Part 28:اشک و لبخند

94 21 6
                                    

دستش رو به سمتم دراز کرد
+گوشیتو بده من!
من مات و مبهوت بی خبر از اتفاقاتی که داشت می افتاد داشتم بهش نگاه میکردم.که دوباره صدای فریادش بلند شد
+میگم گوشیتو بده مممممممممممن
از اونطرف خط هم مدام صدای قطع و وصل شده ی کوک می اومد که جیمین جیمین میکرد.با صدای فریاد یونگی از جام پریدم و گوشی رو به دستش دادم وبا صدای لرزون ازش پرسیدم
-چ..چ..چی شده یونگی؟حالت خوبه؟
اما به جای جواب موهام بود که اسیر چنگش شد و همینطور که موهام و میکشید منو همراه خودش به سمت راحتی وسط اتاق برد و به شدت پرتم کرد. وحشت زده فریاد بزنم:
+چه غلطی داری میکنی؟؟
اما در پاسخ طرف راست صورتم سوخت.سیلی محکمی نثارم کرده بود. واقعا نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته و یونگی که این همه مدت تونسته بود خودشو کنترل کنه چه اتفاقی افتاده بود که دیگه نتونسته بود و به این حال افتاده بود!
دسته ای عکس توی صورتم پرت شد.
+اینااا چیه جیمیییین؟؟؟؟؟ اینجوری خواستی انتقام بگیری؟ اومدی که انتقام بگیری؟این کدوم کثافته که آوردیش توی تخت من جیمییییییییییییین؟
واقعا نمیدونستم که داره در مورد چی حرف میزنه. تعدادی از عکسا رو برداشتم و نگاه کردم.اما از چیزی که میدیدم باعث شد رنگ از صورتم بره. میتونستم خودم رو ببینم که خوابیدم روی تخت اتاق یونگی و یکی دیگه رومه یا من روی اون نشستم یا برم گردونده و توی حالت سکسی قرارم داده و جوریه که انگار داره باهام رابطه برقرار میکنه!
ناباورانه به عکسا خیره شده بودم وقلبم از حرکت ایستاده بود ، اصلا نمیدونستم که اینا چیه؟!
+م..مم...ن ...نم...یید..ونم اینا ...چیه یونگی!!!
دوباره سیلی محکم دیگه ای بهم زد
-خفه شو جیمین خفه شوووو!!!!!!!دروغ گفتن بسسههه!!!!
از شدت عصبانیت نفسش در نمیومد و مدام قرمز و قرمز تر میشد
+جیمین چی میخواستی که بهت ندادم؟هااااان ؟ این سری چیکارت کردم؟؟؟ هرچی گفتی ،خواستی گفتم چشم! گفتی یونگی دهنتو ببند ،گیر نده ،حرف نزن گفتم چشم! بهت گفتم اینبار دیگه بهم اعتماد کن پشیمون نمیشی! منه احمق برای تو همه کار کردم!!!! جیمین چرا اینکارو باهام کردی ؟؟؟چراااااا؟؟؟ هااااان؟؟؟چطور تونستی اینکارو در حقم بکنی؟
با حرفاش و دردی که توی صداش بود به گریه افتاده بودم
+یونگی من اصلا روحمم از این عکسا خبر نداره ،چرا آخه باید باهات همچین کاری بکنم!!!توروخدا آروم باش!!
چنگی توی موهام زد و کشیدشون!
+فکر کردی با اینکارت انتقام گرفتی و ولت میکنم که بری؟آره؟؟ گفتی دقیقا کاری که یونگی با من کرد رو باهاش بکنم بعدش ولش کنم برم؟؟؟کور خوندددددی عوضضضی کور خوندی!!!!!!!
سیلی محکم دیگه ای بهم زد
+هم امشب تورو میکشم و هم این حروم زاده ای که روت خوابیده!!!!!!!
سعی کردم با تمام درد و خونی که توی دهنم وجود داشت حرف بزنم
-یونگی... لعنتیی... دو دقیقه بهم زمان بده!!! باور کن من نمیدونم اینا چیه؟؟ من اصن این مرد و نمیشناسم! اصلا نمیدونم کی به کیه!باورم کن!لطفا باورم کن!
دوباره دیوونه شد و هرچیزی که دمه دستش بود میکوبید روی زمین:
+چیو باور کنم جیمیننننننن چییییییییو؟؟؟ این تخت لعنتی تخت منه!!!!! اینم که تتوهای تو و موهای توووعه! چرا فکر میکنی میتونی خرم کنی؟؟؟؟؟هااااان؟؟؟؟جیمین من که بهت گفتم این سری برات هرکاری میکنم! چرا اینکارو باهام کردی!!! چراااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟
بعد از خرد و خاکشیر کردن کل وسایل خونه و کوبیدن تمام شیشه مشروباش به دیوار روی زمین افتاد و نشست.
به هیچ عنوان هم نتونستم جلوشو بگیرم چون هربار که سعی میکردم جلوشو بگیرم یک سیلی دیگه نصیب خودم میشد.تنها بطری ویسکی سالمی که مونده بود رو توی دستش گرفت و مقدار زیادی ازش رو سر کشید.
آروم آروم نزدیکش شدم و جلوی پاش نشستم.
-یونگی من نخواستم و نمیخوام که تورو عذاب بدم. من اینبار به رابطمون یه فرصت جدید دادم و اصلا توی فکر انتقام گرفتن نبودم. واقعا نمیدونم اینا چیه!نمیدونم این عکسا از کجا‌ اومده!
دستمو روی یکی از پاهاش گذاشتم
-واقعا تو فکر میکنی من توی نبودن تو میرم با یکی دیگه میخوابم ؟منو اینجوری شناختی؟
چشمای به خون نشستش رو بالا اورد و توی چشمام زل زد.
+آره!من نبودم با کای خوابیدی!اینبارم گفتی میرم تو زندگیش دوباره به خودم وابستش میکنم و بعد همون کاری که باهام کرد و باهاش میکنم.
دیگه نمیتونست به خودش فشار بیاره و اشکاش جاری شد.
+ولی من احمق فکر کردم دوباره دوستم داری. دوباره برگشتی پیشم. فکر کردم منو بخشیدی. من بخاطر تو 1000 تا جلسه مشاوره رفتم،اونهمه قرص کوفتی رو خوردم که خودم رو کنترل کنم و دیگه بهت آسیب نزنم!
بغضش بیشتر شد ،کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد
+جیمین من به جین تعهد دادم در صورتی که بار دیگه آسیبی بهت بزنم حق داره که منو به بدترین شکل ممکن بکشه!!!چطوری تونستی با من اینکارو بکنی؟
دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و با هق هق گفتم:
-یونگی یکی برام پاپوش دوخته به خدا قسم من این کارو نکردم.
دستاشو بالا آورد و دستام رو پس زد.
+من به چیزی که چشمام داره میبینه باور دارم نه یک حرف ساده.تموم شد پارک جیمین دیگه هرچی بین ما بود تموم شد.توی کل راه تا اینجا داشتم به این فکر میکردم که زندونیت کنم ،بکشمت،انقدر بزنمت تا بمیری....ولی میدونی؟دیگه حتی اونارم نمیخوام.حتی اوناهم دیگه نمیتونه آرومم کنه!ضربه ای که اینبار بهم زدی جیمین ناک اوتم* کرد!کاری که باهات کردم و نه تنها تلافی کردی بلکه بدترش رو سرم آوردی!دیگه هرچی بین ما بوده تموم!فقط میتونم از این به بعد به عنوان پارک جیمین یکی از اعضای گروه بهت نگاه کنم. تو همه ی تلاش هایی که برات کردم و نابود کردی!
دستی به صورتش کشید،اشکاش رو پاک کرد و بلند شد. از بغل من گذشت و به سمت اتاقش رفت اما وسط راه ایستاد. با صدای شکستش گفت:
+دوست داشتی میتونی اینجا بمونی میتونم به عنوان یک همخونه باهات زندگی کنم ولی هیچوقت دیگه حق پا گذاشتن توی اتاقم و وارد تخت من شدن رو نداری!دوست هم نداری میتونی برگردی پیش جین!
با گریه نالیدم
-اینکارو باهام نکن یونگی لطفا!!!
اما اهمیتی به حرفم نداد و به راهش ادامه داد.بعد از چند دقیقه صدای پاره شدن و بعد هم صدای شکستن تختش بود که میومد. نشسته بودم روی زمین دستلم رو گذاشته بودم روی گوشم و گریه میکردم . هیچکاری از دستم بر نمی اومد.
صدای رمز در خونه زده شد و جونگکوک همراه تهیونگ وارد شدن. با دیدن وضعیت خونه اول شوکه شدن و بعد هم بلاخره از لای وسایل تونستن منو پیدا کنن. توی خونه هیچ چیز سالمی وجود نداشت. حتی تلویزیون هم به صورت له شده وسط خونه پخش بود.
هردو به سرعت به سمتم اومدن.
تهیونگ با نگرانی نگاهی بهم کرد
+جیمینی خوبی؟؟؟ حالت خوبه؟؟ یونگی کجاست؟این سرو صداها چیه؟
با حرفشون دوباره صدای گریم بلند شد و کت جونگکوک رو توی دستم گرفتم
-جونگکوک لطفا جلوشو بگیر!! داره خودشو میکشه!!! جونگکوک لطفا نذار به خودش آسیب بزنه!!!لطفااااا!
جونگکوک بلند شد و به سرعت به سمت اتاق یونگی رفت و بعد از چند دقیقه صدای فریاد یونگی بلند شد و بعد هم همه چی ساکت شد.
تهیونگ سر منو توی آغوش گرفته بود و من هیچ کنترلی روی اشکام نداشتم...
به حال خودم گریه نمیکردم. شکستن یونگی رو دقیقا جلوی چشمام دیده بودم...بدترین صحنه ای بود که توی عمرم دیدم...وقتی بغضش ترکید و اشکاش جاری شد قلبم براش ترکید.....اگه کسی که اینکارو باهامون کرده بود رو پیدا میکردم با دستای خودم خفش میکردم!
.
.
.
.
.
تقریبا آخر شب بود و با تهیونگ دور میز آشپزخونه نشسته بودیم و من درجه الکم روی 100 بود. بعد هر شات تهیونگ التماس میکرد که ادامه ندم ولی هرچقدرهم مست میشدم تصویر یونگی از جلوی صورتم نمیرفت. جونگکوک بعد از اینکه یونگی رو آروم کرد همراه خودش به بیمارستان برد تا دست آسیب دیدش رو درمان کنه و بعد هم به خونش بردتش. چند ساعت بعد هم چند نفر اومدن و جنازه ی تخت بیچاره یونگی رو با خودشون بردن و خونه رو تمیز کردن.میدونستم همش کار جونگکوکه!
+جیمین حالا این کیه توی عکس؟
-تهیونگ به نظرت اگه میدونستم الان حالم این بود؟
+آخه سر در نمیارم! میگی من نیستم! فوتوشاپم که معلومه نیست! پس داستان چیه!
چشمای پف کردم رو به زور بالا آوردم و نگاهش کردم،پوزخند زدم:
-وقتی تو باورم نداری دیگه چه برسه به یونگی!
دستپاچه گفت:
-نه نه! باورت دارم!شاید اون یکی اصلا تو نیستی هان؟شاید وقتی نبودین خونه اومدن اینجا و این عکسا رو گرفتن؟هان؟
دستامو روی چشمام فشار دادم و گفتم:
+عکسش به اندازه ای واضح هست که نشون بده خوده منم!ولی نمیدونم این اتفاق لعنتی کی افتاده و کی اینکارو باهام کرده!!!!
-جیمین میدونی با عقل جور در نمیاد.الان میگی این آدم مطمئنی که تو هستی و بعد یادت نمیاد که کی این اتفاق افتاده!خب....میدونی...یونگی حق داره باور نکنه .
عصبی بلند شدم و لیوانم رو به دیوار کوبیدم
+کیم تهیونگ اگه قرار نیست کمکم کنی ،بهتره همین الان بری! الان در حال حاضر به کسی نیاز دارم که باورم داشته باشه!
تهیونگ ناراحت و دستپاچه بلند شد و به سمتم اومد و دستم رو گرفت
+باشه جیمین آروم باش، ببخشید.بیا بشین !
دوباره سرجام برگشتم و اشکام دوباره شروع به ریختن کردن،
تهیونگ سرم رو تو آغوش گرفت
+جیمین نکن آروم باش .باید الان به فکر این باشیم بفهمیم کار کی بوده. اول باید آروم باشی!
پیرهنش رو توی چنگم گرفتم و هق زدم:
+فکر میکردم بلاخره خوشبختی به منم رو کرده ته! فکر کردم بلاخره نوبت منم شده که با کسی که عاشقشم از زندگیم لذت ببرم،ولی نمیدونم چرا نمیشه!هر سری نمیشه!چرا من انقدر بدشانسم آخه!
الکل توی خونم و حال داغونم دست به دست هم دادن تا اشکای من تا چند ساعت بعد هم به ریختن ادامه بدن.
.
.
.

My AngelOnde histórias criam vida. Descubra agora