Part10: کالکشن جدید

131 24 8
                                    

تمام مدتی که توی ویلای یونگی بودیم مثل پروانه دورم میچرخید ، نمیذاشت تکون بخورم . دائم پانسمانمو عوض میکرد ، بهم آبمیوه های جورواجور میداد ،غذا های مختلف برام درست میکرد ، آخر شبا فیلم میذاشت باهم ببینیم و کل مدت فیلم بغلم میکرد و نوازشم میکرد. شبا قبل خواب برام گیتار میزد،شعرای عاشقانه میخوند و روزی 100 بار بهم میگفت که عاشقمه! توی این سه روزی که اونجا بودیم حتی یکبارم نخواست که سکس داشته باشیم و فقط مثل یک پرستار واقعی مراقبم بود. اگه واقعا یونگی میتونست همچین آدمی باشه، چجوری به اون شیطان وحشی تبدیل شده بود اون شب!!!!!! توی کل این سه روز فکر کردم که اگه واقعا حواسم به حساسیتاش باشه میتونم یک فرشته واقعی کنار خودم داشته باشم.
وقتی احساس کردم که دیگه بهترشدم ، ازش خواهش کردم که برگردیم ؛ چون حسابی کار داشتم و میدونستم خودش هم کم مشغله تراز من نیست.

و برگشتم خونه....

از وقتی رسیدم تهیونگ منو بست به رگبار سوالاش. سعی کردم که متقاعدش کنم که واقعا سفر کاری بوده و نگران نباشه! هر چند باور نکرد ، ولی خب دیگه دست از سوال کردن برداشت. خودش برام تعریف کرد که جین حسابی نگران بوده و رفته یقه نامجون و گرفته و حسابی تهدیدش کرده . جین همیشه روی من وتهیونگ حس پدرانه داشت و داره ! سعی میکنه مواظبمون باشه ولی نمیدونم ؟!چرا انقدر مردمو تهدید میکنه ! مگه مافیایی چیزیه؟!
باهاش تماس گرفتم و اطلاع دادم که برگشتم خونه و حالم خوبه ؛ گفت شب بهمون سر میزنه و میدونستم اگه مخالفت کنم حتما شک میکنه.
توی آشپزخونه مشغول تهیه شام بودم که تهیونگ رو توی حیاط مشغول حرف زدن با تلفن با نیش باز دیدم ! 1 ساعتی حرف زد و بعد که برگشت داخل گفتم :
+خب ؟
متعجب نگاهم کرد و گفت :
-خب ؟
+نمیخوای عضو جدید خانواده رو باهامون آشنا کنی جناب کیم؟
-عضو جدید خانواده کیه؟
+همون که بخاطرش کل حیاط و با نیش باز 500 بار دور زدی عزیزم.
دوباره لبخند زد و زل زدم بهش
+خب؟
-خب؟
+تهیونگ عاشق شدی خنگم شدیاااا
-آخه خودم هنوز بابتش مطمئن نیستم جیمین. نمیدونم واقعا دوستش دارم یا .... نمیدونم
+داری! تاحالا ندیده بودم بخاطر کسی اینجوری چشمات بخنده تاتا!
-راستش میشناسیش!
+میشناسم؟
-اوهوم! اممم... عصبانی نشو ! ببین گفتم فعلا خودمونم نمیدونم اسم احساسمون چیه!!!!
+چرا باید عصبانی بشم؟
-چون ... چون... امممم.. اون .... راستش جونگ کوکه
+عجب
-ناراحت شدی؟
شوکه شده بودم! نمیدونستم چی بگم. فقط نگران بودم . اگه جئون هم مثل یونگی باشه چی؟ اگه بخواد اذیتش کنه چی؟ هیچوقت خودمو نمیبخشم اگه ذره ای تهیونگ اذیت بشه چون باعث و بانی این آشنایی منم!
-جیمین اگه ناراحت شدی و راضی نیستی من کاملا میتونم این قضیه رو فراموش کنم
به زور سعی کردم نگرانیمو پشت لبخند شل و ولم پنهون کنم دستشو گرفتم و گفتم
+نه عزیزمن چرا باید ناراحت بشم. فقط یکم نگرانم . مهم خوشحالیه توئه فقط ! فقط میخوام ازت حواست باشه با چشم باز و با عقلت پیش بری باشه تاتا؟
-باشه جیمینی من که بچه نیستم نمیخواد نگرانم باشی.
بغلش کردم و فشارش دادم
+تو هرچقدرم بزرگ بشی دونسنگ منی
صدای در باعث شد تهیونگ از بغلم بیاد بیرون و بره درو برای جین باز کنه! جین با سرو صدای زیاد در حالی که سر به سر تهیونگ میذاشت وارد خونه شد.
+یاااااااااا جیمینننننن بیا اینجا ببینم
به سمتم اومد و شروع کرد به بررسی کردن من ! صورتمو گرفت و اینور اونور کرد !
+دهنتو باز کن ببینم
لباسمو داد بالا و شکم و کمرمو دستامو همرو نگاه کرد.
تهیونگ: هیونگ چیکار میکنی ! کشتیش!
جین: حرف نزن بچه من باید چک کنم ببینم مین یونگی امانتمو سالم برگردونده یا نه!
خبر نداری چیزی که باید ببینی زیر شورتمه! اگه اینو میگفتم شورتمو همونجا میکشید پایین و قطعا با زخمای باسنم امشب مین یونگی از برج نامسان آویزون بود.
جیمین: هیونگ بخدا سالمم. بابا اون دوست پسرمه دیو دو سر نیست که!!!
جین: خوبه مثل اینکه سالمی! نمیدونم چرا اصلا به دوست پسرت اعتماد ندارم جیمین! همش احساس میکنم یه بلایی سرت میاره!
از قوی بودن حس جین ( میخواست بگه پشمام ریخت دوستان که متاسفانه این کلمه تو کره وجود نداره😁) به خودم لرزیدم که وای از روزی که جین میفهمید حسش درسته!
جیمین: هیونگ مثل باباها شدی که دخترشون با یکی وارد رابطه میشه همش بهش شک دارن بیا بریم غذا بخوریم بیخیال این حرفا!
رفتیم دور میزی که روی زمین چیده بودم و حواسم نبود بدون اینکه حواسم باشه که بالشت بذارم زیرم نشستم . که باعث شد ناخوداگاه صدای آخم بلند شه. جین مثل فنر پرید سمتم
+چیشد جیمین؟ جاییت درد میکنه ؟ ها؟ اذیتت کرده ؟ میدونستم
وای سوتی بدی شد. سعی کردم جمعش کنم!
-نه نه هیونگ کمرم درد میکنه یکم . این تشک که این چند شب روش خوابیدم یکم راحت نبود برای همین کمر درد گرفتم
نفس عمیقی کشید و گفت:
+آها . خب بیا این بالشت و بذار زیرت ستون فقراتت صاف بمونه اذیت نشی.
بقیه شب و نوشیدنی خوردیم و با شوخی و خنده و گپ زدن طولانی گذروندیم.
صبح برگشتم سرکارم ، وارد اتاقم شدم و وسایل و گذاشتم و منتظر جیهوپ شدم.اولین نفری بود که باید گریم میشد . وارد اتاقم شد و محکم در آغوشم کشید
+جیمییییییییییییییییییین. سالمی!! خداروشکر که سالم میبینمت . کلی نگرانت بودیمم هممون. ببینم خیلی اذیتت کرد؟
-هیونگ من خوبم .نگران نباش! بعدم ببینم مگه شما میدونستین چه اتفاقی افتاده؟
قیافش آویزون شد. دستمو گرفت و منو با خودش به گوشه اتاق روی مبل برد و نشوند.
+ببین جیمین متاسفم که زودتر اینارو بهت نگفتیم. کل این مدت منو نامجون دائما خودمونو سرزنش میکردیم که چرا زودتر بهت هشدار ندادیم. آخه یونگی خیلی با تو خوب بود و تورو خیلی دوست داشت نمیدونستیم همچین اتفاقی می افته
دستمو از دستش بیرون کشیدمو ناراحت گفتم :
+پس میدونستین!
-ببین جیمین اونموقع که یونگی با ته مین بود . چندباری زیر بار کتک و شلاق و چیزای مختلف گرفته بودش. ولی میدونی خب ته مین خودش خیلی هرز میپرید و یونگی سعی میکرد آدمش کنه که آخر سرم نشد. ما همه فکر میکردیم کرم از خود ته مین که این اتفاقا میافته . البته یونگی رو پیش مشاوره هم بردیم ولی همیشه میگفت شما توی رابطه من نیستین و نمیدونین چه خبره ! دخالت نکنین. ولی تو رو ما همه میشناسیم که چقدر پاک و معصومی و اصلا شبیه ته مین نیستی. انقدر باهم خوب بودین که ما فکر میکردیم اون وجه از یونگی رو دیگه قرار نیست ببینیم.
+هیونگ واقعا اصلا شبیه این یونگی که الان هست نبود!!!
و زدم زیر گریه
بغلم کرد و گفت:
-میدونم جیمین .میدونم عزیزم .آروم باش لطفا!!! خداروشکر تو سرو صورت و دستات سالمه پس چه بلایی سرت آورده؟اصلا چیشده اونشب؟ چه اتفاقی افتاده؟ ما فقط دیدیم که یونگی ریخت یهو بهم . نگران بودیم ولی با این فرضیه که تو ته مین نیستی و اونشب ما پیشت بودیم و ندیدیم که دست از پا خطا کنی خودمونو قانع کردیم . صبح جین با نامی تماس میگیره و میگه که بهت زنگ میزده جواب ندادی و خونه هم سر زدن نبودین، ما متوجه شدیم که احتمالا باز یونگی قلاده پاره کرده. قرار بود اگه تا عصر خبری ازتون نشد بیایم ویلا که نامی میگفت با جین حرف زدی و حالت خوب بوده
+آره نمیخواستم جین و نگران کنم . برای همین هیچی بهش نگفتم. نمیخوام تو صورت دوستام وجه یونگی و خراب کنم.اونشب یکی از دوستان به شوخی بهم اسپنک زد و یونگی عصبانی شد. دیگه خودت حدس بزن زخمایی که منتظر بودی ببینی کجاست ! ولی مشکل میدونی چیه هوبی ؟! اینکه با وجود همه اینا هنوزم دوستش دارم!!!!
و دوباره اشکام جاری شدن
-هی هی گریه نکن بسه هیششش!!!!
دستمالی برداشت و اشکامو پاک کرد.
-جیمین میدونم .میفهممت. ببین یونگی رو من 10 ساله که میشناسم . میتونم بهت بگم انقدری که یونگی همیشه هوای من و نامی و داشته پدرامون نداشتن . یونگی ماهه ! فرشتس! چون دوستمه نمیگم جیمین ، طبق رابطه ای که اینهمه سال داشتم باهاش دارم میگم. ولی وقتی عصبانی میشه تبدیل میشه به یه آدم دیگه. هیچکس و نمیشناسه و هیچی نمیشنوه. باید خودشو خالی کنه تا عصبانیتش بخوابه، معمولا هم وقتی پای رابطش باشه اینکارو با دوست پسرش میکنه. البته میگم تو الان من آسیبی تو صورت و بدنت نمیبینم معلومه که خیلی دوستت داره که جلوی یونگی وحشی و گرفته وگرنه ما هرسری ته مینوبا سر و صورت آش و لاش جمع میکردیم.وقتی یونگی اینجوری دوست داره جیمین، من یک روزنه نور و امید میبینم که بتونی تو درمانش کنی ! من مشاورشو بهت معرفی میکنم برو باهاش صحبت کن ، شاید بعد اینهمه مدت خدا تورو به یونگی داده که بتونه این شیطان و توی جلدش بیرون کنه. البته اگه که میبینی نمیتونی بهتره همین الان باهاش کات کنی و از اینجا هم بری و همچیزو فراموش کنی. ما هم نمیذاریم که دیگه اصلا سمتت بیاد.
-هیونگ این چند روزی که باهم اونجا بودیم بقول تو اون شیطان و من یک شب دیدم و بعدش تبدیل شد به یک آدم دیگه که مثل پروانه دورم میچرخید. همش به این فکر میکردم که یونگی که میتونه اینجوری باشه چرا تبدیل به اون ادم میشه.من...من... دوسش دارم . نمیخوام ازش جدا شم.میخوام کمکش کنم هیونگ!
جیهوپ قرارشد از مشاور یونگی برام وقت بگیره تا برم باهاش صحبت کنم تا ببینم میتونیم مشکل یونگی رو حل کنیم باهم یا نه ! بعد ازاینکه کار هوبی و نامی تموم شد به سمت اتاق یونگی رفتم تا صداش کنم بیاد برای گریم.چون هرچی باهاش تماس گرفتم در دسترس نبود.
وارد اتاقش شدم که دیدم هدفون روی گوشش و غرق تو سیستمشه . با دستم به شونش زدم که پرید.
+اوه جیمین تویی. ترسیدم، چیشده؟
-قرار بود 10 دقیقه پیش پایین باشی برای گریم . نیومدی هرچی تماس گرفتمم در دسترس نبود گوشیت، برای همین مجبور شدم بیام بالا
دستمو گرفت و منو روی پای خودش نشوند .
+اوه عزیزم معذرت میخوام داشتم روی بیت آهنگ جدید کار میکردم زمان از دستم در رفت، در ضمن مگه نمیدونی اتاق من انتن نداره؟!
-راست میگی حسابی مشغول کار بودم حواسم نبود!
بوسه ای به دستم زد و گفت:
+خسته نباشی توت فرنگی
-ممنونم عزیزم. حالا پاشو بریم تا دیر نشده. نیم ساعت دیگه عکاسی داری.
همراه هم بیرون و به سمت آسانسور رفتیم که بریم پایین. وقتی در باز شد دیدیم ته مین هم داخل آسانسوره.
+اوه مین مین عزیزم چه خوب شد دیدمت اینجا بیا. داشتم میومدم سر راهم رفتم قهوه بخرم برای توام قهوه مورد علاقتو خریدم. آیس لته تلخ.
مین مین؟؟!!!!!!
یکی از قهوه هارو به سمت یونگی گرفت.
-ممنون نمیخوام. قهوه خوردم .
+آآآآآ بگیرش مینی اینو من برای تو خریدم بیبی.
وای که چقدر این بشر روی مخم بود. بیبی و مرض! برای اینکه تغییری تو قیافم ایجاد نشه دستامو مشت کردم و فشار دادم تا اینجور حرصمو خالی کنم.ولی دلم میخواست همون مشت و میکوبیدم توی صورتش!
یونگی قهوه رو ازش گرفت و گفت ممنون. وقتی به طبقه موردنظر رسیدیم پیاده شدیم و یونگی توی اولین سطل قهوه رو پرتاب کرد.با این حرکتش خشمم خوابید و نفس عمیقی کشیدم.تا پایان کارمم دستش روی باسنم بود و نوازشم میکرد.
-جیمین
+هوم؟
-میشه یه چیزی ازت بخوام؟
-چی؟
+میشه بیای پیشم و با من زندگی کنی؟
خشکم زد. نمیدونستم چجوری بهش بگم نه که دوباره تبدیل به اون دیو دو سر نشه. آب دهنمو آروم قورت دادم و گفتم:
+نمیتونم تهیونگ و تنهاا بذارم.
-بیخیال تهیونگ که دیگه بچه نیست. بعدم اون الان رابطه خودشو داره. من همه چیزو راجبش با کوک میدونم. شاید اصلا اونام بخوان باهم زندگی کنن
+نمیدونم. تهیونگ که چیزی بهم نگفته.
-خب ... حداقل آخر هفته هارو پیش من بمون. یا اصلا هفته رو نصف میکنیم. نصف دوم هفته که میخوره به آخر هفته رو پیش من بمون . هوم؟کوکم میفرستیم بره پیش تهیونگ تا تنها نباشه.
+نمیدونم یونگی. خیلی یهویی گفتی بهم. نمیدونم چی بگم.
یکم اخماش رفت توهم دیگه. با صدای آرومی که معلوم بود مقدار خییلی زیادی ناراحتی قاطیشه گفت:
-چیه دوست نداری پیشم بمونی؟ میترسی ازم؟
+ااا نه نه... اصلا قضیه این نیست. ولی خب میدونی تهیونگ خیلی برای من مهمه و خب باید باهاش صحبت کنم ببینم مشکلی نداره تنها بمونه.
-گفتم که! تنها نمیمونه ، کوک و میفرستیم پیشش.
+باشه بذار باهاش صحبت کنم، بهت میگم.
-باشه عزیزم.
بحث تموم شد ومن موندم و کلی دلشوره که باید چیکار کنم. برم یا نرم. اینکه اگه باز اونجوری بشه هیچکس نمیفهمه و کسی نیست که به دادم برسه. تا قبل از اینکه با مشاورش حرف نزدم نباید برم. درستش همین بود.
دوروز بعد با هماهنگی جیهوپ به ملاقات مشاور یونگی رفتم وقتی باهاش صحبت کردم خیلی آروم گرفتم. بهم گفت برای اینکه بتونم کمک یونگی کنم باید برم باهاش زندگی کنم . راه حل هایی داد که وقتایی که عصبانی میشه بتونیم از طریق اون ها رفتارش و کنترل کنیم. بهم گفت با توجه به آسیبی که بهم زده معلومه که واقعا دوستم داره که شدتش کم بوده و به این باور بود که قطعا یونگی رو میتونیم درمان کنیم.
بعد از صحبتم با تهیونگ بعد از کلی غرغر و اعتراض قبول کرد که فقط نصف هفته رو برم پیش یونگی بمونم و بقیه هفته رو با خودش بگذرونم . کمی از وسایلم و جمع کردم و منتظر یونگی بودم که بیاد دنبالم تا باهم به خونش بریم.
با جئون باهم اومده بودن تا اون خونه ما بمونه و من با یونگی برم.
وقتی جئون چمدون منو عقب ماشین جاا داد قبل از اینکه بره دستشو گرفتم و گفتم:
+جونگ کوک ، آدمی که توی اون خونس عزیز ترین داراییه منه! نمیذاری یه تار از موهاش کم بشه اوکی؟
-خیالت راحت جیمین ، نمیذارم خم به ابروش بیاد برو خوش بگذرون با هیونگ.
بهش لبخند زدم و سوار ماشین یونگی شدم و به سمت خونش حرکت کردیم.
+یونگی؟
-جانم ؟
+میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم میتونی عصبی نشی؟
-چه موضوعی؟
+رفتارات تو عصبانیتت
لبخند روی صورتش رفت
-مگه قرار باز عصبانیم کنی؟ مگه قول ندادی؟
+چرا عزیزم. من قول دادم که حواسم به حساسیتات باشه ولی میدونی رابطه همیشه گل و بلبل نیست . من قرار نیست کاری کنم ولی دعوا و عصبانیت همیشه پیش میاد.
سکوت کرده بود و منتظر ادامه حرفم بود.
+من...من.. راستش دیروز پیش مشاورت بودم.
-میدونم.
+از کجا؟
-هوبی گفت بهم
+آره هوبی هیونگ برام وقت گرفت. راستش ما فکر میکنیم که میتونیم کمکت کنیم که این رفتارتو کنترل کنی! یونگی عزیزم، من میدونم تو خودت بیشتر از آسیب زدن به کسی که دوستش داری ناراحت میشی. پس لطفا اگه منو دوست داری رابطمونو دوست داری بذار که کمکت کنم.
-میدونی که دوست دارم جیمین ولی فکر نمیکنم این مشکل قابل درمان باشه.
دستشو گرفتم وبا لبخند کم جونی گفتم:
+بهم یه فرصت بده . هوم؟
-حالا باید چیکار کرد؟
+بسپرش به من.
.
فردای اونروز موندم خونه چون کاری توی کمپانی نداشتم مشغول ضبط تبلیغات و ویدیو برای پیجم بودم و چیزی که دکتر یانگ (دکتر یونگی) بهم گفته بود سفارش دادم. قرار بود یک قفسه شیشه ای از شیشه های نشکن برام درست کنن بفرستن. دکتر یانگ بهم گفت که هروقت یونگی عصبانی شد بهتره از دستش فرار کنی و داخل این قفسه بری و گفت برای این شیشه ای باشه تا هم بتونی باهاش صحبت کنی و هم قیافتو ببینه و ذهنش بهش یاد آوری کنه که عاشقته. بنظرم ایده جالبی بود برای همین موافقت کردم و سفارشش دادم. طبقه بالا توی یکی از اتاقا نصبش کردیم.
چند وقتی بود که همه چیز خیلی خوب و آروم میگذشت و اتفاقی نیافتده بود. نزدیکه زمستون شده بودیم . و داشتیم برای سال نو آماده میشدم. یک روز توی اتاق نامجون با یونگی و نامی در حال صحبت راجع به آهنگ جدیدشون و انتخاب تِم و آرایش و میکاپ برای موزیک ویدیو جدید بودیم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم جین عذرخواهی کردم و برای جواب دادن بیرون رفتم.
+الو هیونگ
-جیمینی چطوری
-خوبم هیونگ . چیزی شده؟ من توی جلسه ام.
+آخ ببخش بد موقع مزاحمت شدم میخواستم بگم عکاسی برای کالکشن جدید شروع شده. 2-3تاشو میخوام تن تو بکنم . فکر میکنی کی میتونی خودتو برسونی؟
-راستش داریم روی تم جدید کار میکنیم ولی تا پروژش استارت نخورده خالی ام، فردا میتونم بیام. یکروزه میتونی تمومش کنی؟
+آره آره. اوکی پس، میبینمت فردا.
-باشه هیونگ
پیش بچه ها برگشتم و براشون توضیح دادم که اگه جواب تلفن جین و ندی تا زنگ بعدی برات 10 بار مراسم ختم میگیره.
فردا به شرکت جین رفتم.بعد از اینکه میکاپم تموم شد به اتاق پرو لباسا رفتم. دختری مشغول دادن لباسا بهم شد . بعد از پوشیدن چند دست لباس و گرفتن عکسا جین با ذوق اومد پیشم
گفت:الان وقت اون لباسس که بیشتر از همه براش هیجان دارم. خودم طراحیش کردم جیمین. انقدر خوشگل که دلم نیومد تن کس دیگه ای به جز تو بکنم. با تتوهات محشر میشه! بدو بپوشش.
داشتم با خودم فکر میکردم که تتوهای من میره زیر لباس و اصلا معلوم نمیشه جین چی میگه! که با دیدن لباس توی دستای دختره کاملا متوجه شدم.
یک کتِ تک ، با زمینه مشکی که روش گل های آبی درشتی کار شده بود با نوار دوزی های طلایی دار کناره ها و لبه های کت! واقعا کت محشری بود و مطمئن بودم حسابی میترکه. ولی نکته بد ماجرا این بود که قرار بود بدون اینکه زیرش چیزی بپوشم این کارو عکاسی کنم. مونده بودم وسط اتاق . نمیدونستم برم لباس و بگیرم و بپوشم یا نه. دائما یونگی جلوی چشمام بود، که چه برخوردی میکنه! نکنه ناراحت بشه؟! یونگی میدونه که من توی کار مدلینگ هم هستم، پس حتما درک میکنه و چیزی نمیگه! باز هم خودمو قانع کردم. لباسو با یک شلوار مشکی پوشیدم و رفتم برای عکاسی. ولی مدام دلشوره داشتم و نمیدونستم که یونگی چه عکس العملی نشون میده. نمیتونستم به جین هم نه میگفتم! امیدوارم خدا بهم کمک کنه فقط!
.
.
.

My AngelDove le storie prendono vita. Scoprilo ora