پسر پشت میز نشست و رو به خانم و آقای وانگ گفت:
نمیاد... میگه نمیخورم!
آقای وانگ در حالی که برای جان غذا میریخت، گفت:
نگران نباش؛ پنج دقیقه دیگه خودش پیداش میشه!
ییبو هیچوقت از غذا نمیگذشت... غذا بخشی از وجود اون شده بود.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای پایی شنیده شد. ییبو در حالی که با حرص از پلهها پایین میومد، صداهای نامفهومی هم از خودش در میآورد.
بعد از نشستن پشت میز، شروع به خوردن غذا کرد. با حس نگاههای خیره دیگرون گفت:
نکنه اجازه ندارم غذا هم بخورم؟
مادرش به زحمت جلوی خندیدنش رو گرفت و گفت:
چرا میتونی؛ هر چقدر دلت میخواد بخور!
ییبو در حالی که با دست در حال غذا خوردن بود، زیر لب زمزمه کرد:
به منم توجه کنید.
جان به حرکات ییبو خیره شده بود و وقتی که داشت غر میزد، لپهاش به طور غیرمعمولی تکون میخوردند.
ییبو که متوجه نگاه خیره جان شده بود، سرش رو بالا آورد. بهش نگاه کرد و گفت:
اونطوری نگام نکن... تو هم مثل مامان و بابامی...
و بعد تند تند مشغول خوردن غذا شد...
مادرش و پدرش نمیدونستن از دست پسرشون چیکار باید بکنند. هر روز درگیر یک چیزی میشد و امروز به مدرسه رفتن گیر داده بود.
فلش بک
ییبو در حالی که پشت سر مادرش راه افتاده بود، گفت:
قول میدم بچه خوبی باشم... فقط این آرزومو برآورده کن.
انگشت اشارشو نشون مادرش داد و گفت:
قول میدم بخدا!
: پسرم تو سنت مناسب مدرسه رفتن نیست.
ییبو با حرص خودش رو به زمین کوبید و گفت:
پس چرا جانگا میره؟ منم میخوام برم!
خانم وانگ سرش رو تکون داد و گفت:
ییبو، جان از تو بزرگتر هستش... تو هم وقتی هم سن جان شدی میتونی بری مدرسه!
ییبو محکم از پای مادرش چسبید و گفت:
نه... من فردا میخوام برم مدرسه... واسم لباس بخر! از اونایی که جانگا داره!
مادرش که تقریبا داشت عصبانی میشد، با لحن محکمی گفت:
ییبو گفتم نه!
ییبو چند لحظه به مادرش خیره شد و بعد با صدای بلندی دوباره داد کشید.
مادرش بدون توجه مشغول آشپزی شد. قرار نبود همیشه حرف، حرف پسرشون باشه؛ مخصوصا الان که یک چیز غیرمنطقی میخواست.
YOU ARE READING
𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝑆𝑢𝑛 𝐹𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑉𝑒𝑟𝑠𝑒 𝑆𝑡𝑎𝑡𝑢𝑠: 𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑 تو به دنیا اومدی تا بخشی از وجود من باشی،...