بخش بیست و دوم: استخوان ماهی
*******************
جان به سمت مادرش برگشت و بهش خیره شد تا از این طریق به زن بفهمونه داره به حرفهاش گوش میده:
جان زودتر آماده شو، باید بریم خونه خانم و آقای وانگ.
جان بیتفاوت شونهای بالا انداخت و گفت:
من نمیام، خوش بگذره.
و بعد بدون اینکه منتظر واکنشی از جانب مادرش باشه، به سمت اتاق خودش راه افتاد. دَر رو بست، نفس عمیقی کشید و بعد جلوی کمد لباسهاش ایستاد و زیر لب زمزمه کرد:
برای مهمونی امشب، لباس چی بپوشم؟
کمی فکر کرد و در نهایت فقط به یک نتیجه رسید: قصد داشت پیراهنی رو انتخاب کنه که ییبو به مناسب تولدش براش خریده بود. اینطوری شاید میتونست پلههای آشتی رو برداره.
بعد از پوشیدن لباسهاش از اتاق بیرون رفت و روی مبل نشست. خانم شیائو با تعجب به جان نگاه کرد:
تو که گفتی نمیخوای بیای، چطور زودتر از من و پدرت حاضر شدی؟
جان جوابی نداد و به گوشهای خیره شد. در واقع هیچ جوابی نداشت که بده. باید با اون پسر سرتق صحبت میکرد و درسی بهش میداد که دیگه جرات نکنه با گاگاش اینطور صحبت کنه.
*******************
ییبو بیخیال روی مبل نشسته بود. خانم وانگ با دیدن لباسهای ییبو که هنوز آماده نشده بود، گفت:
ییبو تو چرا هنوز آماده نشدی؟ الان مهمونها میان.
ییبو بیشتر خودش رو روی مبل رها کرد و بعد گفت:
اونا مهمون نیستن، یا ما اونجاییم یا اونا خونه ما.
زن سری تکون داد و چیزی نگفت. از رفتارهای پسرش سر در نمیآورد. نمیدونست بین اون و جان چه اتفاقی افتاده. ییبو هر بار خانواده شیائو به خونشون میومد، خوشحال بود؛ اما این بار انگار قضیه فرق داشت.
تو همین فکرها بود که صدای زنگ دَر بلند شد. خانم وانگ آخرین نگاهش رو توی آینه انداخت و بعد که متوجه شد همه چیز در بهترین حالت خودش هست، دکمه آیفون رو فشار داد.
بعد از مدتی خانواده شیائو وارد خونه شدند. از لبهای ورچیده جان مشخص بود یک چیزی درست نیست. با هم سلام و احوالپرسی کردند. خانم وانگ حواسش رو به هر دو پسر داد و وقتی بهم سلام ندادن، شکش به یقین تبدیل شد. سری تکون داد، نمیدونست از دست این دوتا پسربچه چیکار باید بکنه؟
همه روی مبلهای مخصوص نشستن. ییبو نگاهی به فضا انداخت، تنها جای خالی کنار جان بود؛ برای همین نفس حرصی کشید و کنار پسر نشست.
جان پوزخندی زد و چیزی نگفت و به حرفهای حوصلهسربر خانوادهها گوش داد. همه مشغول خوردن میوه بودند. جان نگاهی به ییبو انداخت که بدون حوصله نشسته بود. میدونست پسر عاشق میوه نارنگی هست؛ اما به خاطر بوش، خودش هیچوقت برای پوست کندنش پیشقدم نمیشد.
YOU ARE READING
𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝑆𝑢𝑛 𝐹𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑉𝑒𝑟𝑠𝑒 𝑆𝑡𝑎𝑡𝑢𝑠: 𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑 تو به دنیا اومدی تا بخشی از وجود من باشی،...