چان به سرعت سمتش اومد و دستایی که سوهو ولش کرده بودو گرفت:+ جونگین!!! خوبی؟!
× خوبم هیونگ...
+ بزنم لهت کنم عوضیییی؟!!! به چه حقی دخالت کردی؟!
× چرا فک کردی جن گروه باید عقب وایسه و نگاه کنه؟!
چان نفسشو بیرون داد و درحالی که کلافه بنظر میرسید گفت:
+ بچهای کای؟! احمقی؟! بیشعوووورییییی؟!؟!؟! ممکن بود نتونی از پس جفتش بربیای!!! این خیلی ریسکی بود!
× ریسکی بود ولی دیدی که تونستمممم اگه نمیشد انجامش نمیدادم!
+ ولی بگا رفتیییی!!!
= زهرررماررررر... یه بار دیگه یکیتون داد بزنه...
+ خایه هاشو میپاچونی؟!
با اخم و جدیت گفت:
= معلومه که آره! میخواید همه رو خبردار کنید؟
چان خندید و سعی کرد آروم باشه:
+ سوهو درست میگه... بعدم... تو مهمترین مسئولیتو داشتی بچه!! محض اطلاع... و ممنون
کای لبخندی زد و چشماشو برای تشکر باز و بسته کرد:
× پس سهون چرا نمیاد؟!
+ داره میاد... نزدیکه
یکم بعد سهون تبدیل شده کنارشون بود و ساعدش خراش عمیقی برداشته بود...
÷ تو چه گوهی خوردی کای؟!
کای نالید:
× زهرمارو کای! دوباره تو بیشعور شدی؟! گند زدی به دستت!!! بعد اومدی به من گیر میدی؟
÷ هر وقت تو بیشعور شی منم میشم!!!
+ بده دستتو ببندم... ساکت شید تا سوهو هممونو پاره نکرده...
سوهو با اخم ریزی حاصل از اینکه هیچکس برای توضیح دادن بهش داوطلب نمیشه، گوشه ای به الفاها زل زده بود و چیزی نمیگفت...
چان با باندی که توی کیفش بود دست سهونو بست... کای روی زمین نشسته بود و همونطور که گاهی چشماشو میبست تا سرگیجه کمی که باقی مونده بود از بین بره، حواسش به پانسمانی که چان برای سهون میبست هم بود... اون جن ضعیفی نبود اما همزمان تلپورت کردن، و روی دوجا تمرکز کردن کار هر کسی نبود... نیروی خودشو به برادراش انتقال داده بود و این باعث شده بود خودش سرگیجه داشته باشه...
+ تموم شد... خب بگو چی شد سهون
سهون پوزخندی زد و نزدیک شد و کنار کای نشست... با دست به سوهو و چان اشاره کرد بیان نزدیکتر...
سوهو اخمی کرد و به جمعی که سه نفره دور هم نشسته بودن نگاه کرد... این چه مسخره بازیای بود این وسط؟!!!
با اشاره سهون، چشماشو چرخوند و کنار کای و سهون نشست:
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...