part 15

121 25 7
                                    

معمولا یه پلک چقدر طول میکشه؟
یک ثانیه؟
یک صدم ثانیه؟
یا یک عمر؟
چون در هر صورت هرچقدر رزان فکر میکرد نمیتونست باور کنه که بعد از یک پلک دیگه اون دوتا پسر توی بار نبودن
همه جارو زیر و رو کرد اما خبری از تهیونگ و پسر خنجر خورده نشد
با تعجب به مردمی که توی بهت بودن نگاه کرد
یکی از پسرای جوونی که در حال تماشای دعوا بود بعد از غیب شدن جانکوک با صدای بلند گفت_هی...ببینم من مست کردم؟...یا واقعا اون دوتا ناپدید شدن!
رزی که حالا باور کرده بود که چه اتفاقی افتاده زیر لب گفت-جانکوک دوباره ناپدید شد!
----------------
نفس پر از دردی کشید و چشماشو باز کرد و با دیدن لوستر های طلایی گرون قیمت درک کرد که اونجا خونه تهیونگه
بعد از مرور اتفاقات فهمید که خنجر خورده و اوه...اون کار رافائل بود؟
برادر بزرگشون!
دست چپش رو سمت قفسه سینش برد و با لمس کردنش فهمید که جای زخمش خوب شده
پس تهیونگ به اون دروغ گفته بود؟
البته....چطور میتونست بال های سیاهش رو کاملا از بین ببره؟
به ارومی روی کاناپه سفید رنگ نشست و به دور بر نگاهی انداخت
-اوه...خیانتکار..بیدار شدی؟
با صدای تهیونگ سرشو سمت اشپز خونه بزرگ چرخوند
البته که منتظر بود دوباره زخم زبون هاش رو بشنوه
تهیونگ و محبت؟
امکان نداره...
تهیونگ همونطور که سیب قرمزی رو گاز میزد گفت-نیم ساعت پیش توسط رافائل خنجر خوردی...و اوه با نیروی برادرت کاری کردیم که سریع از بار خارج بشی
جانکوک آب دهنی قورت داد و با ترس به تهیونگ نگاه کرد
-چرا نجاتم دادی؟
تهیونگ پوزخندی زد و در یخچال رو باز کرد و همینطور که از پارچ اب برای خودش توی لیوان آب میریخت گفت-تاوان؟....تو باید تاوان بدی!
جانکوک سری تکون داد
اون میدونست حرف برادرش تغییرر نمیکنه
پس آرزو میکرد بمیره ولی تاوان نده
تهیونگ زیر لب گفت-میدونی چیه؟
جانکوک که نای حرف زدن نداشت فقط سری تکون داد
تهیونگ بشکنی زد
-همینش اوکیه...جئون جانکوک...نظرت چیه دیگه رنگ خونه رو نبینی؟
تهیونگ با جدیت تمام حرفشو زد و توی بدن جانکوک لرزه انداخت
کوک با لکنت گفت- موندن...پیش انسان
ها؟..ب..برای...همیشه؟
تهیونگ با عصبانیت گفت-شک داری؟...و همچنین دیگه جلوی چشمام ظاهر نشو جانکوک...وگرنه میری اونجایی که اونو فرستادم
این وحشتناکه...جای که اون رو فرستاد برای کوک مثل کابوس قبل کریسمس میمونه
با دیدن سکوت جانکوک پوزخندی زد و به سمت در رفت اما با صدای نحیف کوک ایستاد
-من..متاسفم..برادر
تهیونگ نفس عمیقی کشید
+تاسف به درد من نمیخوره و همچنین...من برادر یه خیانتکار نیستم!
و کوک رو با بغضی که توی گلو سنگین شده بود تنها گذاشت
------------
دوروز بعد:
در پورشه رو محکم بست و با قدم های محکم به سمت کتابخونه ی پلاک ۴۵۶رفت
با حس اینکه کسی دنبالش پا به پا میاد مسیرشو به پس کوچه ها عوض کرد
تشخیص دادن اینکه تهیونگ عصبانی پشتش قدم برمیداره سخت نبود پس بلافاصله گفت- کیم تهیونگ..اگر خواستی کسی رو دنبال و یا تعقیب کنی بهتره اروم قدم برداری
تهیونگ پوزخندی زد و به قیافه پوکر جنی نگاه کرد
-به من چه که به تو جت وصل کردن !
جنی اهی کشید و به سمت تهیونگ برگشت
-باز چیمیخوای؟....اومدی خزعبلات بارم کنی؟
تهیونگ سریع گفت-ببین من اونروز...
جنی عجولانه وست حرف پسر پرید
-ببین من اونروز به تو گفتم توی انتخاب همکارم اشتباه کردم
در ادامه حرفش پوزخندی زد و خواست از کنار تهیونگ عصبانی رر بشه که ساق دستش با انگشتای قدرت مند تهیونگ برخورد کرد و توی یه چشم به هم زدن به دیوار کوبونده شد.
جنی با برخورد کمر لختش با دیوار سیمانی آخ ارومی سر داد و به چشمای عصبانی تهیونگ نگاه کرد
- وحشی چیزی هستی؟
تهیونگ بدون اهمیت دست جنی رو محکم فشار داد و نفسای خشمگینشو توی سورت جنی خالی میکرد
+ببین من نباید اون حرفارو میزدم باشه؟واقعا متاسفم
جنی که سعی میکرد مچ ظریفشو نجات بده گفت-متاسفم چی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دست جنی رو اروم تر فشار داد
-من معذرت میخوام...منو ببخش
جنی پوزخندی زد و گفت- واو..تو باید خیلی درمونده باشی
و بعد مچ دستشو محکم از دستای تهیونگ بیرون کشید
با عصبانیت که دست کبود شده ی جنی نگاهی کرد و گفت-اشتی؟
جنی سریع جواب داد-قهر ماله بچه هاست تهیونگ
تهیونگ موهاشو بالا داد و گفت-خیلی خب..منظورم اینکه همکاریم دیگه؟
جنی چشماشو ریز کرد و بعد با سر تکون دادن تایید کرد
همونطور که راهشو به سمت کتابخونه تغییر میداد از پسر بغل دستش که به مچ دستش نگاه میکرد پرسید-توی اون کانتینر چی بود ؟

Black Devil Where stories live. Discover now