بخش پانزدهم: جدایی
*******************
ذوق عجیبی داشت. هیچوقت یادش نمیومد توی زندگیش انقدر خوشحال باشه. بهترین لباسهاشو پوشید و به خودش توی آینه نگاه کرد. از اتاقش بیرون رفت و بعد از پیدا کردن خانم وانگ گفت:
خانم وانگ میشه ببینید خوب شدم یا نه؟
زن لبخندی زد، روی زمین نشست تا همقد پسر بشه. آستینهاشو مرتب تا کرد و گفت:
خیلی خوشگل شدی، مطمئن باش مادرت با دیدنت قورتت میده.
لبخندی که جان زد، زن حتی شبیهش رو ندیده بود. درخشان بود! انگار که تمامی خوشحالیهای دنیا توی قلب جان جمع شده بودند. زن نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
ییبو رو ندیدی؟
جان به پلهها اشاره کرد و گفت:
نمیذاره برم توی اتاقش. باهام حرف نمیزنه. من سعی کردم براش گاگای خوبی باشم؛ اما انگار دیگه دوستم نداره.
زن آروم موهای جان رو نوازش کرد و بعد گفت:
فقط یکم ناراحته که تو قراره بری؛ وگرنه تو بهترین گاگای دنیا بودی.
جان هیچی نگفت و سرش رو پایین انداخت. به سمت اتاق ییبو حرکت کرد تا شاید بتونه دوباره راضی به حرف زدنش کنه. این بار بدون اینکه در بزنه، وارد اتاق شد. ییبو روی تخت دراز کشیده بود و سرش رو به بالش فشار میداد. جان کنارش رفت و آروم گفت:
دیدی؟
جواب ییبو سکوت بود. این بار دستش رو روی دست ییبو که کنارش بود گذاشت و گفت:
ییبو با توام.
ییبو با حرص روی تخت نشست و گفت:
از این بچه بدبخت چی میخوای؟
: هیچی، فقط بیا حرف بزنیم.
ییبو با صدای بلند و در حالی که صورتش از حرص قرمز شده بود، گفت:
مامانم گفته با بچههای بیادب صحبت نکنم.
جان اخمی کرد و گفت:
مگه من بیادبم؟
ییبو پشت هم سرش رو تکون داد و گفت:
تو از منگدی هم بیادبتری. مگه چندتا دیدی داری که میخوای بذاری بری؟ اگه بچه من میشدی اون موقع به بابام میگفتم برات همه چیز بخره؛ ولی تو میخوای بری.
جان سرش رو پایین انداخت و گفت:
من میخوام بچه مامانم بشم. دلم براش تنگ شده! وقتی رفتم میام و میبینمت.
ییبو به این حرفها کاری نداشت. اون دلش میخواست جان تا ابد کنارش بمونه؛ برای همین بدون اینکه جواب پسر رو بده، خودش رو به تخت کوبوند. جان با اخم گفت:
YOU ARE READING
𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝑆𝑢𝑛 𝐹𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑉𝑒𝑟𝑠𝑒 𝑆𝑡𝑎𝑡𝑢𝑠: 𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑 تو به دنیا اومدی تا بخشی از وجود من باشی،...