دست کای که بهش تکیه داده بود پاش رو نوازش میکرد، سهون انگشتای پاش رو ناز میکرد و چان دستشو گرفت و همه زل زدن بهش تا حرفشو بزنه...= خب... چی بگم؟!
+ هر چی که توی دلت مونده و میخوای بهمون بگی!! هر چی!! یا بهتره بگم هرچیز آزار دهنده ای که نگفتی و توی دلت جمع شده... دل کوچولوت رو با غصه پر کرده...
سوهو سرشو پایین انداخت و انگشتاش رو بازی گرفت و کمی بعد بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه:
= خب... تو اون روز نمیذاشتی بیام... من... من فکر میکردم که اگه شماها به اون مهمونی با اون همه آدمی که با نهایت زیبایی و جاذبه قراره جلوتون بیان برید، ممکنه از یکی خوشتون بیاد... این احتمال اصلا کم نبود چون اونجا قرار بود زیباترین و خاص ترین ها باشن... با این اوصاف... ممکن بود وقتی برمیگردید کسی همراهتون باشه که بخاطرش بخواید من از اینجا برم... هنوز دلم از دستتون پر بود با این حال من چندین روز باهاتون زندگی کردم... شماها بهم درد دادین، منم بهتون درد دادم... شماها جفتای حقیقیم بودین...
پوزخندی زد و همونجوری که درگیریش با گوشه ناخنش شدید شده بود گفت:
= با اینکه اونموقع حالیم نبود و نمیخواستمتون اما اگه شما رو هم از دست میدادم... نمیدونم... انگار یه چیزی تو وجودم خودش رو صاحب شما میدونست و شما رو صاحب خودش...
چان دستش رو دراز کرد و با قفل کردن انگشتش اجازه آسیب زدن به گوشه ناخنش رو بهش نداد، سوهو ادامه داد:
= من نمیتونستم بذارم شما برین... دست خودم نبود... اما چاره ای نداشتم... پس تصمیم گرفتم من باهاتون بیام... شاید اگه جلو چشماتون بودم کس دیگهای رو نمیدیدین... من فقط میخواستم تا آخرین لحظه از اندک چیزهایی که بنظر میومد مال منه، دفاع کنم...
برای آلفاهایی که مدت طولانی ای رو تنهایی صرف عشق ورزیدن کرده بودن، تک تک حرفهایی که وابستگی و عشق رو به تصویر میکشید، خواستنی بود... از شنیدنش نه تنها سیر نمیشدن بلکه عطش بی انتهایی توی دلشون به وجود میومد...
کای سرشو جلو برد و بعد از بوسهای طولانی روی موهاش، زمزمه کرد:
× باید خیلی کور باشیم که تورو به هر زیبایی و جذابیتی ترجیح بدیم! خودت بهتر میدونی که چجوری بنده همین صورت جلوی چشمامونیم!
سوهو نگاهشو قفل چشمای کای کرد و لبخندی زد... لبخندی که زیباییش رو عجیب تشدید میکرد...
آهسته نگاهش رو گرفت و وقتی دید همچنان نگاهای بقیه منتظر ادامه حرفاشه، دوباره با دستاش که قفل انگشت های چان بود ور رفت و ادامه داد:= چان نمیذاشت بیام... میگفت برام خطرناکه... بهم حس بچهای رو میداد که کسی باید مراقبش باشه و من اینو نمیخواستم... نمیخواستم جفت حقیقی سه تا شاهزاده همچین آدمی باشه!! من اقرار نمیکردم به خودم اما دوس داشتم مثل شما قوی باشم و حرفاتون باعث میشد فکر کنم هیچوقت نمیتونم یه امگای قوی باشم... یا حداقل امگایی در حد سه شاهزاده...
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...