به آرومی روی تخت گذاشتش و ملافه تخت رو روش انداخت... با برگشتنش متوجه چان که با پای لنگ تو چهارچوب در ایستاده بود شد... با صدای ارومی زمزمه کرد:× چان، تو حتی از سوهو هم بچه تری.
چان نگاه سوالیش رو بین کای و سوهوی خوابیده چرخوند... با همون تن صدا زمزمه کرد:
+ نمیفهمم چی میگی...
کای برق اتاق رو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت... چان هم لنگ لنگون دنبالش رفت:
× وقتی به سوهو میگم رو زخمش راه نره لجبازی میکنه و بدتر راه میره... دقیقا مثل تو... ۳۰ تا بخیه خوردی احمق
چان اخمی کرد و کمی تن صداش رو بالا برد:
+ من یه خوناشامم و زخمام زود ترمیم میشن!
کای نگاه کلافه ای به برادرش انداخت و پوفی کشید:
× دارم میبینم.... ملکه چی گفت؟! یه چیزایی قبل رفتنمون فهمیدم اما انقدر تو جنگل فکرم درگیر سوهو شد ک یادم رفت...
سهون که حالا خودش رو به برادراش رسونده بود در اتاق چان رو باز کرد و منتظر موند برادراش وارد شن:
÷ کای هیونگ من هنوزم...
× سهون یه کلمه دیگه راجع به جنگل و تنها گذاشتن سوهو حرف بزن تا خرخرهاتو بجوام!
چان نفسش رو صدا دار بیرون داد:
+ بسه دیگه.... با اینکه من هم موافق این کار کای نبودم اما خب به وضوح گفت چاره ای نداشته و حالا موضوع مهم تری وجود داره...
نگاهی به کای انداخت و همزمان به ارومی روی تخت نشست:
+ باید برگردیم قصر
× چرا یهویی؟
÷ خیلی یهویی هم نبود! ما ۱ هفته از قصر زدیم بیرون
چان با حرکت سر حرف سهون رو تایید کرد...
× ما بیشتر از ایناهم از قصر دور بودیم
+ الان ماجرا فرق میکنه... ملکه جشن ترتیب داده و هرجور شده میخواد مارو بکشونه تو اون مراسم کوفتی و حساس شده دیگه...
× آخه الان چجوری میخوایم اوکیش کنیم و بریم؟ همه چی قروقاطیه! تازه داریم سعی میکنیم حداقل با هم یه جمله حرف بزنیم! چجوری بریم قصر؟
چان چنگی به موهاش کشید و سری تکون داد:
+ میدونم... اما اگه نریم تو قصر ملکه جری تر میشه... مشکوک میشه و ممکنه بعدا بخواد کاری باهاش بکنه... تازه این در صورتیه که بابا رو بذاریم کنار نمیدونم بهرحال که تا حالا با ما کاری نداشته... میترسم بره سراغ سوهو
فکر هر سه شاهزاده اونقدری درگیر بود که برای چند لحظه، کلافه اطرافشونو نگاه کردن که سهون گفت:
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...