part 16

470 107 247
                                    

با گذشتن از درخت ها و رسیدن به آبنما دنبال سهون گشت... با دیدنش روی تابی که کمی دورتر از حوض بود لبخندی زد... اون به خوبی برادراش رو میشناخت... جلو تر رفت و با نشستن کنارش باعث تکون خوردن تاب و صدای قیژش شد...

+ فکر کنم دیگه پوسیده...

نگاهی به سهون که سرش رو به زنجیره تاب تکیه داد بود انداخت:

+ خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم...

سکوت سهون تنها ری‌اکشنش بود...

+ یادمه هر وقت خیلی ناراحت بودی و دلت میخواست گریه هاتو کسی نبینه همه بادیگاردارو مرخص میکردی و میومدی همینجا می‌نشستی...

+ یادمه بچه که بودیم هر وقت گمت میکردیم، اخرش اینجا پیدات میکردیم...

لبخندی زد و ادامه داد:

+ میگفتی اینجا یه انرژی خاصی داره... یادته چقدر من و کای بهت میخندیدیم؟

چشم هاش رو به حوض وسط داد:

+ یه بار که حالم خوب نبود... از قصر و ادماش متنفر شده بودم اومدم اینجا... به حرفت رسیدم... اینجا که میای یاد لحظه هایی میوفتی که تنها دغدغت این بود کی تابو هل بده که تا اسمون بری و لذت ببری... یاد وقتایی که سه تایی دور آبنما میچرخیدیم... وقتی تبدیل میشدی و با خزات بازی میکردیم...

لبخند تلخی از یاداوری بچگیشون زد:

+ زود بزرگ شدیم... یهو از دنیای بچگی وارد دنیایی شدیم که خیلی چیزارو ازمون گرفتن... تو رویاتو... من آرزومو... خوشحالم کای بهشون غلبه کرد و دنبال علاقش رفت...

نگاهی به سهون انداخت که اشک های بیشتری روی صورتش میدرخشید:

+ نمیخوام گریه کنی داداش کوچیکه...

سهون رد اشکشو با دست گرفت و در سکوت به جلو خیره شد:

+ میدونی که مقصر نیستی؟

دستش رو روی زانو سهون گذاشت:

+ نگام نمیکنی؟

سرش رو جلوتر برد و به نیم رخم خیس از اشک سهون نگاه کرد:

+ سهون...

به ارومی‌ برگشت و به چشمای چان نگاه کرد:

÷ وقتی به چشمات نگاه میکنم... یاد سوهو و کاری که باهاش کردم میوفتم...

چان لبخندی زد و اشک های سهون رو پاک کرد:

+ سهون... تو مقصر نیستی... مقصر منم که با وجود شرایطت تنهات گذاشتم...

÷ چرا همیشه همه چیو گردن میگیری؟

کامل سمت چان چرخید و عصبی گفت:

÷ چرا مثل بچگیامون دعوام نمیکنی هیونگ... چرا اشتباهم رو نمیگی...

بغضش به ارومی شکست و اشک های جدیدش جایگزین رد اشک های قبلیش شد:

Three Veins | سه‌رگهWhere stories live. Discover now