قصر واقعا ترکیب معماری مدرن و تم سلطنتی داشت... سالن جشن رویایی تر از تصور سوهو بود... سقف شیشه ای با ستاره های آسمون شب مزین شده بودن و اویز های گل باریک از سقف تا گلدون های بلند پایه دار روی زمین ادامه داشت... لامپ های دیواری طلایی رو دیوار های سفید خودنمایی میکردن... جایگاه ویژه اسلب های سنگی مشکی داشت که لوستر های بلند جلوهش رو بیشتر میکردن و جایگاه رو خاص کرده بودن...
کنار سکوی بلندی که جایگاه سه شاهزاده قرار داشت، ایستاده بود... جمعیت زیادی با لباس های پر زرق و برق جلوی سکو نشسته بودند و با تحسین سه شاهزاده رو نگاه میکردن... نگاهش رو از جمعیت گرفت و به سه نفرشون داد... باید اعتراف میکرد زیبا شده بودن... شاید بهتر بود بگه، شبیه شاهزاده ها شده بودن... از تصورش بهتر... هیچوقت اونها رو کنار هم به عنوان شاهزاده ندیده بود و حالا، حس میکرد میتونه بهش فاخر باشه... به اینکه کسایی که انقدر خواهان دارن، دیروز باهاش کنار ساحل شن بازی کردن... دلش میخواست هیچی از لحظه های ترسناک و دردناک یادش نمیبود ولی به این فکر کرد که چقدر یه زمانی ترسناک بودن... همین ادمهای موقر و شیک و زیبا و محترم... هر سه تاشون...
کمی جلوتر از صندلی سه شاهزاده، دو صندلی با تاج بزرگ و دسته هایی که با طلا تزیین شده بود قرار داشت... شاه و ملکه؟! حس میکرد از دیدنشون میترسه... تا همین الان نگاه های چندش ادمها به شاهزاده ها آزارش میداد... اون کسی بود که از تمام وحشی بازیا و درد و زخم و مرگ و ترس، عبور کرد و حالا یه وجهه اروم و قشنگ از شاهزاده ها داره... اونه که فقط حق داشتن اونارو داره... کی میدونه چقدر زخم و تحقیر شد؟ با سهون چندبار مرد؟ کای هم نفسشو برید هم همیشه زخماشو درمان کرد؟ چانیول دعوا راه مینداخت ولی اخر خودش خودشو توبیخ میکرد؟ اینارو کی جز سوهو دیده که میخوان امگای الفاها بشن؟ شاه و ملکه چی میدونن؟ ملکه تو کلبه اومد و شاه توی اتاق و هیچوقت از حضورشون خبر خوبی نیومد... ازشون میترسید و نگران بود...
ناخودآگاه استرس عجیبی پیدا کرد که باعث شد سهون که نسبت به بقیه بهش نزدیک تر بود نیم نگاهی بهش بندازه... نباید هویتش لو میرفت و برای همینم، هر حرکتی از سوی شاهزاده ها ریسک بود... نمیتونستن کاری کنن و هنوز هیچی نشده، حال بدش رو میفهمیدن...
نفس عمیقی برای تسلط خودش کشید... با صدای شیپور و بازشدن در سالن سرش رو بالا اورد... اون شاه بود؟! مردی قد بلند و چهارشونه درست مثل شاهزادههاش، با موهای خاکستری و چشمانی مشکی... با ردای بلند مشکی رنگی که طرح های طلایی روش داشت که شاه همیشه تو مراسم های رسمی از همین ردا استفاده میکرد...
در کنارش زنی با موهای طلایی بلند و مجعد، با تاج نگین داری که بهشون زینت داده بود... چشمای عسلی زیبایی که ازش یه شاهکار میساخت... لباس شب بلند مشکی به تن داشت و در حالی که دستش، بازوی شاه رو گرفته بود؛ اروم جلو اومد... همه جمعیت به احترامشون ایستادن...
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...