چند روز گذشته بود؟!
در حالی که رو به پنجره کوچیک اتاق دراز کشیده بود، با خودش تکرار کرد و به دنبال جوابی، روزهایی که به اجبار تو هوای این اتاق نفس میکشید رو شمرد، ۱ هفته؟
یا کمتر... هیچی نمیدونست... تنها چیزی که میدونست این بود که، تک تک ثانیه های این جهنم اجباری عذاب آور بود و هر لحظه که چشمش به خاطر درد روی هم میرفت و بیدار میشد، آرزو میکرد همش یه کابوس شبانه بوده باشه... اما به محض باز کردن چشماش دوباره همون جهنم اجباری ظاهر میشد...
اونقدر ذهنش درگیر بود که حتی صدای در هم، رشته افکارش رو پاره نکرد، فقط صدای نفرت انگیزترین آدم زندگیش از پشت سر بود که اون رو به خودش اورد و چشمش رو از ابر کوچیکی که از پنجره پیدا بود گرفت:
× غذاتو میذارم اینجا... دیگه کم کم باید بتونی پاشی راه بری... فقط عین وحشیا حرکت نکن و مارو از درد به فنا نده...
کفری از ندیدن ریاکشنی ازش نفس صداداری کشید و سمت در رفت، ثانیه ای تو چهارچوب در ایستاد و برگشت:
× حواست رو جمع کن سوهو، اصلا دلم نمیخواد دوباره به خاطر تو اون حالتای مزخرف رو تجربه کنم. مثل چند روز گذشته آروم حرکت کن...
صدای در رو که شنید تک خنده بلندی زد و بلند شد... چی به سر زندگیش اومده بود که یه بلند شدن ساده و نشستن روی تخت تا این حد ازش انرژی میگرفت؟!
سینی غذارو به آرومی از کنارش برداشت و روی پاش گذاشت... سیر بود؟ نه... فقط اونقدر بغض هاش رو قورت داده بود که دیگه میلی به غذا نداشت اما چاره ای نداشت... مردن به خاطر گرسنگی اون هم وسط این جهنم رو نمیخواست...
بعد از خوردن نصف غذا که هر لقمش رو به همراه بغض دوباره جدیدش قورت میداد، سینی رو کنار گذاشت و با کمک دیوار و تاج تخت بلند شد... اونقدر حرکتش آروم بود که مسیر ۲۰ ثانیه ای رسیدن به در تقریباً ۵ دقیقا طول کشید... دستش رو به دستگیره تکیه داد و نفسی گرفت... تا اینجا که خبری از درد نبود، البته به لطف هزارتا مسکن و قرصی که شاهزاده دوم برای درد نکشیدن خودشون به خوردش داده بود...
با ندیدن هیچ کدوم از شاهزاده ها جرئت بیشتری پیدا کرد و جلوتر رفت... یه دستش به زخمش بود و با دست دیگش از دیوار کمک گرفت و خودش رو به در اتاقی که کامل باز بود رسوند... این اتاق رو قبلا هم دیده بود، شب اولی که با خیال راحت کنار بزرگترین شاهزاده خوابید... بی خبر از فرداهای تلخی که در پیش بود...
با دیدن پنجره چوبی گوشه اتاق که تقریبا بزرگ بود وارد اتاق شد و با ندیدن چانیول قدم هاش رو سمت پنجره چرخوند و با هزار زحمت خودش رو بهش رسوند... همین حرکت های اروم تا اینجا خسته اش کرده بود...
پنجره رو باز کرد و به محض هجوم هوای آزاد نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو از لذت بست... بعد اون همه تنفس تو هوای پر از لجن و خون، حالا این هوای ازاد جنگل روبروش، خلسه عجیب و آرامشبخشی بود که حاضر بود تا اخر عمرش توش بمونه و حتی... بمیره!
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...