کنار دیوار ایستاده بود و با پنجههاش شکلهای فرضی روی زمین میکشید... دستاشو به هم قفل کرده بود و سعی میکرد جز به پنجه هاش به جایی نگاه نکنه...
* سوهو... نمیخوای ازم خداحافظی کنی؟ دارم میرم
ابروهاش رو بهم نزدیک کرد و جوابی نداد... دستی زیر چونش نشست و سرشو بالاتر آورد... با دیدن چشمهای مادرش ناخودآگاه بغضش گرفت...
* جونمیون... پسر قشنگم...
با نگاه به چشمهای مادرش و اون لحن صدا زدنش، با غم نالید:
= مامان... چرا نمیذاری حداقل باهات بیام تا وقتی برسی؟!
* کسی نباید تورو با شاهزاده ببینه...
= چه ربطی داره! پس کسی هم نباید تو رو....
* سوهو... بهونه نیار... میدونم اگه باهام بیای جدا شدن ازم واست سخت تره... چرا مثل عروسایی که شب آخر مجردیشونه داری رفتا...
= یااااا...
مادرش لبخندی زد و گفت:
* میدونم سخته عزیزم... برای منم سخته تنهات بذارم، اما نباید نگران من باشی... من جام امنه... دیگه قرار نیست اتفاقی برام بیوفته.
موهاش رو با نوک انگشتاش کنار داد و با گرفتن دو طرف صورتش سر سوهو رو خم کرد و بوسهای روی موهاش کاشت...
* پسر کوچولوی من دیگه نگرانم نمیشه و حواسش به زندگی خودشه نه؟
اخمی به خاطر کلمه پسر کوچولو کرد اما فقط سر تکون داد و بغضشو قورت داد...
* جونمیون من برای دوباره دیدنم صبر میکنه مگه نه؟
= مامان...
بالاخره بغضش شکست و تو آغوش مادرش رفت...
= انقدر باهام مثل بچه ها حرف نزن... میشه نری... من میترسم دوباره اتفاقی برات بیفته... لطفاً بمون...
جوری با نهایت مظلومیت گفت که قلب دو آلفای حاضر تو سالن هم بدرد آورد...
* تو دیگه زندگی خودتو داری... خیلی زود دوباره همو میبینیم... منم جام امن امنه، توام که جات امنه... ترس نداره
لبخندی بهش زد و دهنش رو نزدیک گوشش برد و به آرومی زمزمه کرد:
* دفعه دیگه دلم میخواد وقتی شکمت گرد شده ببینمت
= مامااااان
با حرص و گونههای سرخ از خجالت از بغل مادرش بیرون اومد... میدونست آلفاها صدای مادرش رو شنیدن و به همین خاطر جز زمین جلوی پاهاش، به جایی نگاه نمیکرد... چان لب هاش رو تو دهنش جمع کرد و نگاه معناداری به سهون کرد... حتی تصور سوهو تو اون وضعیت دیوونشون میکرد... اونقدر که دلش میخواست بخاطرش جیغ بزنه و مثل بچهها ذوق زده شه...
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...