استرس اونقدر وحشتناک به قلبش سرازیر شد که نمیدونست چیکار کنه...
= می...میرم... غذا... ب...بخورم
÷ بعدا بخور...
= چی؟؟
سوهو رو روی تخت کشید و خودش بلند شد و سرشو نزدیک گوش سوهویی که سرشو از ترس با لرز عقب میکشید، برد و چشمای نقره ایشو بهش دوخت و آروم گفت:
÷ میشینی غذارو با هم میخوریم!
نفس نفس زدن سوهو رو میفهمید... تنش میلرزید اما سرشو برای تایید تکون داد...
÷ آفرین پسر خوب...
سوهو خودشو کمی عقب کشید... میترسید... اونقدر زیاد که فقط دنبال فرار بود... سمت قاشق خم شد... حالا که تنش از دست سهون دور شده بود، تصمیم گرفت که فرار کنه و اومد بدوعه که سهون باز مچشو گرفت و سمت خودش کشید و لحظه بعد دندوناشو توی پوست سفید ساق دستش برد...
صدای آخ بلندش از درد توی اتاق پیچید... برگشت سمت سهون و ناباور درحالی که از درد اشکاش میریخت گفت:
= س...سهون... درد میگیره...
اشکاش میریخت اما سهون به خودش نمیومد... دستش زیر دندونای سهون از درد بود یا ترس میلرزید...
= سهون... نکن خواهش... آییی خدایا درد داره سهوووون
هق هق میکرد و از دستش خون میچکید ولی سهون عقب نمیرفت... انگار واقعا نمیتونست گرگشو کنترل کنه و سوهو حتی از اینکه بعد این چه بلای دیگه ای قراره سرش بیاره هم میترسید...
خودشو جلو کشید و بین هق هقاش از درد گفت:
= سهون... منم... سوهوام... جفت حقیقیتم سهون! نگام کن حداقل! شاید... شاید شناختیم...
اومد شونشو عقب هل بده تا ولش کنه اما جرات درافتادن با یه گرگ رات رو نداشت پس، دست دیگشو با ترس و لرز روی موهای سهون گذاشت و گفت:
= خیلی... درد داره... میشه... میشه ولش کنی؟ نگا... نگا خون میاد... نکن لطفا...
دستش رو به آرومی روی سرش کشید و سعی کرد با حرف زدن فشار دندوناش رو کم کنه:
= تو... آییی...باور کن... دلت نمیخواست... دیگه زخمی شم... یادت رفته... یادت رفته من کیم؟
سرشو با دست لرزونش نوازش میکرد و به چشمای سهون که حالا بهش زل زده بود، نگاه میکرد... سهون یهو دستشو ول کرد و با همون چشمای نقره ای ولی ترسیده و نگرانش، و دهنی که خونی بود سرشو بالا آورد و به سوهو چشم دوخت... اون چشما... سرشو پایین برد و زخمی که روی دستش کاشته بود و دید و اولین اشکش بی اختیار چکید...
÷ ای...این...کار....منه!!!
سرش هنوز توسط سوهو نوازش میشد... گریش شدت گرفت و به خودش لعنت فرستاد... این بلارو خودش سرش آورده بود؟!! غیر ممکنه!!!
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...