part 20

114 27 73
                                    

ساعت تقریبا دوازده  شب بود و جنی هنوز توی کلیسا بود
جنی و دعا؟
امکان نداره
اون اصلا برای دعا کردن نیومده بود
کتاب رو توی دستش گرفت
و صفحاتش رو ورق میزد
به فهرست نگاه کرد
*شیطان کیست؟
*شیطان از چه چیزی درست شده؟
*فرشته و خدا
*وجود موجودات شر
*شیطان در کالبد انسان!
با دیدن عنوان آخر سریع به صفحه مورد نظر رفت
تا درباره ی لوسیفر بخونه
اما با دستی که روی شونه ی تیر خوردش فرود اومد ناگهان از جا پرید
به پشت برگشت و با دیدن راهبه ی زنی که لباس آبی نفتی پوشیده بود نفسش رو بیرون داد
راهبه با لبخند گفت-میازی نیست بترسی دخترم...اینجا مکان مقدسیه!...خدا همیشه با ماست
جنی چشماشو چرخوند و گفت-کسی رو می‌شناسید که با شیطان ملاقات کرده باشه!؟
راهبه گفت-البته..خیلی ها...و تو هم یکی از آنهایی!.
اینکه اون راهبه زیاد ادبی صحبت می‌کرد رو دوست نداش
با تردید سر تکون داد و گفت-و بعد چیکار کردن؟
راهبه نفس کشید
-اوه...آن‌ها  با نزدیک شدن به خدا خودشان را از شر آن موجود نجات دادن
جنی اخمی کرد
یعنی هیچ راهی وجود نداشت؟
فقط دعا دعا و بازم دعا؟
اون دنبال راهی میگشت که خارج از مذهب باشه
یه راه منطقی و علمی!
-تو هم شیطان رو دیدی!..تعریف کن..اون خودش رو به جای چه کسی جا زده!
جنی به سوال راهبه فکرکرد
+خب..اون خودشو...به عنوان همکارم جا زد و خب میدونید...
-اون زیاد باهات صمیمی بود؟
جنی پوزخندی زد
-مزخرفه اگه بگم جونمو نجات داده!..و دیوونگیه اگه بگم دارم بهش وابسته میشم؟؟؟
راهبه با لحن جدی گفت
-حتما میدونی که میخواسته گولت بزنه...جنی وابستگی به یه شیطان اصلا خوب نیست...وابستگی به هیچکس خوب نیست...اینها همه شیطان هایی با نقاب انسان هستن!
جنی نفسشو بیرون داد و آب دهنی قورت داد
-تو باید جلوش رو بگیری...به جهنم برشگردون
جنی به راهبه زل زد
جلوش رو بگیره؟
جنی؟
راهبه از جیبش جعبه ای چوبی دراورد و با لحن اروم گفت-ازت خواهش میکنم شر رو از قلمروی خیر دور کن
و بعد ظرف شیشه ایی کوچکی رو که توی اون ماده‌ی قرمز و شفاف بود بیرون اورد
جنی با دیدن اون مایع قرمز چشمانش درخشید
-این..چیه؟
+یه نوع طلسم...لوسیفر رو برای همیشه به جهنم برمیگردونه
جنی با تردید شیشه رو توی دست گرفت
-یعنی من باید...بکشمش؟
*
*
*
چندین ماه قبل:
(پنجشنبه چهارم آگوست ۲۰۲۲ پاریس ، فرانسه )

رزان داد زد
-فاک اوری وان.....لعنتی...این فرصت هم ازدست دادیییم!
جیمین از ماشین پیاده شد و به رزان که محکم به لاستیک های پنچر شده ضربه میزد نگاه کرد
-نمیدونم رز..اونا کارشون درسته...لاستیک هارو خیلی خوب پنچر کردن!
رزان کیفشو از ماشین دراورد و با عصبانیت گفت
-هرطوری شده باید پیداش کنیم...نباید پرونده به نفع فرانک تموم بشه!
*
*
زمان حال:
(یک هفته قبل از تعطیلات کریسمس ، سه شنبه بیست هفت دسامبر ۲۰۲۳، لس آنجلس،  آمریکا)

رزان دست هاشو روی میز کوبید و بلند گفت
-خیلی خب...گوش بدید این آخرین فرصت ماست!
گروگان گرفته نشده پس از در پشتی بانک وارد میشیم
مامو های پلیس پشت سر رز و جیمین به حرکت درومدن
رزان جلیقه ضد گلوله رو تن کرد و موهاشو بالا داد
بالاخره میتونست دستگیرشون کنه
طولی نکشید که چهره ی جدی طورش با صدای موبایل از هم پاشید
با دیدن اسم جنی لبخند ملیحی زد
-هی رزان منم....ببینم پرونده خوبی سراغ نداری؟
اوه البته که جنیه!
اون حتی هیچوقت سلام هم نمیکنه
و اجازه صحبت نمیده
رزان همینطور که با خنده تلفن رو به گوشش چسبوند گفت
-نه...برای چی؟
+باید به دیدن یه نفر برم...اما هیچ بهونه ایی ندارم!
-تهیونگ؟
جنی چیزی گفت
رزان با دیدن اینکه خیلی از مامور ها دور شده گفت-یکم از ذهنت کمک بگیر جن....من وسط ماموریتم..فعلا!
*****
با خوردن زنگ در خونه نفس عمیقی کشید
-محض رضای...آه...مثلا دارم تمرکز میکنم!
و آخرین دکمه ی پیراهن کهکشانی شکلش رو باز کرد
و اندام ورزیدش رو به نمایش گذاشت
بی حصله به سمت در رفت و اون رو باز کرد
با دیدن چهره پوکر و خونسرد جنی نفس توی سینه حبس شد .
این دختر همه چیز رو به تخمشم حساب نمیکرد
جنی به سر تا پای تهیدنگ نگاهیی انداخت
-چرا بهم زا زدی؟
جنی گفت و تهیونگ با لکنت جواب داد-تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
جنی به سمت اینه که جلوی در نصب شده بود رفت و چتری هاشو مرتب کرد
-نمیدونم..تا چندروز پیش که از خدات بود باهام پرونده حل کنی!
تهیونگ چیزی نگفت
جنی اخم کرد
-ببینم نکنه میخوای تا شب منو دم در نگه داری!
تعیونگ پلکی زد و از جلدی در کنار رفت و جنی خیلی خونسرد وارد خونه ی بزرگ تهیونگ شد
چقدر خونسرد بود
اینگار نه اینگار دوروز پیش چهره شیطان رو دیده بود!
و هیمن خونسردی باعث میشد تهیونگ بخواد زنده زنده کاراگاه رو آتیش بزنه!
تهیونگ که میدونست جنی خودشو به کوچه چپ میزنه
پس سعی کرد مثل خودش رفتار کنه
-کافه ، چایی یا...
جنی  بافت سفیدش رو دراورد و با نیم تنه ایی مشکی و شلوار نوک مداد روی مبل نشست و موهای بلند و لختش زخم روی شونش رو گرفت !
-اه...خب!...یه لیوان آب سرد!
تهیونگ پوزخندی زد
- مطمئني!...آخه فکر نکنم آب سرد واسه شونت خوب باشه!
جنی چیزی نگفت
تهیونگ لیوان رو روی میز گذاشت
-سوالی چیزی داری بپرس!
ته از جنی پرسید و جنی با تردید گفت
-چه سوالی!؟...مثلا اینکه چرا دکمه های پیراهنت تا آخر بازه!؟
تهیونگ نیشخندی زد
-اوه داشتم کیف دنیا رو میکردم...تو اومدی حالمو خراب کردی!
تهیونگ با پرویی گفت و بعد پیراهنش رو کامل دراورد
چشمای جنی روی بدن عصلانیش چرخید و نفسشو بیرون داد
-پرونده داریم!
تعیونگ ابرو بالا انداخت و بدون توجه به جنی
حالا که کاملا بالا تنه ی لختی داشت 
یه بافت سفید پوشید
-پرونده؟...اوه...چه جالب..حالا چی هست؟
جنی قلپی از آب خورد
-کسی به نام رانگ توی مترو کار میکنه...توی بخش امنیت و نظارت و الان ادعاش میشه که بعد از ساعت شیش از هفت واگن فقط شش تای اون به مقصد رسیده!
تهیونگ روی کاناپه نشست و گفت
-عجب...نقشه داری؟
جنی پوزخند زد
-حتی یه درصد فک کن نداشته باشم!
و بعد به سمت اشپزخونه حرکت کرد تا یه لیوان آب دیگه بخوره
تهیونگ زبونشو از داخل به لپش فشار داد
جنی قطعا سرش به یه جایی خورده
وگرنه اینقدر بیخیال رفتار نمیکرد!
***
+اوه مادر...نقشه ایی که داشتی این بود دتکتیو!؟
به جنی زل زد و جنی فقط نگاهش رو به دیوار متروی متروکه انداخت
+عالیه!..جنی ببینم سرت به جایی که نخورده؟
با طعنه به جنی گفت و کارگاه سکوت کرد
با ابزار توی دستش قفل در اهنی رو شکوندی و واردش شد .
+هرچند که من به قوانین پای بند نیستم...ولی این ورود غیرقانوینه!
جنی سری تکون داد
و وارد شد
متروی متروکه ایی بود و روی ریل ها هم خاک نشسته بود
چند قدمی برداشتن که نوتیفکشنی روی گوشی تهیونگ اومد
*no signal
ابرو بالا انداخت
زیاد عجیب نبود که توی اون منطقه سیگنالی وجود نداشته باشه
_داری میای؟
گوشی رو توی جیبش گذاشت
و بدون حرف پشت سر کاراگاه راه افتاد
جنی با لحن خشکی گفت
-مواظب باش...احتمال ریل ها جریان الکتریسته دارن...اگه افتادی مردی به من ربطی نداره!
تهیونگ از این لحن و حرف جنی دلخور شد
سریع پاسخ داد
-ببینم...چرا طوری رفتار میکنی اینگار قراره تو جهنم خودتو و جد و ابادتو شکنجه بدم؟
جنی ناخداگاه ایستاد و به سمت تهیونگ برگشت
-منظورت چیه؟
پوزخندی زد
+بس کن جنی...خوب میدونی منظورم چیه... تو چهره‌ی منو دیدی..نمیتونی اینقدر بیخیال رفتار کنی...چون باور کن اگه ادامه بدی اینکه روانی نشی رو  تضمین  نمیکنم!
جنی لب زد
-چرا میخوای شکنجه بشی!؟
اینبار نوبت تهیونگ بود که بپرسه
+چی
جنی چند قدم نزدیک اومد
-چرا میخوای یادم بیاری که ازت بترسم؟..فرار کنم؟میخوای ازت بترسم و تنفر داشته باشم که اونموقع یه دلیل برای تنفر از خودت پیدا کنی!؟
+چی داری میگی؟
جنی یقه تهیونگ رو گرفت و کمی با پاشنه پا بالا تر رفت و توی گوشش گفت
-خوب داری میفهمی ...تک تک حرفام رو متوجه میشی!
نفسش رو توی گردن ته خالی کرد و ادامه داد
-تو دنبال همین میگردی لوسیفر!
با شنیدن اسمش قلبش فرو ریخت و از ترس به خودش لرزید
جنی ازش جدا شد
-من ترجیح میدم به جای اینکه همش به یاد بیارم تورو به عنوان یه همکار ببینم...نه شیطان و چرت پرت های دیگه
و ایندفعه نوبت جنی بود که یقه نیم تنش توی دستاس تهیونگ بره و با هر حرف تهیونگ نفس های گرمش توی گردنش خالی بشه
-هر جور راحتی دارلینگ...ولی اگه دیدی من دیگه همکارت نیستم شوکه نشو!
جنی آب دهنشو قورت داد و با دیدن واگن هفت تهیونگ رو از خودش جدا کرد
و سریع وارد واگن شد
واگن تاریک بود برای همین از چراغ قوه گوشی استفاده کرد
تهیونگ با دیدن نوار ها و سیم های قرمز اون هارو دنبال کرد تا به دریچه ایی زیر صندلی رسید
نفس عمیقی کشید و چرم  صندلی رو کند و با دیدن بمبی که وصل شده بود نفسش برید
اون بمب پنج دقیقه دیگه منفجر میشد
و الان جنی توی واگن بود
چرا همش جنی؟
اون حتی نگران خودشم نشد!
+ج..جنیا!
جنی با صدای مضطرب تهیونگ بهش نگاهیی انداخت
+اینجارو نگاه!
و بعد به سمت ته رفت و با دیدن بمب اون هم نفس برید
فقط سه دقیقه مونده بود
تهیونگ با عصبانیت گفت-بهتره بریم بیرون!
ولی همون لحظه واگن شروع به حرکت سریع کرد
و از روی ریل آهنی خرابی که پر از سنگلاخ بود با شتاب می‌گذشت
جنی با ترس به دور و بر نگاه کرد
+جنی...یه کاری کن
جنی با داد گفت-فکر میکنی توی مغزم مقاله واسه خنسا کردن بمب دارم؟؟؟؟
نمیدونستن باید چیکار کنن
و اگه اینطوری میگذشت بمب دقیقا زیر مرکز شهر منفجر میشد و همه ی خونه ها و ادارات به زیر زمین میریخت
جنی به بمب خیره شد و بعد با بغض گفت
-متاسفم...من نمیتونم.
تهیونگ از جاش بلند شد و داد زد
-از من متاسف نباش عوضی...تا دو دقیقه دیگه کل شهر روی هواست!
جنی به اشکاش اجازه باریدن داد و اونا با سرعت کمی شروع به ریختن میکردن
الان واقعا نمیدونست باید چیکار کنه!
+هی...هی بچچچ...گریه نکن...گریه نکنننن!
تهیونگ با عصبانیت گفت و جنی رو به میله کنار صندلی کوبوند
-هیچ راهی نیست ته...هیچ راهی نیست..پس الان دهنتو ببند تا بقیه زندگیم رو توی سکوت بمیرم!
تهیونگ نگاهشو به بمب که فقط دو دقیقه دیگه میپوکید داد
با رفتن چرخ واگن روی سنگ جنب تعادلش از دست داد و توی بغل تهیونگ افتاد
از ترس بدنش میلرزید
تهیونگ که حالا خودش نمیدونست باید چیکار کنه توی اون موقعیت فاکی
دستاشو دور جنی حلقه کرد و اون رو روی پاهاش نشوند
اون دوتا حالا بقیه لحظات پایانی عمرشون رو کنار هم بودن
جنی سعی میکرد گریه نکنه و راه فراری. پیدا کنه
تهیونگ با دیدن اشکای جنی دستشو توی موهاش برد و با عصبانیت گفت-یعنی واقعا سوالی نداری!
جنی با صدای خفه پرسید-تو..تاحالا..خواستی منو...
تهیونگ با خوندن ذهن جنی سریع گفت-گولت بزنم!
جنی سکوت کرد
تهیونگ با قهقه ترسناکه جنی رو بیشتر به خودش فشرد
+آه جنی...نمیدونم چه چیزایی راجب به من شنیدی!..فقط بدون من هیچوقت کسی رو مجبور به کاری نکردم...و تو اولین کسی هستی که من گولش نزدم و هرگز بهش صدمه نخواهم زد ...دارلینگ!
جنی به چشمای خاکستری تهیونگ که توی تاریکی واگن براق براق بود نگاه کرد
اینقدر فاصله‌اش با لوسیفر کم بود که نفس های گرمش توی صورتش میخورد
توی اون لحظه فکر میکرد که شیطان چطور اینقدر چشم های زیبایی داره
شاید به چشم هاش جنی رو. گول میزد!
ای روباه مکار
اما نه!
جنی با شنیدن صدای بمب که ثانیه های پایانی رو نشون میداد سریع از ترس سرشو توی گردن تهیونگ قایم کرد .
واگن در هر ثانیه ۱۰ کیلومتر طی میکرد و اینقدر این سرعت زیاد بود که تهیونگ فکر میکرد الان صندلی ها از جا کنده میشه!
جنی که روی پاهاش نشسته بود رو محکم تر به خودش فشار داد تمام تنش رو با دستاش پوشش داد
اگر الان میمرد حداقل  خوشحال بود
خوشحال بود اینکه کنار یه انسان میمیره!
کنار کسی که الان تمام روح و وجودش رو در بر داشت!
بمب با صدای گوش خراشی اعلام کرد که ثانیه تبدیل به صفر شده
اون دو منتظر بودن که واگن و کل لس آنجلس منفجر بشه
اما بعد از دقایقی جنی اروم از ترس سرشو بالا اورد و با دیدن بمب که خیلی عادی روی شماره صفر مونده و حرکتی نکرده پوزخندی زد و از بغل تهیونگ بیرون اومد
+توی هرزه...این بمب رو از قبل خنثی کرده بودییی؟
جنی که بهش برخورده بود گفت-این هرزه ایی که میگی به هیچ چیز دست نزده!
ته  خنده عصبانی کرد
+برای چی ای نداره کردی جنی؟...ایییین چییی بود؟
جنی نفس عمیقی کشید
-من هیچ چیز رو متوقف نکردم تهیونگ...هیچ چیزی وجود نداشت..هیچ پرونده و رانگ و واگن نبود .. همش نقشه خودم بود
تهیونگ از سرجاش بلند شد و داد زد
-پس چرا منو کشوندی اینجاااا؟
جنی خونسرد جواب داد -میخواستم ببینم تو این موقعیت چیکار میکنی!...ترکم میکنی یا نه
تهیونگ جنی رو به طرف دیواره آهنی واگن هل داد
+..خب شک داشتی.....؟و یعنی اینقدر این برات مهم بود که با جون من بازی کنی؟
_چی؟
+حرفو قبول نکردی نه؟..وقتی گفتم هیچوقت بهت آسیب نمیزنم...فک کردی دروغ میگم!..ببین جنی من هرچقدر هم گناه کار باشم...دروغ گو نیستم!
_هی تهیونگ...من...
تهیونگ نزاشت حرف بزنه و محکم چونش رو توی دست گرفت
+فکر کردی وقتی من از بال هام به خاطر تو گذشتم و تیز خوردم...همش بخاطر هوس و شهوت و دروغ بود ؟؟!؟
جنی لبش رو اروم گزدیو سرشو پایین انداخت
+کی میخوای متوجه شی؟
چطور اینقدر خودخواهی جنی؟...چرااااا اینقدر خود خواهی!؟؟؟
جنی سکوت کرد
تهیونگ با چشمای غم گرفته لب زد-
ایندفعه شکست...اینبار دیگه واقعا قلبم شکست!
جنی چیزی نگفت
تهیونگ محکم چونه جنی رو ول کرد
و از واگن که خیلی وقت پیش ایستاده بود خارج شد
جنی روی زمین افتاد
چطور اینقدر خود خواه بود؟
******
رزان موهای تال رو نوازش کرد و اون رو توی تخت خوابش گزاشت
با صدای تلفن لامپ اتاق رو خاموش کرد و به سمت پذیرایی رفت و بعد از برداشتنش جواب داد
-بله .
+هی من جانکوکم...همون خدا زده ایی که برادر زادت عاشقش شده!
عالیه
همینو کم داشت
-عوه سلام..دوماد آیندم...خب حالت چطوره؟
+حالم تعریفی نداره..راستش ازت یه سوال دارم!
رزی روی کاناپه نشست
-اگه چرت و پرت نیست بپرس
+خب..گوش کن...ما با کلیسا و مسجد و کلا هر مکان مذهبی  دشمنای قدیمی هستیم..ولی الان از کنار کلیسارد شدمو  یه شخصی رو دیدم
-خب بگو پارک رزان سلام میرسونه!...جئون جانکوک..نصف شبی تریاک میزنی؟
+گوش کن رزان!...احیانا تو چند روز پیش جسدی به اسم
نابورا لی تحویل نگرفتی!
راهبه نابورا؟؟
رزان مکث کرد
-خب...چرا
جانکوک نفس عمیقی کشید
+پس چرا من اونو سر و مور و گنده جلوی کلیسا دارم میبینم!
رزان با کمی مکث گفت-تو اون دنیای چرتی که بهم گفتی...مرده ها هم زنده میشن؟
جانکوک پوزخندی زد
-توی دنیای شما زنده ها مردن و مرده ها زندگی میکنن گرل!
*
حمایت؟

Black Devil Where stories live. Discover now