سر میز نشسته بودن که سهون غر زد:÷ دلم نمیخواد دیگه تا مدتها پیتزا بخورم...
کای چشم غره غلیظی به کوچکترین برادرش رفت و با حرص یه تیکه پیتزا کند و گفت:
× تا شماها باشین بی خبر برنامه نریزین...
سهون از زیر میز لگدی حوالهاش کرد و جوابشو داد:
÷ حیف محبتی که به خرج دادیم!!!
× سهون پارت که کردم میفهمی محبت چیه! با محبت پارت میکنم خوبه؟
سوهو کلافه از کلکل های بی معنی برادر هایی که انگار در دهه دوم و یا سوم زندگیشون بودن سمت چانیول برگشت و گفت:
= از باندا و پانسمانا چیزی مونده؟
چانیول با نگاه نگران رو به سوهو که توجهشو بهش داده بود گفت:
+ چت شد؟؟ باز شده زخمت؟ درد داری؟
برگشت رو به کای که سمت سوهو میرفت و با نگرانی میخواست زخمشو چک کنه گفت:
+ بهت نگفتم چک کن زخمشوو؟؟
سهون صندلیشو رو به سوهو چرخوند و گفت:
÷ کجات درد میکنه؟؟؟
سوهو چشماشو چرخوند و به کای گفت:
= بشین سر جات!
سمت سهون چرخید و گفت:
= توام غذاتو بخور... من با داداشتون حرف زدم چرا نخود آش شدین؟
چانیول که نمیدونست باید خوشحال باشه یا نه همینجوری به سوهو زل زد و ترجیح داد با کار بیجایی توی اون لحظش نرینه...
= چرا یهو شورشو درآوردین؟
به چانیول نگاه کرد و گفت:
= تو چرا لات بازی در میاری؟؟؟؟ یه سوال کردم من!
+ خب برای چی میخواستی؟
= میخواستم دهن اینارو باهاش ببندم... منصرف شدم...
هر سه برادر نگاه خنثی ای به هم انداختن و چشماشون رو به سوهو که بی توجه به نگاه های پوکرشون مشغول خوردن باقی پیتزاش شد برگردوندن.
÷ میزان تحقیر شدنم در جوار جفتم، صد از صده!
همونطور که لپاش از پیتزا پر بود و لباش تا حدودی چرب و سسی شده بود به سهون نگاه کرد و گفت:
= مشکلی داری؟
÷ نه نه من از بچگی عشق تحقیر داشتم... هیونگام شاهدن!
+ بسه دیگه... میخوام حرف مهمی بزنم...
× یادمون رفت صبح راجبش حرف بزنیم...
+ آره...
سوهو غذاشو تموم کرد و اومد بره که چان گفت:
+ میخوام حرف بزنم... کجا؟
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...