Part11:اشتباه

117 25 11
                                    

تقریبا منو توی ماشین پرت کرد و بعد خودش سوار شد. واقعا چیزی نداشتم بگم. تقصیر من بود. میدونستم اینجوری میشه و این شرایط پیش میاد ولی بازم عین احمقا قبول کردم که با اون کت عکس بگیرم . تا خود خونه حرفی نزدم.
وقتی رسیدیم دستمو کشید و با خودش کشوند و پرتم کرد وسط اتاقش و درو قفل کرد.
+فکر اینکه بری تو اون قفس و از سرت بیرون کن! اینجوری قول دادی نه؟ اینجوری میخواستی کمک کنی من خوب شم جیمین نه ؟عوضی!! توام هرزه ای ! راجبت اشتباه فکر میکردم . فکر میکردم یه آدم درست پیدا کردم بلاخره تو زندگیم ولی اشتباه فکر میکردممممم!!!
-یونگی این کارمه! جین ازم خواهش کرد برای تبلیغ لباسش اونو تنم کنم منم قبول کردم.
+جین غلط کرد با تو! اینهمه کار مدلینگ کردی چی گفتم؟ هان؟
کمربندشو بیرون کشید و محکم کوبید به کمرم. نفسم رفت .
+کارت اینه بری هیکلتو بریزی بیرون برای همه ؟دوست خودت که هیچ نظری بهت نداره بهت گفت چقدر سکسی شدی! وای به اینکه بقیه اینو ببینن!از فردا قرار عکس لخت دوست پسرم روی بیلبوردای کل کشور پخش بشه!!
کمربندو بالا برد و دوباره کوبیدش بهم .
+زندت نمیذارم امشب جیمین!!! پوستتو میکنم!!!!
عربده زد و دوباره کمربندشو کوبید بهم. از خیس شدن پیرهنم فهمیدم که جای کمربندا به خون ریزی افتاده.
هیچی نمیگفتم. دکتر یانگ بهم گفته بود هرچی بیشتر سعی کنم خودمو توجیح کنم بدتر میکنه! سرمو میون دستام گرفته بودم تا به صورتم برخورد نکنه و فقط از دردی که از هر ضربه کمربند با کمرم توی وجودم میپیچید فریاد میزدم و اشک میریختم.
+هااان ؟ لاااال شدییی! بگووو! اینم مشکل از منه آره؟بگو دیگه
نالیدم:
-اشتباه کردم یونگی بس کن!
پوزخندی زد و گفت:
+بس کنم؟؟؟؟؟ تازه اولشه! صبر کن!
کمربندو پرت کرد گوشه ای
+میدونی چیه! امشب اون تتو و پکات و خودم میسوزونم تا دیگه نخوای به نمایش بذاریشون.
دوباره تبدیل شده بود به همون شیطانی که یونگی من نبود
رفت شمع کنار تختشو آورد و با فندک توی جیبش روشن کرد دکمه های لباسمو باز کرد!
+میخوام ببینم وقتی جای سوختگی بذارم رو بدنت بازم میری بیریزیشون بیرونو از این عکسا بگیری!
دستامو گرفته بودم به پیرهنم و نمیذاشتم درشون بیاره. التماسش کردم:
-یونگی نکن! خواهش میکنم! نمیکنم ! دیگه نمیرم قول میدم ! لطفا! نکن یونگی عشقم!!
سیلی محکمی بهم زد گوشم سوت کشید و تقریبا گیج شدم.
+خفه شوووو! سری پیش هم قول دادی که آدم بشی و معلوم بود فقط زر مفت زدی!
پیرهنمو تقریبا توی تنم پاره کرد و بیرون کشید. نشست روی شکمم و با یکی از دستاش جفت دستامو گرفت شمع و به سمتم اورد . تقلا میکردم زیرش که نتونه شمع و روی بدنم بریزه. انگار داشتم برای زندگیم میجنگیدم.بلاخره انقدر تکون خوردم که مقداری از شمع روی دستش ریخت و سوخت و مجبور شد شمع و رها کنه. شمع افتاد روی پارکت کف اتاق و تمام پارافنیش روی زمین ریخت.
لعنتی گفت و سیلی محکم دیگه ای نثارم کرد.فریاد زد:
+انقدر جفتک ننداز. وگرنه کل بدنتو آتیش میزنم!!!!
دوباره فندکشو بیرون اورد تا شمع و روشن کنه اما هرچی تلاش کرد فندکش کار نکرد. فندکشو کوبید به دیوار و موهامو گرفت و کشید و دم گوشم غریید:
+میرم از آشپزخونه کبریت بیارم. تکون بخوری جنازتو میدم بیرون از اینجا . فهمیدی !
سری تکون دادم که بیرون رفت و درو قفل کرد تنها شانسی که آوردم این بود که کلیدو از قفل کشید بیرون و با خودش برد. با وجود هشدارهای دکتر یانگ قبلا از کلید اتاق ساخته بودم و توی کشوی لباس زیرهام که اونجا داشتم مخفیش کرده بودم.
با وجود سرگیجه و دردی که داشتم به سراغ کشوم رفتم و کلید و پیدا کردم و بیرون کشیدم. بسمت در رفتم ، کلیدو آروم توی قفل کردم و چرخوندم و فقط توی دلم دعا میکردم یونگی نشنوه . درو آروم باز کردم ، سرمو بردم بیرون و گوش دادم . سر وصدای کابینت و کشو ها میومد و معلوم بود که پیدا نمیکنه! آشپزخونه سمت مخالف پله ها و اتاق خواب بود و اصلا به این سمت دید نداشت. فرصت و دیدم که بتونم حداقل خودمو از سوختگی نجات بدم.جای ضربه های کمربند روی کمرم تیر میکشید ، ولی میدونستم اگه همین الان خودمو نجات ندم کل بدنمو میسوزونه و شوخی هم نداره. کفشامو در اوردم ،از شدت استرس که پیداش نشه، توان نفس کشیدن نداشتم، نفسمو تو سینه حبس کرده بودم و خیلی آروم از پله ها خودمو بالا کشیدم. جرات برگشتن به عقب و نگاه کردن رو نداشتم برای همین فقط به بالا رفتن ادامه میدادم وقتی با هر بدبختی بود رسیدم جلوی در اتاقی که قفس شیشه ای داخلش نصب شده بود ، صداشو شنیدم که عربده زد
+جیییییییییییییییییمین میکشمت!!!!!!!!!!
3 متر بالا پریدم و خودمو پرت کردم توی اتاق . میخواستم رمز درقفس شیشه ای رو بزنم که دستام به سختی میلرزید و نمیشد. دستامو مشت کردم و نالیدم : توروخدا نلررز!!! الان میاد تورو خدااااا!!!!!!نلررزز لطفااا!!!! بلاخره رمزو با هر بدبختی بود زدم و خودمو پرت کردم توش و درو بستم. قفل چرخید وچفت شد. هم از داخل هم از بیرون فقط در با رمز باز میشد و رمزو فقط من میدونستم.
پاهام دیگه بیشتر از اون توان ایستادن نداشت. لیز خوردمو کف قفس نشستم. در محکم به دیوار کوبیده شد و یونگی وارد شد. با عصبانیت فریاد زد:
+فرار کردی اومدی تو قفست ، فکر کردی همه چی حل میشه نه؟
و محکم با لگد میکوبید به در شیشه ای
+بیا بیرون . بیا بیرون هرزه . بیا هنوز جواب کثافت کاریتو بهت ندادم هنوز بیا بیرونننننننننننن!!!!
رفت سراغ در و شروع کردن به زدن رمزهای مختلف. میخواست هرجور شده رمز درو پیدا کنه! با هر رمزی که میزد قلب من میومد توی دهنم که نکنه درست باشه. هرچی میزد غلط از آب در میومد خسته شد
در حالی که اشک میریختم التماسش کردم:
-یونگی آروم باششش!!! عزیزم میدونم! حق با توعه، غلط کردم، اشتباه کردم، ببخش !!
لگد دیگه ای کوبید و گفت:
+زرررررر نززنننن ! اگه میدونستی که همچین غلطی نمیکردی ! بیا بیرون حالیت کنممممممم. جیمین بیا بیرون دیونم نکن!!!
-نمیشه! نمیام ! تو الان تووی شرایط خوبی نیستی. یکم لطفا آروم شو بعد با هم صحبت میکنیم. میام بیرون هرکاری خواستی بکن.
در حالی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد و دستی روی صورتش کشید عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد چشماشو برای لحظه ای بست و بعد با لحن آرومی گفت:
+اوکی آرومم بیا بیرون کاریت ندارم
چیزی نگفتم و فقط نگاهش میکردم.
+بیا دیگه آرومم!
در حالی که اشک میریختم گفتم:
-نه نیستی ! برو یه دوش بگیر، یدونه آرامبخش بخور بذار اروم شی بعد میام!
دوباره به سمت قفس حمله ور شد و با مشت کوبید بهش
+دوش بگیرم؟ من تا پوست تورو نکنم آروم نمیگیرم. بیا بیرون کثافت!جیمین بیا بیرون تا همین قفستو آتیش نزدم!
-یونگی منو نگاه کن! من جیمینم! عشقت! مگه نمیگفتی کل دنیارو به پام میریزی. من اشتباه کردم قبول دارم. ولی عزیزم اونا فقط عکسن.من اینجام پیش تو ! با‌توام ببین! کسی بهم حتی قرار نیست دست بزنه!من فقط مال توام!
در حالی که زل زده بود بهم غرید:
+اون دستی که بخواد سمتت دراز شه رو قلم میکنم!
دستمو بردم نزدیک صورتش روی شیشه گذاشتم. و در حالی که تو چشماش نگاه میکردم گفتم:
+ببین منو! عشقتو ببخش! توت فرنگیتو ببخش! من میدونستم تو حساسی اینکارو کردم،اشتباه بود، عزیزم ! یونگیِ من ، زندگیِ من ،همه چیز من متعلق به توعه ،روحم ، جسمم ، قلبم، همه چی! یکم آروم باش. تو آروم شو من دیگه هیچوقت این اشتباه و تکرار نمیکنم.یونگی قول میدم. لازم نیست بهم آسیب بزنی تا ادبم کنی!باور کن درسمو گرفتم .باورم کن. هیچ وقت دیگه تکرار نمیشه. بهم یه فرصت دیگه بده ، اگه باز اینکار کردم خودمو میام آتیش میدم دستت تا بسوزونیم. باشه؟ باشه عشقم؟
هیچی نمیگفت. فقط نگاهم میکرد. بعدش آروم آروم عقب رفت و از در رفت بیرون.چند دقیقه بعد صدای فریادش و صدای شکستن شیشه بود که از پایین میشنیدم. جرات بیرون رفتن هنوز نداشتم. بعداز حدود نیم ساعت صداها قطع شد و دیگه صدایی نیومد.نامجون باهام تماس گرفت. میخواست ببینه اگه اوضاع خرابه خودشو برسونه که خیالشو راحت کردم و گفتم همه چیز اوکیه نگران نباشه . تا نزدیکای صبح توی قفسه نشسته بودم. وقتی احساس کردم دیگه خبری از یونگی نیست . آروم بیرون اومدم و به پایین سرک کشیدم. دیدم روی مبل خوابش برده. با توجه به شیشه ویسکی خالی که روی میز بود فهمیدم حسابی مست کرده و بعد خوابیده. تقریبا هرچی ظرف و گلدون و مجسمه هم بود به صورت خورد و خاکشیر کفه زمین پخش بود.آروم برگشتم بالا و رفتم توی اتاق جونگ کوک درو قفل کردم و همون جا خوابیدم تا صبح....
----------------------------

My AngelOnde histórias criam vida. Descubra agora