کیوت رو مخ

247 80 84
                                    


بخش هشتم: کیوت رو مخ

*******************

هر دو در حالی که روی زمین نشسته بودند، سرشون پایین بود. مرد با لحن پر از تحکم گفت:

چرا این کارو انجام دادید؟

جواب هر دو سکوت بود. ییبو با استرس هر دو دستش رو بهم دیگه گره زده بود؛ اما جان آروم‌تر بود. قبلا هم زیاد تنبیه شده بود؛ برای همین دیگه براش عادی بود. مرد وقتی دید هر دو سکوت کردند، گفت:

مگه با شما نیستم؟

جان جرات به خرج داد. سرش رو بالا گرفت و گفت:

همش تقصیر منگدی بود.

ییبو چیزی نگفت؛ اما به تایید حرف‌های جان سرش رو تکون داد.

تا حالا توی این وضعیت گیر نکرده بود و قلبش مثل یک گنجشک توی سینش می‌کوبید.

مرد با شنیدن جواب جان، اخمی کرد و گفت:

مگه چیکار کرده بود؟

جان بدون اینکه بترسه یا بخواد لرزشی رو توی صداش نشون بده، گفت:

اون به دی دی من گفت دیوونه و می‌برتش تا بهش آمپول بزنن.

و همین حرف دوباره باعث شد ییبو با صدای بلندی شروع به گریه کنه.

زن با شنیدن صدای گریه‌های پسرش، نزدیک اومد و اون رو به آغوش کشید و با خشم رو به مرد گفت:

اونی که باید تنبیه بشه ییبو و جان نیستند... اون دختره از خود راضی هست. یک بار دیگه به هر دلیلی به این خونه دعوت بشن، ما از خونه میریم بیرون.

و بعد ییبو رو بغل کرد و بعد از گرفتن دست‌ جان به سمت اتاق حرکت کردند. روی تخت نشستند. زن اشک‌های پسرش رو پاک کرد و گفت:

مگه تو نگفتی مردها گریه نمیکنند؟ پس چرا داری اشک می‌ریزی؟ جوابمو بده ببینم.

ییبو که به خاطر گریه سکسکه می‌کرد، گفت:

اون همیشه باهام بد صحبت میکنه. اگه جان‌گا نبود حتما منو میزد.

جان کنار ییبو نشست و بعد از دست کشیدن رو موهاش گفت:

من اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.

زن با لبخند به جان نگاه کرد. اشک‌های ییبو هم بند اومده بود. پسر رو از رو پاش برداشت و روی تخت گذاشت:

میبینی چقدر گاگات دوستت داره؟ پس تو هم دیگه گریه نکن. اون منگدی هم بچه هست. به مادرش میگم باهاش صحبت کنه.

جان به مادر ییبو نگاهی انداخت و گفت:

خانم وانگ میشه دیگه منگدی اینجا نیاد؟ نه من و نه ییبو ازش خوشمون نمیاد. حتی دوست نداریم باهاش بازی کنیم.

𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now