نیویورک:Part1

364 41 3
                                    

مسافرین عزیز ما دقایقی دیگر در فرودگاه نیویورک به زمین خواهیم نشست امیدواریم از پرواز خود لذت برده باشید و ممنون که مارو برای سفر خودتون انتخاب کردین.
با تموم شدن حرفای مهمان دار خیلی خوابالو چشمامو باز کردم و از پنجره بیرون و نگاه کردم. هواپیما داشت ارتفاعشو کم میکرد و آماده میشد برای لندینگ *
(نشستن هواپیما)

هوا داشت رو به روشنی میرفت و از پنجره هواپیما طلوع زیبای خورشید معلوم بود
این منظره قشنگی که داشتم میدیدم انقدر حال خوبی بهم داد که بداخلاقی بیدار شدن با صدای نکره مهماندار و فراموش کردم .
از هواپیما پیاده شدم چمدونمو گرفتم ، سوار تاکسی شدم و رفتم به هتلی که برام رزرو شده بود.
وارد هتل شدم اما با اینکه تقریبا صبح زود بود هتل خیلی شلوغ بود و خیلی برام تعجب آور بود که ساعت 6-7 صبح اینهمه آدما اینجا چیکار میکردن ؛ نمیدونم حتما مهمون مهمی داشتن چون همه جا پر از بادیگاردی بود که داشتن وسیله سوار آسانسورا میکردن.
به سمت پذیرش هتل رفتم:
+ سلام صبح بخیر پارک جیمین هستم اتاق رزرو دارم
(انگلیسی روبه لطف مدتی زندگی کردن در آمریکا خیلی خوب بلد بودم)
-سلام آقای پارک خوش آمدید بله الان میگم راهنماییتون کنند
+ببخشید همیشه انقدر هتلتون شلوغه؟
-اوه نه ! امروز تقریبا نیم ساعت پیش یک بند موسیقی رسیدند اینجا که خیلی تعداد بادیگارد ها و استف هاشون زیاده برای همین یه مقدار شلوغ شده .این شلوغی هم به زودی جمع میشه نگران اقامتتون نباشید.
انقدر خسته بودم که واقعا برام ذره ای اهمیت نداشت که کی اونجاست پس با کمک یکی از مستخدمین هتل مستقیم رفتم به سمت اتاقم ،
دوش گرفتم وبعدش با همون حوله روی تخت بیهوش شدم.
بعد از ظهر با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . کریس بود همون دلیلی که براش اومده بودم نیویورک!
(کریس یکی از دوستای قدیمی من بود . وقتی آمریکا بودم توی دانشگاه هم رشته بودیم ؛ جفتمون گریم خونده بودیم.
بعدش من میکاپ آرتیست و بلاگر شدم و برگشتم کره .کریس هم توی آمریکا کمپانی برند آرایشی خودشو راه انداخت . فردام قرار بود اولین محصولش وارد بازار بشه برای همین هم یک ایونت برپا کرده بود و چندتا بلاگر و دوستاشو دعوت کرده بود.)
+چته کریس
-ادب نداری هنوزم پارک جیمین؟
+میدونی وقتیایی که از خواب بیدارم کنی ندارم! بنال!

-الان وقته خوابه وقتی رفیقت وسط اینهمه بدبختی و کاره و به تو احتیاج داره مرتیکه؟؟
+به من چه مگه من برند زدم؟
-خیلی ادم مزخرفی هستی جیمین.
خندیدم وگفتم:
+ میدونم ...

- پاشو جمع و جور کن تن لشتو ساعت 9 برات راننده میفرستم بیا کلاب با چند نفر آشنات کنم شاید یه چیزی ام از توهم در اومد.
+گلابی پیج منو دیدی ؟ فک کنم فعلا من از معروف ترم
در حالی که میخندید گفت:
- میدونم ولی جدی پاشو بیا امشب کلابو اجاره کردم عشق و حال براهه
+خب !
تلفن و قطع کردم و به مغز نداشته کریس خندیدم
ساعت تازه 5 بود و کلی وقت بود تا 9 پس یکم غذا سفارش دادم بیارن اتاقم و تصمیم گرفتم برم gymهتل و یکم ورزش کنم.
آهنگ گروه مورده علاقم یعنی B.O.H رو گذاشتم وایرپادمو گذاشتم و شروع کردم .
وقتی نیم ساعت گذشت احساس کردم یک نفر داره نگاهم میکنه . وقتی نگاهش کردم دیدم یک پسر قدبلند و با هیکلی گنده زل زده به باسنم؛

وقتی دید دارم نگاش میکنم پرو تر شد نیششو باز کرد و اومد جلو:
-سلام
+سلام؟
-من جیمزهستم و شما ؟
+و چرا باید اسممو بهت بگم ؟
-آخه میدونی خیلی خوشگل و هااات به نظر میرسی گفتم اگه مایل باشی میتونیم این مدت که تو هتل هستیم و خوش بگذرونیم.
تهشم یه چشمک حال بهم زن زد بهم .اه!
+نه ممنون تمایلی ندارم .

بطری آب و حولمو برداشتم چشم غره ای بهش رفتم و رفتم روی تردمیل انقدر اعصابمو بهم ریخته بود مرتیکه هیز که فقط شروع کردم دوییدن تا فکرش از سرم بره بیرون ......

..................................................................................

ساعت 8 و نیم شده بود تقریبا آماده بودم لباسم و پوشیدم میکاپمو چک کردم
اه بازم کراوات لعنتی!!!
حالا چیکار باید میکردم؟؟! هیچوقت یاد نگرفتم این لعنتیو ببندم ....
بیخیالش شدم و همینجوری انداختم دور گردنم و گره شل زدم، وقتی رسیدم به کریس میگم برام درستش کنه؛
تو همین فکر بودم که زنگ زد:
+چیه؟
-وحشی جونم ماشین پایین منتظرته یه لیموزین مشکیه فقط از در پشتی هتل باید بری، اونجاست.رانندم میشناستت زود باش فقط

+ حالا لازم بود برای یکنفر آدم لیموزین بفرستی ؟
-آخه تو آدمی برات لیموزین بفرستم؟ مهمونای دیگم دارم که توی همون هتلن با همون ماشین میان، فقط دیدشون سکته نکنی
+ خفه ! الان میرم پایین
احمق! من فقط با دیدن مین یونگی اعظم سکته میکنم نه هیچ آدم دیگه ای.
خودمو با عطر خفه کردم و رفتم پایین ، از در پشتی رفتم و دیدم یه لیموزین مشکی پارک شده و راننده کنارش ایستاده.

رفتم کنارش خودمو معرفی کردم ، با احترام ازم خواست سوارشم و منتظره مهمونا باشم تا بیان و بعد راه بیفتیم.
10 دقیقه ای منتظر بودمو کلافه شده بودم و داشتم بلند بلند غر میزدم ؛ غافل از اینکه یکی از پنجره ها تا ته پایینه :این گوساله ها کی قصد ‌دارن بیان؟ کی میان پس خسته شدم!!! اه .....

که در یهو باز شد اما از دیدن آدمایی که سوار شدن میتونم بگم فقط لال شده بودم و نگاشون میکردم تا آخرین نفر که سوار شد...
مین یونگی !!!!!

My AngelOù les histoires vivent. Découvrez maintenant