part 6

142 33 11
                                    

دتکتیو...خش روی قفل رو دیدی؟؟...مقتول با چاقو کشته شده...و چه چیزی میتونه روی قفل آهنی خش بندازه؟....میتونی به داخل کشو نگاهی بندازی؟
جنی ابرویی بالا انداخت و سمت میز عسلی رفت
چشماشو ریز کرد و به دقت خش های روی قفل رو نگاه کرد
سری تکون داد
+خب دتکتیو...هنوزم نمیخوای همکارت باشم؟
تهیونگ با شوخ‌طبعی پرسید و
جنی با سردی سری تکون داد و گفت- عاره...خب..بد نبود اما یه چیزیو جا انداختی
تهیونگ سوالی نگاه کرد
رزان با دفترچه کوچیکی سمت جنی اومد و گفت - خب...چی فهمیدی؟
جنی پوزخندی زد و سمت میز کوچیکی رفت و به بشقاب میوه نگاهی انداخت به ارومی برگشت و دست به کمر ایستاد
-نحوه ی باز کردن قفل
رزان ابرو بالا انداخت
-همونطوری که کیم تهیونگ گفت کشو در حال باز شدن بوده اما قاتل یهو به مقتول ملاقات میکنه و میشه گفت که وسیله دفاع نداشته
پس چاقوی توی بشقاب رو برداشته به سمت هری حمله کرده
پس میشه گفت هدف کشو عه نه هری
رزان لبخند  گرمی زد توی دفتر چه چیزی نوشت و گفت- مثل همیشه عالی بود کیم جنی
تهیونگ با سردی پرسید-اینطور فکر میکنی؟...اگه من نبودم متوجه خراش نمیشد!
جنی ابرو بالا انداخت و گفت-اما متوجه صورت گرفتن قتل که شدم!
تهیونگ خواست حرفی بزنه اما دهنش با صدای سراسیمه جیمین خفه شد
-جنی شی...ما یه عینک توی لباس مقتول پیدا کردیم..
.عینک زنونست پس برای هری نیست
جنی سمت جیمین رفت و عینک رو که توی پارچه ی مشکی بود گرفت و نگاهی بهش انداخت
-عو...ببین چی داریم!
همه منتظر حرفای کاراگاه بودن
جنی لبخندی زد و گفت- بند عینک پاره شده..پس نشون میده طرف پیرزن بوده!
همه متعجب به سرعت تفسیر کیم جنی نگاه کردن
جنی به تهیونگ نگاه کرد و گفت- تو اینجا نمون..برو با استفان حرف بزن
تهیونگ با شک گفت-ها؟؟؟...من میخوام کمک کنم
جنی-خب حرف زدن با آقای استفان هم کمک‌ بزرگیه....یادت باشه به همه چیز دقت کنی
تهیونگ سری تکون داد و از. اتاق خارج شد
جیمن بعد از رفت تهیونگ گفت - خب...گفتی پیرزن؟
جنی پاسخ داد- درسته یه پیرزن با پیشونی چروکیده دماغ بزرگ چشمای ریزبین و فاصله دار
رزان گفت-از کجا فهمیدی؟؟
جنی عدسی هارو به رزان نشون داد - خب...ببین عدسی های عینک از هم فاصله داره...وقتی که قاتل به هری حمله کرده هری صورتشو خنج زده و عینک گرون قیمتش رو توی مشت گرفته
افسر ها سری تکون دادن
کاراگاه گفت- کار من تمومه..بهتره با تهیونگ حرف بزنین!
****
+خب پس تو صاحب این خونه ایی!
تهیونگ پرسید روی کاناپه چرم نشست
استفان پیر جواب داد- بله...و شما پلیسی؟...من به تمام افسر ها همه چیو گفتم
تهیونگ گوزخندی زد و گفت-خب نه...همه چیزم نگفتی
استفان گیج نگاه کرد
تهیونگ به چشمای مرد پیر خیره شد
+بزرگ ترین گناهت چیه آقای استفان؟
پیرمرد به چشمای قرمز شده‌ی لوسیفر چشم دوخت و با صدای لرزون و بدنی سرد گفت-من..من...برای یه نفر پاپوش ساختم!
تهیونگ نیشخند زد و گفت-عو جدا؟؟
استفان سر تکون داد
تهیونگ لبخند سرد یزد واز جا بلند شد و به طرف قفسه ی کتاب ها رفت
به قفسه بزرگ نگاهی انداخت
جای سوال داشت...چرا باید کتاب‌ها روی زمین باش و قفسه خالی؟
-ببینم استفان .... این فرشی که روی زمین پیش قفسه پهنه..از همون فرش هاست که اگه پاتو روش بزاری جاش میمونه؟؟
استفان با تردید سری تکون داد و گفت-بله.. چطور؟
تهیونگ  با نیشخند گفت-هیچی...میشه یه ویفر بردارم؟
استفان سری تکون داد و بشقاب رو جلوی لوسیفر گرفت
*****
+دتکتییییو
با  صدای بلند پشت سرش که میدونست مطعلق به کیه برگشت- چی پیدا کردی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت - اعتراف گرفتم!
جنی ابرو بالا انداخت و گفت: جوری میگی اینگار جادو کردی..ببینم پدر روحانی یا از اون مومن های با خدایی؟
تهیونگ نیشخندی زد و گفت: من میلیارد ها ساله که از مادرم جدا شدم...پس نه..به زودی میفهمی
جنی که از حرفای به ظاهر مسخرش خسته شده بود مدادش رو توی جیب پالتو گذاشت و گفت: حرفتو بزن
تهیونگ با ذوق گفت: کاراگاه کیم...مطمئنی تو انتخاب دستیار مرتکب جرم شدی!...چون فک کنم این ماموریت هم تموم شد
جنی دست به سینه ایستاد و به دیوار تکه داد :بازم شور گرفتت؟
تهیونگ خندید و بعد گفت- بعدا بهت میگم .... فعلا توجه کن
توی اتاق آقای استفان یه قفسه ی بزرگ کتاب بود
خب از اونجایی که همه جای اتاق تمیز بود ولی یه مشت کتاب روی زمین بود  با خودم گفتم که چرا کتابا روی زمینه چون همه جا تمیز بود....فرشی جلوی طاقچه و قفسه دیدم از اون مدل فرشا بود که اگه پاتو بزاری روش جاش میمونه
جنی که با دقت به حرف های تهیونگ گوش میداد گفت- خب....بعدش ؟
تهیونگ از جیب کتش یه ویفر دراورد وگفت - از این ویفر ها روی فرش پودر کردم که اگه کسی پاشو بزاره روش ویفر ها پخش میشه
جنی بشکنی زر و کمرشو از دیوار فاصله داد و گفت- پس داری میگی اونجا یه قفسه معمولی نبوده ..... حالت..چمیدونم...یه در یا یه چیز مخفی؟
لوسیفر سری تکون داد و گفت- البته .... خب حالا میخوای چیکار کنی ؟
شور و هیجان تهیونگ برای جنی که یه کارآگاه خشک و سرد بود باعث حیرت میشد
جنی نفس عمیقی کشید و گفت-اگه الان بریم شک میکنن
تو بازم بگرد..منم با خدمه های اینجا حرف میزنم!
تهیونگ سری تکون داد و از کاراگاه جدا شد
*****
به پلیس های دور تا دور خونه استفان نگاه کرد
اون افسر ها از سه چشمشون برای گیر آوردن قاتل استفاده می‌کردن
-پس تو اینحا کار میکنی لوسیفر؟
چشماشو توی حدقه چرخوند و دستشو توی جیب شلوارش کرد و سمت برادرش برگشت-چی فکر میکنی؟...معرکست؟
کوک با عصبانیت گفت-تو جهنم رو بخاطر اینجا ول کردی؟؟
تهیدنگ پوزخندی زد
کوک سری به معنای متاسفم تکون داد و خواست از باند های زردی که نوشته بود [ورود ممنوع] بگذره که صدایی مانع کارش شد
_هی جناب...شما نمیتونین از اونجا رد بشین
برگشت و به دختر مو بلوند که تنش لباس پلیس سیاهی بود نگاه کرد
+او مادمازل...و اگه رد بشم چیکار میکنی؟
به اسم روی لباس نگاهی انداخت [افسر پارک رزان  ]
رزان لب هاشو روی هم فشار داد و بدون معطلی دست بند آهنی رو از جیبش دراورد و رو به روی صورت جانکوک تکون داد - اونوقت مجبورم از اینا به دستات بزنم !
جانکوک کتش رو صاف کرد با نیشخند خودخواهی گفت- او...چرا امتحانش نمیکنی؟
رزان با حرص گفت- ما اینجا خبرنگار نمیخوایم برو رد کارت
کوک قهقه ی ترسناکی زد و گفت- من از جایی میام که زندگیت اونجا رقم میخوره .... کل حواشی این دنیا رو از مو تا ساقه بلدم...چی میگی گرل؟
رزان که از حرف های مرد روبه روش چیزی نمیفهمید سری تکون داد و با سردی گفت-باشه...جوری صحبت نکن که انگار از پیش خدا اومدی
کوک پوزخندی زد و گفت- او...خیلی باهوشی
رزان کمی هنگ کرد ولی به روی خودش نیوورد
-باشه...پس حالا من وظیفه دارم شما رو از اینجا بیرون کنم
کوک که روی مود دعوا نبود بعد از اینکه لوسیفری رو که در حال برسی شواهد ها و اطلاعات مقتول بود نگاه کرد
بدون حرف زدن از جلوی چشم افسر ناپدید شد
رزان کمی اطرافش رو نگاه  کرد و خواست اتفاقی که چند ثانیه پیش افتاد رو آنالیز کنه
اما با صدای پارک جیمین به خودش اومد!
******
جنی با شتاب به سمت در ورودی خونه ی استفان رفت و تهیونگ و رزان و جیمین رو دنبال خودش کشوند
-پارک رزان بهتره دستبند های خشگلت رو تکون  بدی
جیمین با شور گفت- عو کاراگاه به همین زودی تموم شد؟
جنی لبخند خودخواهی زد و به سمت اتاق کار استفان راه افتاد
جنی با لگد در اتاق رو باز کرد و به چهره ی ترسیده ی استفان نگاه کرد
پیرمرد با صدای لرزون گفت-او...فکر می‌کردم کارمون تمومه!
تهیونگ با صدای بمی گفت-درسته پرونده بسته شده
جنی به سمت قفسه رفت و گفت-نه تا زمانی که قاتل  پیدا نشه
استفان با ترس گفت- چی؟...قاتل؟...اونم توی خونه ی من؟
تهیونگ کنار جنی قرار گرفت و گفت- لطف کنین به فرد پشت قفسه بگید بیاد بیرون!
استفان مردمک های لرزونش رو به قفسه دوخت
چند لحظه بعد پیرزنی با پاهای نحیف از پشت قفسه بیرون اومد و با صدای لرزون گفت-همه چیو توضیح میدم !
رزان سمت پیرزن اومد و صندلی چوبی که کنار میز تحریر بود رو برداشت برای پیرزن گذاشت
-لطفا بشینین و همه چیز رو بگین
زن سری تکون داد و نشست و شروع کرد
-اسم من استلاست و خواهر این پست فترت،استفان هستم !
استفان به سرعت نور رنگ عوض کرد
تهیونگ نیم نگاهی به استفان انداخت و به ادامه حرف های استلا گوش کرد
-پدرم دوسال پیش وام سنگینی گرفت و بعد وارد یه رسوایی بزرگ سیاسی شد
جوری که همه دنبالش بودن
مپن تصمیم گرفتم با مادرم و استفان فرار کنم...دوست من تِد،رفیق صمیمی این عوضی بود.
همه نگاهی به استفان که در حال ریختن اشک بود کردن
استلا ادامه داد- استفان همه‌ی پول هایی رو که داشتیم بالا کشید و فرار کرد و تمام پاپوش هارو برای تد ساخت
منو مادرم فقیر شدیم و پدرم رو به خاطر کاری که کرد ادام کردن و تد رو بازداشت
اون بهترین دوست منه...پس تصمیم گرفتم به آمریکا بیام و مدارکی رو برای آزادی تد بردارم...پس به اینجا اومدم و زمانی که داشتم مدارک رو برمی‌داشتم با هری بیچاره روبه رو شدم...اون میخواست داد بزنه و خدمه رو خبر کنه اما من چاقو رو توی گلوش فرو کردم...من قاتلم...من هری کشتم
استفان ترسیده تفنگش رو از جیبش دراورد و به سمت کیم جنی که دقیقا پشت سرش بود رفت و توی یک چشم به هم زدن گردنش رو گرفت تفنگ رو روی سرش گذاشت و با عصبانیت گفت- اگه جلو بیاین خفتش میکنم
رزان با داد گفت-همین حالا اسلحه رو بزار زمین تا مجبور نشدم شلیک کنم
استفان قهقه وحشتناکی زد و چشماشو بین تهیونگ و رزان چرخوند و گفت- من زودتر شلیک میکنم...من کاراگاه عزیزتون رو میکشم!
جیمین تفنگش رو نشونه گرفت و گفت-همین حالا کاراگاه رو ول کن تو که میدونی کشتن یه کارآگاه چه جرمی داره
استفان که حالا وحشی شده بود گلوی جنی رو فشار داد جنی ناله ایی از درد کشید وسیله برای دفاع نداشت
به چهره ترسیده افسر ها و تهیونگ نگاه انداخت
استلا با داد گفت- اون دختر بزار بره ...تو یه گناه کاری و باید نتیجه ی اعمالتو بدی
تهیونگ با چشم های عصبانی به استفانی که موهای جنب رو کشیده بود نگاه کرد
اسلحه رو بیشتر روی سر کاراگاه فشار میداد
جنی به دور بر نگاه کرد و با پا به عضو استفان زد
استفان پیر تفنگ رو روی زمین انداخت  و جنی رو به جلو هل داد
کاراگاه با سر توی بغل رزان فرود اومد نفس عمیقی کشید
استفان دوباره تفنگ رو برداشت و ایندفعه تهیونگ رو نشونه گرفت
جیمین داد زد-کیم تهیونگ مراقب باش
تهیونگ پوزخندی زد و گفت -اون به من نمیتونه آسیبی بزنه
و به سمت پیرمرد رفت
-هی مرد...قبول کن که تو باید شکنجه بشی!
استفان داد زد و ماشه رو فشار داد
اما صدای تیر رزان که به پتی چپ استفان ب خورد کرد مانع کشیدن ماشه و زدن تیر به تهیونگ شد
لوسیفر داد زد-پارک رزان چیکار کردی؟
رزان با عصبانیت گفت-بچ اون میخواست ترو بکشه
تهیونگ با داد گفت-تو راحت گذاشتی در بره
جیمین کت تهیونگ رو گرفت و گفت- اون درد و عذاب رو توی دادگاه میکشه!
تهیونگ جیمین رو هل داد و گفت- من اینجا تا آدم هارو مجازات کنم...من شی...
حرفش با صدای جیغ درد ناک کاراگاه قطع شد
همه با ترس به جنی تیر خورده و روزی زمین افتاده نگاه کردن
تهیونگ داد زد-.....د....دتکتیو
و به طرف جنی غرق خون رفت
دو زانو روی زمین نشست و به زخم تیر خورده ی پهلوی کاراگاه نگاه کرد
اون لحظه لوسیفر اصلا به تیر های مکرری که استفان بهش میزد توجه ایی نمیکرد
فقط به درد توی صورت جنی خیره شده بود
به استفانی که مثل یه موجود فرا زمینی پشت سر هم به فرشته ی جاویدان تیر میزد نگاه کرد
از جنی جدا شد و به سمت مرد رفت
خشم عصبانیت تمام وجودش رو در بر گرفته بود
مچ دست پیرمرد ترسیده رو گرفت
استفان گفت-من..منو...نکش
تهیونگ پوزخند وحشتناکی زد و گفت-کاری میکنم آرزوی مردن کنی
استلا جرئت برگشتن رو نداشت و رزان جیمین که در حال بلند کردنه جنی روی زمین بودن
کارآگاه که فقط صدای ناله ی درد ناک استفان رو به گوشش میرسید  کم کم چشماشو بست و فقط چیزی به نام - اون یه شیطانههه
رو شنید و بیهوش شد!
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
اصلا من قهر میکنم........
اگه گفتین چرا خیلی باهوشین

Black Devil Onde histórias criam vida. Descubra agora