part 6

529 124 434
                                    

در اتاقو بست ولی قبل از رسیدن به راه پله، سهون خودشو به طبقه بالا رسوند.

÷ هیونگ چرا گفتی من بیام؟ اینجوری هر چیزی بشه میخوای عقب بکشی؟ انقدری از منو هیونگ متنفر هست که فرقی نداره خودت انجامش بدی یا ما! فقط با کوتاه اومدن نقش خودتو کمرنگ میکنی...

بی حوصله به دیوار تکیه داد و به سهون گفت:

× اون الان زخمیه، عصبیه، حالش خوب نیست، غمگینه و من نمیتونم الان هرچیزی که خودم میخوامو بهش تحمیل کنم... الان فقط میخوام خوب شه و بدترش نکنم...

سهون کلافه شونه کایو گرفت و سمت در هدایتش کرد:

÷ باهم میریم!

با ورود به اتاق، سهون اسمشو صدا زد... هرچند مدتی رو پشت در مونده بودن تا سوهو از دسشویی بیرون بیاد بعد وارد اتاق شن اما به اصرار جونگین که اون یه ادم زخمیه، حالا نگران از بیرون نیومدنش، صداش میکردن...

× چیزی شده؟ کمک میخوای؟

÷ سوهو همه جات زخمیه چرا راه میری نمیذاری ببریمت خوبی؟ سالمی؟؟؟

که ناگهان در دسشویی باز شد... جونگین با دیدن سوهو که سالمه آروم چشماشو بست و نفس راحتی کشید... سهون اما قدمی جلوتر رفت... درسته صدا و درد خاصی نشنیده بود اما اینکه انقدر بیصدا هم بود اذیتش میکرد...
دوباره نگاهشو به سوهو داد که ساعد دستشو به دیوار تکیه داده بود و سرشم به ساعدش، و همونجا ایستاده بود:

÷ سوهو... حالت خوبه؟!

کمی چشماشو به ساعدش مالید، اما هنوز سرش پایین بود:

= نمیخوای اونا رو تنم کنی؟!

نگاهی به جونگین انداخت و وقتی با اشاره بهش گفت فقط سریع لباسو تنش کنه، سریع سمتش رفت و یقه پیرهنو آماده کرد تا سرش کنه:

÷ سرتو بیار بالا لطفاً...

بالاخره سرشو آورد بالا... سهون یقه پیرهنو از سرش رد کرد که چشمش به چشمای قرمز سوهو افتاد... برای چند ثانیه یقه لباس بین دستاش دور گردن سوهو خشک شد و چشماش، محو غمگینی چشمای سوهو شد...
دستاش شل شد و پرسید:

÷ سوهو...من...ما دوباره کاری کردیم؟! چرا گریه میکردی؟! درد داشتی؟!

= کارتو بکن... به تو ربطی نداره

سهون بی اختیار اخمی کرد:

÷ ربط داره... دقیقا نکته اینه که اشک ریختنت و درد کشیدنت تنها دلیلش ماییم... ولی تو نمیذاری مشکلاتو دردارو ترمیم کنیم! اصلا... تو نمیخوای تلافی کنی؟! فک کن میخوای تلافی کنی و ازمون استفاده کن... هر وقت ناراحت بودی، درد داشتی، میخواستی بری جایی مجبورمون کن برات کاری انجام بدیم هوم؟!

چشم سوهو به جونگینی افتاد که نشسته بود روی تخت و خم شده بود سرشو توی متکای سوهو فرو برده بود... عین ادمی که ناامیدانه به گل بشینه... میتونست صورت فرو رفته توی‌ متکا و دستای مشت شدش رو ببینه... دوباره نگاهشو به سهون داد که استخون انگشتای گرمش روی شونه سوهو بودن تا لباسو دور یقش نگه دارن...

Three Veins | سه‌رگهWhere stories live. Discover now