عیکنشو صاف کرد و با دقت به پرنده های توی اتاقش نگاه میکرد
حواسش جمع کاغذ ها بود که با صدای بلند در و اومدن کای به اتاقش نس عمیقی کشید
با حرص گفت-لطفا در بزن
کای با عصبانیت گفت-در بزنم که سریع موادتو قائم کنی؟
جنی با تردید گفت-مواد؟
تک خنده عصبی زد و عینکش رو از روی چشماش برداشت و روی میز گذاشت و گفت-فکر کردی من معتادم؟
کای موهاشو تو دست گرفت و گفت-وای جنی محض رضای عیسی..عمو و زن عمو این هفته از تعطیلات برمیگردن...خودت بگو چه حالی میشن وقتی دختر معتادشون رو میبین؟
جنی با داد گفت-...مننن...معتاد نیستم!
کای با جدیت گفت-ولی سابقت یه چیز دیگه رو نشون میده ...صدای خمارت چی؟
جنی چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت-ساعت پنجه صبه!...انتظار داری واست اپرا برم؟
کای سر تاسف نشون داد و از اتاق خارج شد
جنی پشت سرش گفت-پسره ی رو مخ
با سرعت نور از جا بلند شد و سمت لپتاپ رفت و مثل همیشه کمپانی ناشر کسی جز سوفی جِلر نبود
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
نفس عمیقی کشید و ریموت رو زد و در گاراژ باز شد
-بفرما برادر...اینم کانتینر
رافائل سری تکون داد و گفت-بازش کن
جونکوک تایید کرد و با باز کردن کانتینر گفت-دوساله اینجا مونده
رافائل دست به کمر ایستاد و دندوناشو فشرد
+این تنها راه برای برگشته...باید جسمش روی زمین رها شه
جانکو ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت-یا کاراگاه عزیز تر از جونش رو بکشیم
رافائل سریع و با جدیت گفت-ما حق آسیب به انسان هارو نداریم آرمین،....این فکرو بیرون کن
جانکوک پوفی کشید و دست به سینه وایساد
-کی حرف تورو زد....من خودم درستش میکنم
رافائل پشتشو به کوک کرد و گفت-مقصر سمائیله...پس...نه!
و بعد هم ناپدید شد
جانکوک چشماشو محکم روی هم فشار داد و به کانتینر خیره شد
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
دستگیره در رو کشید. برخلاف انتظار در خونه کاراگاه قفل نبود
وارد خونه شد و با دیدن یه مشت کاغذ و مداد لیوان آب شکسته و سرنگ دیوار های تیر خورده و شیشه خورده و خرت و پرت نفسش توی سینه حبس شد و برای لحضه ایی فکر کرد بلایی سرش اومده تا از بی اون شلوغی چشمش به جنی که پشت مبل نشسته بود و در حال پیدا کردن چیزی بود ، خورد
به سمت مبل رفت و پشت سرش وایساد و به کاراش خیره شد
جنی نفس عمیقی کشید و قلپ آب خورد
باعث تعجب لوسیفر بود که جنی تیز الان حضورش رو حس نمیکنه
ابرو بالا انداخت و گفت-تو خونت زلزله اومده دتکتیو؟
جنی که از اومدن تهیونگ هل شده بود سرفه ایی کرد و باعث شد آب توی گلوش بپره
جنی سعی کرد و ارامششو حفظ کنه و گفت-نیومده شروع کردی؟
تهیونگ لبخندی زد و به دیوار نگاهیی کرد
+ببینم....حرصتو سر دیوار خالی میکنی؟
جنی از سر جاش بلند شد و کتشو تکوند و گفت-قبلا باهاش یه مشکلی داشتم
تهیونگ سری تکون داد و خودشو روی کاناپه پرت کرد
+خب...گفتی بیام اینجا....برای؟
جنی سمت پیشخان اشپزخونه رفت و از فیریز یخچال کاسه ایی بستنی نعنایی دراورد و با لحن پوکر همیشگی جواب داد- تاحالا اسم لوسی جلر به گوشت خورده؟
تهیونگ پوزخندی زد و دستاشو روی زانو گذاشت و به صورت نشسته درومد و گفت-ملکه ی اخاذی آمریکا؟....من همه آدم بدا رو میشناسم بانو!
نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و دوباره مشغول صحبت شد =
اون تو یکی از بزرگترین اسمون خراش های نیویورک زندگی میکنه
. زیر خونه مثل ی گاو صندوقه که اطالعات افراد خاص رو نگه
میداره . دیروز صبح اقای جیمز گوپر به دیدنم اومد و گفت امیلیا ازش
ی سری اطالعات داره و از من خواست پسش بگیرم .
به سمت گوشی رفت و با نیشخند و حالت مسخره گفت- خبر معتاد بودن کارآگاه معروف کیم جنی حقیقت داره؟...او چه چرندیاتی
تهیونگ با تعجب به جنی نگاه کرد و گفت-تو..تو معتادی؟
جنی با عصبانیت گفت-خفه شو و دهنتو ببند....اگه لوسی اینو تایید کنه من تو خطر بزرگی میوفتم!
تهیونگ سری تکون داد و گفت-خب حالا؟
جنی کمی از بستنی رو خورد و گفت - ما میریم شرکتش و بعد اتاق کارش و مدارک رو بر میداریم!
تهیونگ با کنایه و تیکه گفت-اها...بعد خانوم باهوش...میدونی که لوسی ادم خطر ناک و مهمیه...میخوای همینجوری بری اتاقش؟
جنی کیفشو برداشت و گفت-ساکت شو و با من شوخی نکن...من وقتی یه چیزیو میگم یعنی مطمئنم!
تهیونگ سریتکون داد و گفت-پس باید لباسای مارک بپوشیم؟
جنی چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت-تو نمیتونی جلوی لاس زدنتو با افراد پرونده من بگیری؟
تهیونگ خندید و گفت-افراد توی پرونده شامل خودتم میشه دتکتیو؟؟؟
جنی نفس عمیقی کشید و کیفشو برداشت و گفت -ساعت ده منتظرم!
و از خونه بیرون رفت
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
از در کمپانی داخل شدند و وارد فضای بزرگش شدن. افراد و
کارمند های زیادی اونجا بودن.
جنی سریع گفت -
اون راهپله مستقیم مارو به اسنسور شخصی جلر میبره . از اون
اسانسور میتونیم وارد اتاق شخصی جلر که در طبقه اخر این کمپانیه
بریم .
تهیونگ سری تکون داد و همراه جنی از راه پله بالا رفت .
نزدیک اسانسور رسیدن جنی ایستاد . تهیونگ پرسید-
+خب حاال برنامه چیه؟
-برای اینکه اسانسور بهت اجازه ورود بده ی کارت لازمه و تنها کسی
هم که اینو داره خود لوسیه . پس وقتی من این کارت جعلی رو روی
اسکنر بزارم میفهمن کسی داره غیر قانونی وارد میشه و نگه بانا میان
.+خب!
_اما اگر این کارتو کنارم گوشیم چند ثانیه بزارم خاصیتشو از دست
میده بعد چند ثانیه پس نگهبانا فکر میکنن فقط سیستم دچار مشکل شده
و خطری نیست پس چه نتیجه ای میگیرم
تهیونگ با کمی فکر گفت-
نتیجه میگیریم از این راه میشه وارد اتاق جلر شد .
جنی سری به معنای نه تکون داد
-نه نتیجه میگیرم هیچوقت کارت رو نباید کنار گوشی گذاشت . خیله
خب حالا امتحان میکنیم . تهیونگ خندید
جنی کارت رو روی اسکنر گذاشت و بعد چند ثانیه در باز شد .
کاراگاه دست به کمر ایستاد و گفت
-دیدی...به این میگن نقشه . تهیونگ ادای دتکتیو رو دراورد و گفت
+عاه البته...البته جنی!
وارد اسانسور شد و تنها دکمه ای که داشت رو فشار داد و اسانسور به
بالا حرکت کرد .
وقتی رسیدند در باز شد و اهسته وارد شدن. تهیونگ که کمی جلوتر
بود با تعجب گفت =
+دیتکتیو...اینجارو .
جنی به نگهبان بیهوش افتاده نگاه کرد .
زیر لب لعنتی فرستاد
-فاک...قرار بود خودم انجامش بدم...یکی اینجا بوده .
تهیونگ هول گفت-
+زنگ بزنم به پلیس
جنی با حرص پاسخ داد
-پروردگارا ...وقتی خودمون برای دزدی اومدیم...پلیسا نمیگن شما چیکاره این؟
جنی به طرف دیگه ی اتاق رفت و نبض نگهبان رو چک کرد . اما
تهیونگ...به بالای سرش ...یعنی به طبقه دوم اتاق نگاه کرد . با عجله
سمت پله های طبقه دوم دوید . جنی اروم گفت
-کجا میری؟
اما ته جوابی نداد . وقتی به در ورودی اتاق بالایی رسید...صدایی شنید
-نه نه نه خواهش میکنم با خودت فکر کن همسرت با خودش چه
فکری میکنه... شوهر بیچارت
صدای کشیده شدن گلندگدن اسلحه اومد . تهیونگ بدون اینکه به جنی اطلاعی بده وارد اتاق شد
مردی در لباس مجهز مشکی و لوسی که جلوش زانو زده بود رو دید .
تهیونگ نیشخندی زد و پوکر گفت
_حداقل برای اینکه لو نری بهتر بود عطرتو عوض میکردی اقای
جیمز گوپر...
لوسی با بهت سرشو بالا اورد
-شما...شما کی هستید ؟
جیمز بدون توجه به امیلیا سمت تهیونگ برگشت و اسلحه شو سمتش
هدف رفت .
تهیونگ با پوزخند عمیقی گفت -
شما که عدالت رو اجرا میکنید شما دیگه چرا؟
جیمز عصبانی پرسید -
-جنی باهاته ...گفتم کیم جنی همراهته؟ تهیونگ با حرص جواب داد-
+ا...اره طبقه پایینه ...نمیخوام مثل پلیسا باشم ولی اگر اطالعاتی ازت
داره جنی اونارو پس میگیره . گوپر با داد گفت
-اگر ی کلمه دیگه حرف بزنی قسم میخورم میزنمت . تهیونگ سری تکون داد
+بله....نه.... یعنی زحمت نکش من جاودانه ام .
قیافه جیمز تو هم رفت .
-که جاودانه ای ها؟..برگرد پایین و تظاهر کن چیزی ندیدی زود باش ته دست به سینه ایستاد
+اگه نرم منو میزنی؟...ولی تو مرد خوبی بودی ...با بیگناه کاری
نداشتی پس شلیک نمیکنی....بکنی هم فایده ای نداره البته .
جیمز اخمی کرد ..ماشه رو کشید .
تیر مستقیم نزدیک قلب تهیونگ خورد . و تهیونگ...تکونی نخورد ...
با درد و صورت توی هم رفت زیر لب گفت
+عاه...
این دیگه چی بود ؟
چشماشو به سختی به پایین اورد و رنگ قرمزی
که به صورت ی خط پایین میرفت رو دید
مردمک چشماش لرزید
اروم سرشو بالا اورد و به صورت جیمز خیره شد ..جیمز سمت لوسی
برگشت و تفنگشو باال برد و..
استپ...
-مثل تو فیلما نیست مگه نه لوسیفر!!!..یکی تیر میخوره و عاخ پرتاب
میشه رو زمین و همه جا خون میپاشه..
صدا...این صدا خیلی اشنا بود . صدای بوق مانندی همه جارو پر
کرد و تنها چیزی که میشنید این صدا اشنا بود . این همون صدایی بود که روز پرونده والتر شنیده بود
درسته...اما..اون صدای درون چی بود ؟
-۵ دقیقه دیگه بیهوش میشی و..خدایا تو دیگه نو برشی . اخه مگه ی
فرشته هم تیر میخوره؟؟؟عاه یادم رفت..تو که دیگه فرشته نیستی..تو
تهیونگی ....فرشته ایی که برای انسان سجده نرفت و الان داره درد میکشه
به وضوح سرد شدن دست و پاهاشو حس کرد..هم چنان به جلو خیره
بود و فقط به اون صدا گوش میداد . اون صدای کی بود ؟
+تو کی هستی؟
-منو یادت نمیاد لوسیفر؟..منم ...سمائیل .
سمائیل...اون صدای سمائیل بود .
-دیگه خیلی از هم دوریم مگه نه؟...من ستاره ی صبح گاهی و اورنده روشنایی...تو ارباب تاریکی...ولی میدونی شباهتمون چیه؟ اینکه تو زندگی ینفریم...و اون
ینفر هم خودتی ..نمیدونم به کدوم اسم صدات کنم ...لوسیفر یا تهیونگ؟
چشمای تهیونگ کم کم روی هم رفت و اروم روی زمین افتاد
-بدنت داره وارد شک میشه حالا درد رو احساس میکنی مگه ن؟
درد؟ اره..چطور نفهمیده بود اون داشت درد میکشید . اون توی سالن اپرا درد میکشید
اون زمانی که رونده شد درد میکشید
اون زمانی که انسان ها بهش لعنت میفرستادن بازم درد میکشید
اون توی این میلیارد ها از زندگیش رو درد میکشید
-گیجم کردی نمیدونم کدوم اسم صدات کنم! میدونی ..بنظرم همون
لوسیفر بهتره . اخه...تهیونگ...اصالا بهت نمیخوره .
اربده ی بلندی از درد کشید ولی....کسی نشنید
هیچوقت کسی صدای اون رو نشنید
سمائیل باز گفت-
اره تهیونگ واقعا بهت نمیخوره..تو هر کاری کنی هنوزم
لوسیفری..هرکاری کنی هنوزم داری تو گناه غرق میشی..واضح تر
بگم...هر کاری کنی..هیچوقت لایق تهیونگ بودن نمیشی...تو..هیچوقت لایق این نمیشی که خوشبختی رو مزه کنی....همچینین...تو هیچوقت لایق جنی نمیشی...او خدای من جنی!....کاملا یادم رفته بود...از کاراگاه کوچولوت چه خبر؟
با شنیدن اسم جنی دردش بیشتر شد..قطره کوچیک اشکی از چشمای بسته شدش ریخته
شد پایین..چرا نمیتونست مخالفت کنه؟چرا ؟ معلومه چون از ته دلش
موفق بود .
-شب بخیر اقا کوچولو...مامان بهت سالم میرسونه...اروم بخوابی!
نفسی پر از درد کشید و زیر لب زمزمه کرد-
منو بکش بیرون....منو بکش بیرون جنی
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
جنی با عجله سمت تهیونگی که غرق خون بود رفت
بالار سرش نشست و دستاشو روی صورت پسر گذاشت و با استرس گفت-تهیونگ..
تهیونگ....بلند شووو...صدامو میشنوی؟
وقتی دید تهیونگ ریکشنی نشون نمیده کم کم قطرات اشک صورتشو پوشوند
لوسی که با تفنگ ضربه محکمی تو صورتش خورده بود به سختی از
روی زمین بلند شد .
-عاه...با تیر زدنش .
جنی اشکای روی صورتشو پاک کرد و کت تهیونگ رو کنار زد و با دیدن خون روی بدنش شدت اشکاش بیشتر شد و با گریه گفت-لوسی...زنگ بزن اورژانس
لوسی با دستپاچگی به آمبولانس زنگ زد
ولی خیلی عجیب بود که اورژانس سر یک دقیقه رسید
ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشتن
جنی با چشمای خیسش به ضربان قلب ضعیفش نگاه کرد و کت تهیونگ رو توی دستش فشرد و زیر لب گفت-زنده بمون...زنده بمون
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
+بزار ببینم کجاییم؟...عوه دارن عملت میکنن زنده بمونی ... حاال مگه چی داری که زنده بمونی تحفه .
چرا انقدر حرفای سمائیل درد داشت براش؟.....
دکتر و تکنسین های اتاق عمل همه باال سرش بودند میخواستند
نجاتش بدن...
-تو که هیچی جز ی فرشته رونده شده نیستی...تازه زخمی هم شدی .
+درد داره...درد داره .
-بارون میاد ...شرشر...لوسیه لوس و نونور ...اگر بمیری ..که در
واقع به نحوی نمیمیری ..همه خوشحال میشن..روحت برمیگرده جهنم
و راه فراری نداری..کسی دیگه تورو یادش نمیاد ..حتی جنی ..تو
براش ی همکار بیشتر نیستی .
باز کرد...توی قفس بود...چشماشو بست...صدای سرزنش
شدنشو شنید...گوشاشو گرفت...شالق میخورد روی تنش...خودش رو
جمع کرد ...دوباره بیدار شد...داشت غرق میشد ...دست و پا
زد...کسی ندید...دوباره چشماشو باز کرد...حس گناه کرد....حس طرد
شدن....حس نالایق بودن...مردم دوستش داشتن چون جذابه...هیچکس
بخاطر خودش نمیخواستش...البته...کی شر رو میخواد ؟
-حالا که فکر میکنم...میبینم شاید جنی یکم ناراحت شه که
رفتی..حداقل ی خداحافظی میکردی .
جنی...اره جنی...جنی رو یادش رفته بود . جنی همکارش...کسی
که...اونو ی نحو دیگه میدید ...اونو طعمه یا هدف نمیدید ...دوستش
بود . دوستش...
ضربان از بین رفته تهیونگ اهسته برگشت و دکتر که پشیمون شده
بود سریع بالا سرش برگشت . شاید میشد نجاتش داد...
^^^^^^^^^^^^^^^
اروم چشماشو باز کرد و با کوک که روی صندلی نشسته بود و پوکر به لوسیفر نگاه میکرد برخورد کرد
کوک پوکر گفت-میدونی زمونه عوض شده...حالا انسان ها هم به ارباب جهنم آسیب میزنن
البته که منتظر نیش و کنایه هاش بود
با صدای زمزمه واری گفت-...بس کن کوک
کوک نفس عمیقی کشید و گفت-البته...نیومدم واسه ملاقات بی ارزشی مثل تو...فقط اومدم بهت یه خبری رو بدم
تهیونگ نیشخندی زد
البته که کوک دروغ میگفت...از لحضه ایی که تهیونگ و جنی گریون رو دید نتونست آرامش پیدا کنه .... تو ساعت هایی که تهیونگ تو اتاق جراحی بود ...عذاب وجدان تمام تنشو گرفته بود
بدون مقدمه گفت-کانتینرت گم شده
تهیونگ با بی خیالی گفت-کدوم کانتینر؟
کوک به لوسیفر نگاهی انداخت
-همون کانتینر
و منتظر به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ که هنوز هم حرفشو متوجه نشده بود گفت- خب؟
-خب که چی؟چرا الان پا نمیشی و نمیریم بیرون تا دنبالش بگردیم و
دزد رو شکنجه بدیم ؟ تهیونگ پوکر به برادرش نگاه کرد
+من تیر خوردم آرمین... چجوری پاشم!!!
-محض رضای مادر ...حتما میخوای مسکن هم بخوری؟ تهیونگ سریتکون داد و گفت
+مهم نیست اگر دزدیده شده .
کوک با داد گفت-
-چیی....این تورو ازار نمیده؟
+نمیدونم چی بهت بگم کوکی..یعنی منظورم اینه اگر کسی واقعا
اونارو میخواسته خب...برای خودش . کوک از سر جا بلند شد
-هوم...پس جدیدا اشکال نداره شرفت در خطر باشه....چه جالب
اخمای تهیونگ توهم رفت .
چرا شرف من؟ اون چیزی که داخل کانتینره هیچوقت شرف منو
تایین نمیکنه .
-اونو نمیگم . حالا مهم نیست واست اگر چیزی رو ازت بدزدن و فقط
میگی مال خودشون ولی...خب...اگر تورو اذیت نمیکنه منم اذیت
نمیشم .
تهیونگ به سختی لبخندی به چهره خونسرد کوک زد و سری تکون
داد .
میتونست تپش قلبشو حس کنه
نمیتونست مانع دوست داشتن کوک بشه
جانکوکی که میلیارد ها کنارش بود و با حرف های نیش دارش ناراحتش میکرد
اما هنوزم برادرش بود .....
-زودتر خوب شو داداش عزیز..... ..پیرهنتم تنت کن .
کوک با خونسردی که میدونست تهیونگ رو بهم میریزه گفت و در
استانه در قرار گرفت .
-پلیسا پایینن ..احتماال بیان اینجا .
گفت و خارج شد
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد که قطرات اشکشو پایین نریزه
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
_راستش وقتی من پیداش کردم کاملا یهوش بود..الانم فکر نمیکنم
بتونی چیزی ازش بپرسی چون تحت تاثیر داروئه پس احتمالا مثل همیشه هذیون میگه . جنی گفت و به رزی خیره شد
هنوز بغض توی صداش و ترس توی بدنش معلوم بود
رزی سری تکون داد و پشت برگشت و با دیدن کوک کمی جا خورد
+وای توی مزاحم همه جا هستی!
کوک اخمی کرد و به جنی نیم نگاهی انداخت
-من که اومدم پیش دوستم فعلا تو مزاحمی .
رزان اخمی کرد
جنی سریع پرسید-ته..تهیونگ بهوش اومده؟
کوک نگاهی به جنی انداخت
همون دختری که تمام فتنه ها زیر سرش بود
همون که اگه الان اینجا نبود الان برادرش تیر نمیخورد و جهان تعادل خودشو داشت
سری به معنی اره تکون داد و به جنی که سریع و با عجله سمت ورودی بیمارستان میدوید زل زد
لبخند ملیحی ناخداگاه زد و با دیدن رزان لبخندش ماسید
رزی سمت کوک برگشت و نفس صداداری کشید .
+میدونی...میخوام از توهم ی سری سوال بپرسم ...چطوریه که هیچ
اطلاعاتی قبل از دو سال پیش راجع تهیونگ وجود نداره؟ کوک پوکر جواب داد
-چون دو سال اومده اینجا . رزان پرسید
+و قبل دو سال کجا بود ؟
-دنیای زیرین..شهر جهنم .
رزی ابرو هاشو باال داد و با تمسخر گفت =
+عوه البته خب ادرس رو بگو کجا بود؟ جهنم؟ چند تا ال داره؟ همیشه
یادم میره . ببین خوب میشه اگر بدون استعاره حرف بزنیم .
-استعاره نیست .
رزان با تردید گفت-
+من فکر میکنم تهیونگ اسم اصلیش نیست مگه نه؟
کوک پوزخندی زد .
-خب...اره درسته نیست . نیست .
سرشو بالا برد و به اسمون نگاه کرد و لبشو گاز گرفت .
+پس اسم اصلیش چیه؟ سعی کرد بغضشو قورت بده
-نمیدونم..معنیشو میدونم فقط .
هوم...توهم برعکسیا . همه معنی اسم هارو نمیدونن تو خود اسمو.
حالا معنیش چی بود؟..ها؟...عوه بزار حدس بزنم پادشاه مار ها؟یا نه
مالک جن ها؟...یا شا.. کوک عصبی پرید وسط و گفت-
-اورنده روشنایی . این بود معنی اسمش .
لبخند تمسخر امیز رزی از بین رفت .
+عاو...که اینطور . پس...چرا دیگه نمیخواد اسم اصلیشو کسی بدونه؟؟ تهیونگ دستشو توی جیب شلوارش برد و گفت-
-چون دیگه اورنده روشنایی مادرش نیست . این اسمو مادرش بهش
داده ولی از مادرش عصبانیه ...
کوکی سرشو دوباره بالا برد و پوزخندی زد و دوباره لبشو گاز گرفت
ادامه داد-
-ی زمانی...بهترین پسر مادرش بود ولی ...دیگه نیست و خب ..من
ذات شیطانیشو میپرستم .
رزی نفس عمیقی کشید .
+پس...چرا انقدر ناراحت بنظر میای؟ کوک برای بار صدم بغضو قورت داد و گفت
-هیچی فقط...اگر بخاطر اون عوضی نبود شاید میتونست یبار
خوشحال باشه . من میگم اون باید برگرده خونه ولی...کور نیستم
نگاهاشو نسبت به جنی و کارش نبینم . رزان لبخند شیطونی زد و گفت-
+مگه چه مدلیه !
-صمیمی..خدایا چرا اینارو به تو دارم میگم اخه .
کوکی دستاشو رو صورتش کشید .
رزان دفترچه رو توی کیفش گذاشت و با صدای آرومی گفت-
میدونی...ربطی به من نداره من فقط ی پلیسم ولی ...شنیدم از بقیه پرسیدی چجوری اون زخمی شده چنین چیزی امکان نداره و تاثیر ماست ...و این اولین باره ایه که از اون چهره خشک و بی حست میای بیرون و گاردتو پایین میاری ...فقط میخوام بگم بعضی وقتا ی کوچولو
تغییر بد نیست ...
کوک از حرف های رزان تعجب کرد کرد و با تردید گفت
-الان چرا اینو به من میگی؟
رزان لبخندی زد و گفت
+چون دیدم سعی داری بغضتو خفه کنی چون میترسیدی ما فکر کنیم
تو ضعیفی ...فقط خواستم کمکت کرده باشم .به عنوان..ی دوست یا
حداقل برای جبران کردن حرف زشتی که به کریستال زدی و پیش هرکی میشینه تعریف میکنه و حتی اونروز وقتی میخواستی دست به سرش کنی به دروغ گفتی میای پیشش و اون...از
اون روز تاحاال منتظر و خوشحاله .
کوک تک خنده ایی زد و گفت-
-چرا فکر کردی دروغ گفتم؟
رزان ابرو بالا داد و گفت-
+یعنی...راست گفتی؟
-چی؟ نه معلومه که دروغ گفتم
..مگه من بیکارم ؟؟.... درضمن من بغض نکردم .
رزان لباشو گوجه کرد و اروم گفت-فقط...امیدوارم کمک کرده باشم
و با صدای جیمین که داد میزد از کوک دور شد
جانکوک اروم گفت-اره...کمک کردی!
و به سمت ماشینش رفت و دیگه سعی برای مخفی کردن بغضش نداشت و به اشکاش اجازه داد بریزه و با ریختن قطرات اشکش گلهای روی زمین جوونه بزنه!
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
-ته...تهیونگ!
جوری روی پله ها دویده بود که نفس بالا نمیومد
سریع در اتاق تهیونگ رو باز کرد
-کیم....کیم تهیونگ حالت خوبه؟
و با دیدن تهیونگ با نیم تنه لخت سریع چشماشو گرفت و با حرص گفت-...محض رضای خدا اینجا بیمارستانه...نکنه میخوای با پرستارا هم لاس بزنی؟
تهیونگ با دیدن کاراگاه لبخندی زد و با اشتیاق گفت-فک کردم فراموشم کردی!
جنی سرفه ایی کرد و دوباره به کارآگاه پوکر قبلی برگشت و با جدیت سمت تهیونگ رفت و گفت-باید قبل از اینکه کاری کنی خبر بدی!
تهیونگ سری تکون داد و کمی رو تخت جا به جا شد
جنی به سمت پرده اتاق تهیونگ رفت و پرده رو کنار زد تا نور وارد اتاق بشه !
جنی پرسید-زخمت چطوره؟
تهیونگ به پنجره نگاهی انداخت. و گفت- بد نیست....ولی پهلو ی تو هنوز خوب نشده!
جنی با دست چپش پهلو ی راستشو گرفت و گفت-این تیر مال دو هفته پیشه...الان خوبم!
سمت تخت رفت و به دم دستگاها نگاهیی انداخت
-پلیسا میخوان تحقیق کنن...پس پیراهنت رو بپوش!
تهیونگ به پیراهن نازک مشکی رنگش نگاهی انداخت
+بیخیال پیراهنم شو!
جنی سری به معنی نه تکون داد و پیراهن مشکی تهیونگ رو از روی صندلی برداشت و گفت-عمرا
سمت تهیونگ رفت
-زود باش...بپوش!
تهیونگ گنگ به جنی نگاه کرد
جنی پوفی کشید و سمت تهیونگ رفت و گفت-همیشه مایه عذابی کیم تهیونگ
لوسیفر خندید و به دستای جنی که پیراهن رو تنش میکرد نگاهی انداخت
جنی عقب رفت و لبخندی زد و گفت-خوبه!
تهیونگ دوباره دراز کشید و به جنی زل زد
خواست چیزی بگه اما کاراگاه با صدای زنگ موبایلش از اتاق خارج شد !
***************
گفتم تا وی پی ان وصله اینم پابلیش کنم
و اینکه بوک رو به ریدینگ اضافه و منو فالو کنین
مرسییییییی
حالا دیگه جدا
۱۰ووت
۱۰کامنت
مایل به حمایت و فالو ؟
به خدا گناه دارم....
YOU ARE READING
Black Devil
Fanfictionشیطان هایی با نقاب انسان🥀 mistress of the devil ⭑Black angel⭑ 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒕𝒊𝒄 𝑨𝒅𝒗𝒆𝒏𝒕𝒖𝒓𝒆 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚 : 𝑴𝒚𝒔𝒕𝒆𝒓𝒚 𝑺𝒂𝒅 𝑺𝒎𝒖𝒕 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒕𝒂𝒆𝒏𝒏𝒊𝒆 𝒓𝒐𝒔𝒆𝒌𝒐𝒐𝒌 Chapter One : 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝒐𝒇 𝒇𝒊𝒄𝒕𝒊�...