+ حالش خوبه؟کای روی مبل نشست و نگاهی به چان انداخت...
× آره... خونریزی زیاد دستش و حال بدش یه طرف، انقدر با بابا گریه کرد که همش بدتر شد...
سهون دستی به موهاش کشید و با حرص گفت:
÷ داشتم از ترس میمردم... وسط اون کنفرانس لعنتی بعد از اینکه عصبانیت داشت با روان گرگم بازی میکرد، اون حجم از ترس برای دست دوبار زخم شدهاش و بعدم شدت گریه هاش... بخدا از توانم خارجه! از توانم خارجه فدا کردنش برا ما... دست و بال بستمون از توانم خارجه... بیعرضگیمون از توانم خارجه...
× میفهمم سهونی... آروم باش...
کراواش رو چنگ زد و درآورد و کنار سوهو روی تخت نشست...
+ مسکن به سرمش زدی؟ مطمئنم دردی که توی دستم حس میکردم از اون بود...
جونگین دوباره سرم رو چک کرد و گفت:
× آره زدم... نمیزدم خوابش نمیبرد که...
سهون دستش رو روی پیشونی کمی داغ سوهو گذاشت و پشت پلک های بسته اش رو بوسید.
÷ داغه...
× مثل ما... هممون تب کردیم... اگر عفونت نکنه زخممون شانس آوردیم...
از شنیدن احتمال دردسر جدید، دست های چان مشت شدن و با اخم غلیظی به سوهو که مظلومانه خوابیده بود زل زد... همشون عصبانی بودن از جسیکا و همه افراد کنفرانس و هرکسی که مقصر دردای سوهو بود...
+ خشمم بعد از حرفای پدر فقط بیشتر شد...
با حرص از لای دندوناش گفت که سهون جواب داد...
× من بیشتر نگران بودم و هستم... نگرانی برای سوهو و حالش و زخمش... درواقع عصبانی بودم توی کنفرانس ولی دیگه نگرانی جاشو به عصبانیت داده...
کای از جاش بلند شد و ساعت دستشو باز کرد تا روی میز پرت کنه و گفت:
÷ خوبه چون من ترکیبی از شما دوتام... هر لحظه نگرانم بعد از شدت نگرانی عصبی میشم بعد باز یادم میوفته نگران باشم اما از همین هم عصبی میشم...
وسط حرفش بود که شاه به همراه ملکه وارد شد و مستقیم دنبال سوهو گشت.
* حالش چطوره؟
ملکه با نگرانی پرسید و کنار تخت روی زانوهاش نشست، کف دستش رو به گونه سوهو زد.
* تب داره که!
× مشکل جدی ای نیست... البته تا وقتی تبش حاصل عفونت دستش نباشه... بهش دارو دادم چیزی نمیشه...
÷ پدر شما خوبین؟
شاه لبخند غمیگنی زد و رو بهشون گفت:
& وقت سرزنش نیست ولی بهتون گفتم این جوابگو نیست... منم اومدم یکم حال و هوا رو عوض کنم ولی همه چی خراب شد...
YOU ARE READING
Three Veins | سهرگه
Fanfictionبلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، باید بیخیال میشد؟! محال بود... نفسی عمیقی کشید و با اطمینان زمزمه کرد: _ میتونم... _ اگر حرفات تموم ش...