قشنگترین اشتباه

201 64 95
                                    

پارت سی و چهارم: قشنگترین اشتباه

**********************

همیشه از امتحانات بدش میومد. استرسی که توی این دوران می‌کشید انقدر زیاد بود که دلش می‌خواست انقدر سرش رو به دیوار بکوبه تا راحت بشه. 

حالا نوبت به آخرین امتحانش رسیده بود! سخت‌ترین امتحانش بود... چیزی جز حرص خوردن از دستش ساخته نبود. زیرچشمی نگاهی به جان انداخت که چطور در حال دیدن فیلم‌های آموزشی بود. گونه‌ش رو به میز چسبوند و گفت:  

چی میشد از همون اول باسواد به دنیا میومدم؟ اینطوری دنیا قشنگتر نبود؟ دیگه به جای درس خوندن، میرفتم دنبال چیزهایی که خیلی بهشون علاقه داشتم! هیچ چیز دنیا سرجاش نیست. 

جان نگاهی به ییبو انداخت. صفحه گوشیش رو قفل کرد و از روی تخت بلند شد. پشت ییبو ایستاد و مشغول ماساژ دادن شونه‌هاش شد: 

آخرین امتحانته، اینم بدی خلاص میشی. 

ییبو چیزی نگفت و فقط چشم‌هاشو بست. حرکت دست‌های جان روی شونه‌هاش رو دوست داشت و بخشی از خستگی‌هاشو از بین میبرد. همونطور که چشم‌هاش بسته بود، گفت:

مغزمم خسته‌ست. 

جان لبخندی زد و انگشت‌هاش رو به شقیقه‌های ییبو رسوند: 

بذار ببینم مغزی داری برای ماساژ دادن؟

ییبو با اعتراض گفت: 

هی جان‌گا! 

جان فقط لبخندی زد و چیز دیگه‌ای نگفت. بزرگترین سرگرمی زندگیش اذیت کردن ییبو بود و و حاضر نبود لذتش رو با چیز دیگه‌ای عوض کنه! قصد داشت بعد از امتحانات به ییبو بگه دوستش داره، اینطوری ذهن پسر رو هم درگیر نمیکرد و ییبو می‌تونست با خیال راحت امتحاناتش رو پشت سر بگذاره. 

**********************

وقتی آخرین امتحانش رو هم داد، احساس کرد میتونه بالاخره یک نفس عمیق بکشه! فقط دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر به خونه بره، برای یک هفته تمام استراحت کنه و تمرین‌های آشپزیش رو از سر بگیره. 

هنوز برای رفتن به دانشگاه تصمیمی نگرفته بود. احساس میکرد ذهنش هنوز انقدر آروم نیست تا بتونه تصمیم بگیره. وقتی از مدرسه بیرون زد، با دقت به اطرافش نگاه کرد. دروغ چرا، انتظار داشت جان الان اونجا باشه؛ اما در کمال تعجب خبری ازش نبود. 

همیشه موقع آخرین امتحان‌هاش جان میومد. حتی توی این چهارسال به محض رسیدن به خونه باهاش تماس تصویری می‌گرفت. 

ده دقیقه هم جلوی مدرسه صبر کرد؛ اما خبری نشد. حتماً درگیر گریم بود. بند کیفش رو محکم توی دستش فشرد و به سمت خونه حرکت کرد. هرچند داشت خودش رو گول میزد که به محض رسیدن به خونه، جان رو توی اتاق میبینه... درسته محال بود برای جان این همه سختی و خستگی معنا نداشته باشه. 

𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now