با گذشتن از درخت ها و رسیدن به آبنما دنبال سهون گشت... با دیدنش روی تابی که کمی دورتر از حوض بود لبخندی زد... اون به خوبی برادراش رو میشناخت... جلو تر رفت و با نشستن کنارش باعث تکون خوردن تاب و صدای قیژش شد...
+ فکر کنم دیگه پوسیده...
نگاهی به سهون که سرش رو به زنجیره تاب تکیه داد بود انداخت:
+ خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم...
سکوت سهون تنها ریاکشنش بود...
+ یادمه هر وقت خیلی ناراحت بودی و دلت میخواست گریه هاتو کسی نبینه همه بادیگاردارو مرخص میکردی و میومدی همینجا مینشستی...
+ یادمه بچه که بودیم هر وقت گمت میکردیم، اخرش اینجا پیدات میکردیم...
لبخندی زد و ادامه داد:
+ میگفتی اینجا یه انرژی خاصی داره... یادته چقدر من و کای بهت میخندیدیم؟
چشم هاش رو به حوض وسط داد:
+ یه بار که حالم خوب نبود... از قصر و ادماش متنفر شده بودم اومدم اینجا... به حرفت رسیدم... اینجا که میای یاد لحظه هایی میوفتی که تنها دغدغت این بود کی تابو هل بده که تا اسمون بری و لذت ببری... یاد وقتایی که سه تایی دور آبنما میچرخیدیم... وقتی تبدیل میشدی و با خزات بازی میکردیم...
لبخند تلخی از یاداوری بچگیشون زد:
+ زود بزرگ شدیم... یهو از دنیای بچگی وارد دنیایی شدیم که خیلی چیزارو ازمون گرفتن... تو رویاتو... من آرزومو... خوشحالم کای بهشون غلبه کرد و دنبال علاقش رفت...
نگاهی به سهون انداخت که اشک های بیشتری روی صورتش میدرخشید:
+ نمیخوام گریه کنی داداش کوچیکه...
سهون رد اشکشو با دست گرفت و در سکوت به جلو خیره شد:
+ میدونی که مقصر نیستی؟
دستش رو روی زانو سهون گذاشت:
+ نگام نمیکنی؟
سرش رو جلوتر برد و به نیم رخم خیس از اشک سهون نگاه کرد:
+ سهون...
به ارومی برگشت و به چشمای چان نگاه کرد:
÷ وقتی به چشمات نگاه میکنم... یاد سوهو و کاری که باهاش کردم میوفتم...
چان لبخندی زد و اشک های سهون رو پاک کرد:
+ سهون... تو مقصر نیستی... مقصر منم که با وجود شرایطت تنهات گذاشتم...
÷ چرا همیشه همه چیو گردن میگیری؟
کامل سمت چان چرخید و عصبی گفت:
÷ چرا مثل بچگیامون دعوام نمیکنی هیونگ... چرا اشتباهم رو نمیگی...
بغضش به ارومی شکست و اشک های جدیدش جایگزین رد اشک های قبلیش شد:
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...