منطقی به نظر نمیومد... هرجوری فکر میکرد هیچوقت مادرش نگفته بود که خونه عموش قراره وسط جنگل باشه...
اگر وسط جنگل بود باید بالاخره میرسید اما الان چند ساعت بود که راه میرفت؟ چند ساعت بود که سمت خونه ای میرفت که حالا به وجودش شک داشت؟! نکنه عمویی تو کار نبود؟؟ این یه جور طرد کردن بود؟!
پوزخندی به افکار زد و ایستاد... دستاشو تکیه گاه زانوهاش کرد و موهاشو بالا داد تا نفساشو منظم کنه...
شما هم اگر صبح دنبال خونه کسی راه میافتادید و شب وسط یه جنگل لعنتی و وهم برانگیز گم میشدین باید نسبت به حس مادرتونم شک میکردید... شما هم اگر صدای باد لای شاخه ها، برگهای له شده زیر پا، حرکت و دوییدن حیوونا، صدای عقاب و زوزهی گرگ و خزیدن چیزی روی برگها میومد توهم میزدین...
ساعت یازده شب شده بود و از اطراف هر صدایی میومد... گوشی سوهو شارژش تموم شده بود و پاور بانک لعنتیش هم شارژ نداشت... جلوی پاشو به زور با نور مهتابی که وسط آسمون بود، از بین شاخههای پیچدرپیچ درختا میدید... پاهاش ذوق ذوق میکردن و دیگه توانی توی تنش نمونده بود...
میتونست بفهمه هربار که پاشو برمیداره و جای نامطمئن دیگهای میذاره، تک تک نقاط بدنش التماس میکنن که آخرین قدمش باشه... ضعف کرده بود و توان نداشت بیشتر از این راه بره... همونطور که مامانش گفته بود مهتابو دنبال کرده بود... سمت شمال رفته بود اما هنوز به هیچ رودخونهای نرسیده بود... نگفته بود باید از جنگل رد شه و لعنت که امشب ماه درست وسط آسمون بود و صدای زوزهی گرگها بیشتر از هر وقت دیگهای بود...
"ینی تموم شد؟ اگه مامان واقعاً فداکاری کرده باشه گند زدی!!! گند زدی لعنتی... اگر واقعا بدون هیچ حسی با اون عوضی شروع به زندگی کرده و با فراری دادنت جونشو کف دستش گذاشته و تو احمقانه وسط یه جنگل گم شدی، مرگ کمترین مجازاتته... هیچی حالیت نیست، هیچی...
اصلاً چرا باید برای آدم نفهمی مثل من فداکاری کنه؟! من چی دارم که بخواد برام فداکاری کنه؟! میدونی چیه؟! بدون شک تو براش دردسر بودی... برای تو و عشقش دردسر بودی پس اونم بیرونت انداخت... حقته... بعید نیست آدرسو مخصوصاً چرت و پرت نوشته باشه که عاقبتت همین شه... باید همینطوری بمیری... باید..."
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر گریه... گریه ای که چند ساعت یا چندسال بود که مخفی کرده بود... میدونست فقط داره چرت و پرت میگه اما واقعاً ترسیده بود... شاید باید میگفت تا سد مقاومتش بشکنه... پسری نبود که به راحتی گریه کنه... شاید فقط به سختی های زندگیشون عادت کرده بود... اما همینقدر میدونست که بعد مرگ پدرش، اونقدر از خونه بیرون نرفته که مشکل خاصی براش پیش بیاد، یا حداقل مثل الآن بترسه که بخواد گریه کنه...
ینی اگه یه آلفا بود و راحت میتونست بیرون بره ممکن بود اتفاقی براش بیفته که از ترس یا ناراحتی، چشماش بیشتر خیس شن و غرورش براش مهم نباشه؟!
غرور؟! اما اینجا هیچکس نبود که بخواد غرورش مهم باشه... سوز سرما و صدای بادی که بین شاخهها میپیچید... هوای خنکی که بهش سبکی و ترس و لرز میداد... باید خودشو راحت میکرد... هر چند با ترس... باید همه غمشو فریاد میزد...
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...