با گوشی توی دستاش از مغازه بیرون اومد و طبق عادت سریع خواست گوشی رو توی جیبش بذاره که دستش یهو روی جیبش متوقف شد و همونجا ایستاد...
× چیزی شده؟
سرشو بالا اورد و همونجوری که گوشی بین دستاشو فشار میداد گفت:
= شکاف خیلی بزرگیه...
+ چی؟
= زندگی ای که داشتم با زندگی ای که دارم...
× دوسش نداری نه؟
کمی به چشمای الفاها نگاه کرد و گفت:
= شاید وقتی دارم خرید میکنم دیگه نگاهم به قیمت نباشه... شاید دیگه وقتی از جایی بیرون میام گوشی قدیمی و داغونمو نیاز نباشه صدجا قایم کنم... شاید الان کمتر از اینکه بیرون باشم میترسم ولی...
÷ ولی چی؟
نگاهش به زمین بود که گفت:
= چرا حال دلم خوب نمیشه؟
قبل از اینکه هضم کنه چقدر غمگینه، احساس کرد حجم زیادی از غم به قلبش سرازیر شد... سرشو بالا آورد و علت این همه غصه رو، توی چشمای سه تا شاهزاده پیدا کرد...
= باید باور کنم از حرفای من شاد یا غمگین میشید؟ باید... باور کنم غم الان قلبم، علتش غم شماست؟
سهون جلوش زانو زد و گفت:
÷ اگه برات سخته باورش نکن... اما این حقیقت رو تغییر نمیده...
جونگین جلو رفت و بی صدا شونهش رو بوسید و گفت:
× شاید وقتشه بپذیری ما دوستت داریم... اونجوری تلاشامون برای حال خوبت، راحتتر به ثمر میشینه...
قبل از اینکه چیزی بگه صدای برخورد قطره های آب به شیشه، توجهشو جلب کرد...
= هوا بارونی شده؟
سمت پنجره های تمام شیشه پاساژ رفت و بدنبالش آلفاها پشتش ایستادن و با حرف سوهو از شیشه روبرو نگاهی به آسمون انداختن:
+ خوشحالم، این اولین هوای بارونی نیست که تو همراهمونی؟
بدون اینکه نگاهشو از بارون بگیره گفت:
= کاش یه امگا داشتین که با این حرفاتون چشماش قلبی میشد... دلم برای این قسمت از شانستون میسوزه!!
سهون دستاشو روی شونه های سوهو گذاشت و گفت:
÷ همین امگایی که داریم خیلیم خوبه... حتی اگه چشماش قلبی نشه، ما همچنان براش تلاش میکنیم... یه روز تو هم چشمات قلبی میشه...
چان نگاهش رو از کای گرفت و با دیدن نیم رخ سوهو لبخندی زد، مثل سهون که نگاهش غرق توی انعکاس صورت سوهو توی شیشه بارونی بود... بالاخره دست از پنجره ای که ویو قشنگی رو به نمایش گذاشته بود کشیدن و قصد رفتن کردن.
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...