وارد اتاق شد سینی رو پایین پای پسرا گذاشت...
* راستی
به ارومی زمزمه کرد و برای اینکه پسرارو بیدار نکنه به سهون که در حال جمع کردن پیراهن های رو زمین بود نزدیک شد:
* وویونگ...
÷ هیش
انگشتشو روی بینیش گذاشت و نگاهی به پسرا کرد... با ندیدن آثاری از بیداری تو چهرههاشون به گوشه اتاق که مبل راحتی قرار داشت و کمی از تخت ها دور بود اشاره کرد و نشستند:
* وویونگ... هنوزم خطرناکه
اخم غلیظی با شنیدن اسمش روی صورت سهون نشست:
÷ اون... دنبال چیه؟
نگاه مردد مادر سوهو گویای همه چیز بود... زبونش برای گفتنش نمیچرخید...
÷ جونمیون؟!
نگاهش رو از سهون گرفت و دستاشو بهم قفل کرد نمیتونست به چشماش نگاه کنه...
÷ خانوم کیم... لطفاً حقیقت رو بگید... گفتن شما فقط من رو مطمئن تر میکنه
* حقیقت همینه... اون... از اولش هم برای بدست آوردن جونمیون به من نزدیک شد... دیگه شما باید بهتر از من اون عوضی رو بشناسید...
با یاداوری صحنه هایی که نظاره گرش بود پلک هاش رو بهم فشرد:
* نمیدونستم انقدر بیشرم و پر جراته...
برگشت و به سوهو نگاهی انداخت و همراه آهی ادامه داد:
* صحنه هایی که دید... کارایی که...
دوباره بی اختیار پلک هاش رو عصبی بهم فشرد و ادامه داد:
* کارایی که باهاش کردن...
با یاداوری لخت بودن سوهو بین اون همه گرگ و خوناشام و جن دستاشو مشت کرد و منتظر نگاه کرد:
* خیلی سخت بود...
پیشونیشو ماساژ داد و سرشو تکون میداد:
* خیلی...
با سکوت سهون سرش رو بلند کرد:
* شا...شاهزاده
حرف توی دهنش ماسید... با تعجب و بهت به صورت سهون نگاه میکرد... چشماش... از خشم زیاد تغییر رنگ داده بود... برای تسلط خودش نفس های پشت هم کشید و مشتشو به پیشونیش زد... مادر سوهو به سرعت خودشو جلو کشید و مشت سهون رو گرفت:
*خواهش میکنم... پیشونیتون آسیب دیده... شاهزاده
مشتشو بین دستاش گرفت و سعی کرد با نهایت محبت مادرانه نگاهش کنه:
* اروم باشید... جونمیون از پسش براومد...
سهون چشم هاشو از سوهو گرفت و به مادرش داد که زن ترسیده زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...