشه...البته تا قبل از روز هاش هیتش!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐩𝐞𝐚𝐜𝐡 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫🌸Where stories live. Discover now