شکلات‌های ییبو

179 68 14
                                    

بخش سی و یکم: شکلات‌های ییبو

*******************

خوابش نمیومد... بعد از مدت‌ها کنار ییبو دراز کشیده بود و همین باعث میشد تپش‌‌های قلبش رو احساس کنه. به پهلو دراز کشید و به صورت ییبو خیره شد. چشم‌هاش بسته بود. به خاطر ترس ییبو از تاریکی چراغ خواب روشن بود و همین باعث میشد بتونه راحت چهره پسر رو ببینه. نمی‌دونست چند دقیقه هست به ییبو خیره شده؛ اما با حرکت به پسر به خودش اومد. 

ییبو می‌تونست نگاه خیره جان رو روی خودش احساس کنه. یعنی اون هم مثل خودش خوابش نمیبرد؟ هنوز باورش سخت بود که جان بالاخره به دوری چهار ساله پایان داده؛ برای اینکه بتونه راحت‌تر بودن جان کنار خودش رو باور کنه. به سمت پسر چرخید و دستش رو دور کمرش انداخت:

گاگا اینجاست! 

جان لبخندی زد، درسته اون اینجا بود، دقیقاً کنار ییبو! آروم دستش رو روی پهلوی ییبو گذاشت و گفت:

اینجام، دلم برات خیلی تنگ شده بود. 

لبخند محوی روی لب ییبو نشست. اون هم دلتنگ جان بود، همیشه نبودش رو احساس میکرد. وقتی اولین‌هاش رو تجربه میکرد، دوست داشت جان کنارش باشه؛ اما هر بار که اطرافش رو می‌دید متوجه میشد حضور نداره... با یادآوری اون روزها شروع به صحبت کرد:

هر چهارشنبه که مجبور میشدم تماس رو قطع کنم، دلتنگت میشدم و این دلتنگی تا یک هفته ادامه داشت. خیلی سخت بود جان‌گا، تو همیشه کنارم بودی. هر مشکلی برام به وجود میومد تو برام حلش میکردی؛ اما به خودم اومدم دیدم نیستی! دیدم باید تنها بزرگ بشم، تنها مسیر مدرسه رو طی کنم، تنها به کلاس‌های ژیمناستیک و آشپزی برم... فقط خودم بودم و خودم؛ اما هر چهارشنبه ذوق داشتم باهات صحبت کنم. درباره کارهام بگم و وقتی تو درباره قدم پرسیدی، متوجه شدم تو هم به همون اندازه فکرت پیش منه. 

ییبو دلش نمی‌خواست حالا که جان کنارشه شکایت کنه؛ اما گاهی اوقات دست خودش نبود... روزهای اول خیلی سختی کشیده بود. غصه خورده بود، گریه کرده بود، بد غذا شده بود، لجباز شده بود و از همه بدتر مادرش رو اذیت کرده بود. 

همین‌ها باعث شده بودن تا گاهی اوقات از خودش خجالت بکشه. چشم‌هاشو باز کرد و روی تخت نشست. نمی‌خواست به اون روزها فکر کنه؛ برای همین محکم به پای جان ضربه زد و گفت:

دیگه حق نداری بری؛ وگرنه میرم برای خودم یه گاگای دیگه پیدا میکنم. 

جان با شنیدن این حرف روی تخت نشست. لبخندی زد و گفت:

یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن. 

ییبو قصد داشت حرفش رو تکرار کنه؛ اما با فرو رفتن دندون‌های جان توی لپش نتونست. داد زد و گفت:

جان جان هنوز این عادتت رو ترک نکردی. 

محکم به بازوی پسر ضربه زد و گفت:

𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now