part 28

534 98 176
                                    


درو پشت سرش بست و پالتوی‌ پشمیش رو دست دختر جوانی که خدمتکارش بود داد:

_ برام نوشیدنی بیار... الکلش خیلی نباشه

/ اطاعت

< ماماااان

جسیکا با صدای متیو برگشت:

_ متیو مگه نمیخواستی بری جنوب آگارتا برای رسیدگی؟!

متیو دستشو داخل جیبش کرد و با انداختن وزنش روی یه پاش و کج کردن سرش به مادرش خیره شد.

_ صد دفعه گفتم اینجوری نگاه نکن... من مادرتم دوست دخترت نیستم که اینجوری خامت شم ابله

روی صندلی مخصوصش نشست و شرابی که دختر جوان براش آورد رو به دست گرفت:

_ پیش اون جادوگر عوضی بودین نه؟

نگاه جسیکا خشمگین روی پسرش نشست...

_ باید بهت جواب بدم؟

چشمای متیو از حرص روی هم رفتن:

_ میشه تمومش کنین؟! هربار شما به اون خونه میرید بعدش اصلا اتفاقات خوبی نمیوفته...

پوزخند جسیکا مثل تیری تو چشم های متیو بود... چشم هاش رو دوباره از حرص بست و تمام شرارت پس ذهن مادرش رو مرور کرد...

_ اتفاق... آره خب... به زودی قصر به هم میریزه و اون جیهون عوضی باید دست زنش و بچه های حرومزادشو بگیره و از تخت سلطنتی که برای من و پسر منه گمشه پایین! این اتفاقیه که باید بیوفته!

با حرص جرعه ای از شرابش خورد که فریاد متیو آرامش نداشتش رو باز ازش گرفت.

< صدباررر گفتممم من این سلطنت رو نمیخ...

صدای شکستن جام روی زمین باعث شد کمی عقب بپره... مثل همیشه... مادرش هیچ صبری نداشت...

_ نمیخوای؟ مگه دست خودته؟؟ باید هربار بهت یادآوری کنم پدرت به خاطر همین سلطنت کوفتی کشته شد؟!!! مادرت به خاطر همین سلطنت شوهرش رو از دست داد؟؟ تو حق نداری بگی نمیخوای اینو میفهمی متیو؟

جلوش ایستاد، نگاه نافذش رو روی چشم های تک پسرش قفل کرد:

_ من هرجور شده سلطنت رو از جیهون عوضی میگیرم... اون حق توعه... نه حق اون بچه هاش که یکی از یکی‌ حرومزاده ترن و معلوم نیس تخم و ترکه‌اشون چیه! هه!! بچه های فرمانده‌هایی که با اففتخاااار کشته شدن... فکر کرده میتونه منم مثل بقیه خر کنه... سلطنت حق توعه! حق کسی که از خون و ریشه نسل پادشاهان آگارتاس!!

متیو چنگی به موهاش زد و قفل نگاهشون رو شکست و سر برگردوند اما جسیکا ادامه داد:

_ حالا هم برو و فقط ببین مادرت چیکار میکنه...

ناامیدانه، نگاه آخرش رو روانه مادرش کرد... نمیدونست چی بگه...‌ این داستان از بچگیش همین بود... مادرش از بچگی این سرنوشت رو برای اون رقم زده بود که از بالای پنجره، به بازی کودکانه بچه گرگ مشکی، و دو پسربچه وسط سبزه ها نگاه کنه... به مدرسه رفتنشون و برگشتشون... به اینکه تو مدرسه پشت هم بودن و حواسشون به هم بود... اما اون تنها بود... اونا اگر شاهزاده بودن و کسی جرات نمیکرد بهشون نزدیک بشه، همدیگه رو داشتن اما اون برادری نداشت... و زمانی رو به یاد میورد که اونهارو از دست داد... روزایی که یواشکی میومدن به قصر جنوبی و متیو از دیدنشون اونقدر ذوق میکرد که شب خوابش نمیبرد... خیلی وقتا لو میرفتن و تنبیه میشدن اما بازم به اینکارشون ادامه میدادن!!! اما از اون روز که مادرشون دستاشونو گرفتو برد به اتاق خودش و تا شب ولشون نکرد، دیگه وقتی متیو به طور اتفاقی هم میدیدشون و بهشون سلام میکرد، اونا ازش فاصله میگرفتن و با نگاه تاسف باری ازش دور میشدن!!! حدسش سخت نبود... کار مادرش بود اما اونا حق نداشتن تنهاش بذارن!!!

Three Veins | سه‌رگهWhere stories live. Discover now