بخش بیست و نهم: جان کوچولو
*******************
ییبو حالش خوب نبود. شنیدن اون حرف باعث شده بود قلبش محکم توی سینهش بتپه. یعنی برای جان دوری انقدر راحت بود؟ نه قطعاً برای گاگای عزیزش هم نمیتونست به این صورت باشه.
وقتی از کافه بیرون رفت، وارد کوچه شد. تاریک بود و هر نوع آدمی ممکن بود روبهروش بیاد؛ اما تو اون لحظه انقدر داغون بود که به چیزی فکر نمیکرد. سرش پایین بود و بدون اینکه حواسش به چیزی باشه، در حال حرکت بود. زمانی که با چیزی برخورد کرد سرجاش ایستاد.
سرش رو بالا آورد و با دیدن مردی که مو نداشت، قلبش لرزید و درست خاطره بد چند سال گذشته جلوی چشمهاش اومد. همیشه ترس این لحظات رو داشت، اون موقع هم هوا تاریک بود، اون موقع هم مادرش و جان رو کنارش نداشت...
ناخودآگاه یک قدم به سمت عقب برداشت. قلبش میزد... نمیدونست اصلاً مرد چطور آدمیه، فقط میدونست تو اون لحظه تمام ترسهای دنیا توی قلب جمع شده. ییبو به صورت مرد خیره شد. انگار قصد داشت چیزی بفهمه، شاید هم نیرویی نداشت تا بتونه به جای دیگهای نگاه کنه. صدای مرد که کمی بم بود توی گوشش پیچید:
چیزی شده بچه جون؟
ییبو توانایی جواب دادن نداشت؛ اما نباید میترسید. قرار نبود که همه آدمها شبیه هم باشن. انگار کسی لبهاش رو بهم دوخته بود. وقتی مرد یک قدم بهش نزدیکتر شد، دونههای عرق روی پوستش نشستند؛ اما ناگهان دستی روی شونهش نشست و اون رو به سمت خودش برگردوند. سرش رو بالا گرفت و با جان روبهرو شد. آروم زیر لب با صدای لرزون گفت:
جانگا!
جان آروم صورت پسر رو قاب گرفت و گفت:
هیس چیزی نیست.
مرد غریبه نگاه عجیبی به هر دو انداخت و در حالی که از کنارشون رد میشد، گفت:
واقعاً بچههای این دوره دیوونه هستند.
وقتی مرد از کنارشون رد شد، ییبو یک قدم خودش رو به جان نزدیکتر کرد. هر چند ازش دلخور بود، اما جان همیشه براش یک نقطه قابل اتکا میموند.
جان لبخندی زد. ترسهای ییبو رو میشناخت. میدونست توی شهربازی چه خاطره بدی به دست آورده. آروم ییبو رو به خودش نزدیکتر کرد و پسر روی توی آغوشش کشید:
چیزی نیست...
ییبو نفس عمیقی کشید، خودش رو به جان نزدیکتر کرد و کمی از پیراهنش رو توی مشتش گرفت. حالا حالش بهتر بود... دوباره جان معجزه خلق کرده بود؛ اما این دلیل نمیشد باهاش قهر نباشه. وقتی مطمئن شد حالش بهتره و دیگه از چیزی نمیترسه، با پاش ضربهای به جان زد و از آغوشش بیرون اومد:
کی بهت گفت بغلم کنی؟
جان در حالی که مشغول ماساژ دادن پاش بود، گفت:
YOU ARE READING
𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝑆𝑢𝑛 𝐹𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑉𝑒𝑟𝑠𝑒 𝑆𝑡𝑎𝑡𝑢𝑠: 𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑 تو به دنیا اومدی تا بخشی از وجود من باشی،...