جان‌گا، دی‌دی خیلی دوست داره

185 67 69
                                    


بخش نوزدهم: جان‌گا، دی‌دی خیلی دوست داره!

*******************

وقتی به ذخیره پول‌هاش نگاه کرد، لب‌هاش به غمگین‌ترین حالت ممکن شکل گرفتند.

چه کاری باید انجام می‌داد؟ مطمئن بود با این همه پولی که داره، نمیتونه چیزی که توی خیالش هست رو بخره؛ برای همین فقط یک ایده توی ذهنش داشت و اون چیزی نبود جز پدرش!

هیچوقت نشده بود از پدرش پولی بخواد؛ اما این بار فرق میکرد. تمام جرئتش رو جمع کرد و از اتاقش بیرون رفت.

پدرش طبق معمول روزهایی که خونه بود رو با خوندن کتاب و روزنامه می‌گذروند. جان جلو رفت و روبه‌روی پدرش ایستاد. آقای شیائو وقتی متوجه پسرش شد، روزنامه رو تا کرد و کنارش گذاشت:

مشکلی پیش اومده؟

جان جرئت پیدا کرد و یک قدم به سمت جلو برداشت:

میتونم ازتون یک درخواست داشته باشم پدر؟

مرد لبخندی زد و گفت:

حتما. چی میخوای؟

جان یک قدم دیگه به پدرش نزدیک‌تر شد و گفت:

ممکنه کمی بهم پول بدید؟

مرد با تعجب به پسرش نگاه کرد. هیچوقت همچین درخواستی ازش نداشت:

برای چه کاری؟

جان سعی کرد مستقیم تو چشم‌هاش پدرش نگاه کنه و حرف بزنه؛ چون آقای شیائو این مدل رو بیشتر دوست داشت:

میخوام یک چیزی بخرم.

: چه چیزی؟

جان دوست نداشت کسی درباره این موضوع چیزی بدونه؛ اما انگار باید حرف میزد تا بتونه پدرش رو راضی نگه داره:

نمیتونم چیزی بگم؛ اما قول میدم وقتی بزرگتر شدم، بهتون برش گردونم.

مرد سری تکون داد و گفت:

باشه، مشکلی وجود نداره؛ اما به شرطی که من هم باهات بیام. باهم دیگه میریم و چیزی که نیاز داری رو می‌خریم!

جان شوکه به پدرش خیره شد. یعنی باید با پدرش این کار رو انجام میداد؟ کمی فکر کرد. بهتر از هیچی بود؛ برای همین سری تکون داد و گفت:

باشه؛ ولی اجازه بدید خودم با فروشنده صحبت کنم و وقتی نوبت به پرداخت رسید، شما بیاید. قبوله؟

آقای شیائو لبخندی زد. جان گاهی وقت‌ها تبدیل به یک آدم بزرگ میشد و گاهی وقت‌ها از ییبو هم بهونه‌گیرتر بود؛ اما در تمام حالات دوست‌داشتنی بود.

*******************

یکی از بهترین روزهای جان بود. بالاخره می‌تونست به اون چیزی که می‌خواد برسه. جلوتر از پدرش وارد فروشگاه شد و رو به خانم فروشنده گفت:

𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now