کای ظاهر شد... دونههای عرق از پیشونیش میچکید و پیرهن سرمهای رنگش به سینه عضلانیش چسبیده بود...
و حالا... مات اون صحنه بود... صحنهای که در نگاه اول قبلشو وادار به ایستادن کرده بود و چند لحظه بعد لبخند کمرنگی به لباش آورده بود...
در اتاق یهو باز شد و چان هم با همون سر و وضع داخل شد... اومد سمت تخت بره که....
دستاشو به زانوهاش زد و خم شد:
+ لعنت... هیچ وقت به حرفم گوش نمیده کای... چی کارش کنم؟!
× لذت ببر هیونگ...
+ میبرم... ولی ته دلم میریزه وقتی به اتفاقی که نباید فکر میکنم...
× میدونم هیونگ... امیدوارم اتفاق نیوفته هیچ وقت... ولی حالا هم که چیزی نشده، نمیخوای لذت ببری؟!
چانیول صاف ایستاد و همونجوری که با آستین، عرق پیشونیشو خشک میکرد گفت:
+ نمیشه من یه بار خایه هاشو پاپیون بزنم؟! الآن وقتشه به خدا... طهالم اومد تو چشام انقد دویدم
کای خندید و گفت:
× مطمئنم بعدش پشیمون میشی... بهتره بریم بخوابیم هیونگ... فعلا که داروهایی که آوردیم فاقد اثرن... درمان پیدا شده... صبح باید پاشم برم به بدبختیام برسم پس بیا بخوابیم...
اومد سمت سهون حرکت کنه که چانیول خودش سمت سهون رفت و گفت:
+ هی... به جبران دیشب کنار سوهو بخواب و محکم بغلش کن... منم از اینور سهونو بغل میکنم... باید حواسمون باشه اگه سهون حالش بد شد و خواست کاری بکنه با کوچکترین حرکتی بیدار شیم... گرچه اینجوری که سوهو توی سهون رفته...
× داره حسودیم میشه هیونگ... بیا به این چیزا فکر نکنیم... برو بخواب دیگه
چان همونطور که سمت تخت میرفتن گفت:
+ حسودیت نشه کای... هیچ وقت... هممون بهش نیاز داریم و اون هیچ وقت بینمون فرق نذاشته... حتی اگه لایق فرق گذاشتن بودیم... این دیشب دوباره بهم ثابت شد...
کای همونجوری تک تک لحظاتشون با سوهو رو مرور میکرد و حواسش پرت بود که چانیول گفت:
+ بخواب کای... نَمیری... قراره حواست باشه پس سبک بخواب!!
کای سری تکون داد و با لبخند سوهو رو بغل کرد... امیدوار بود فردا روز بهتری براشون باشه!! امروز هم امگاشون کلی اذیت شد!!!
"واقعاً سوهو حق داره!! حتی یه روز خوش نمیتونیم براش بسازیم... من فقط دلم میخواد، همه چیز آروم شه..."
°●°●°
حس میکرد یه وزنه سنگین روی کل تنشه... سنگین بود اما دوسش داشت!! حتی اگه نمیذاشت یک سانت تکون بخوره... چشماشو باز کرد... باید میفهمید الآنم خوابه یا نه!!
ESTÁS LEYENDO
Three Veins | سهرگه
Fanficبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...