part 21

149 30 80
                                    

ساعت تقریبا شیش صبح بود
با بی حصلگی کلید رو توی در چرخوند
و وارد خونش شد
اما با دیدن چهره عصبی دیانا مادرش نفسشو بیرون داد
مثل اینکه دیگه مستقل شده بود
همیشه از کریسمس ها متنفر بود
چون پدرو مادرش از کره  میومدن تا یه هفته تعطیلات کریسمس رو پیشش بمونن
و این یعنی توی هر کاری دخالت کنن و خونشو به هم بریزن
بدون توجه به مامانش به سمته پله ها رفت که با صدای عصبی ایستاد
-جنی تا الان کدوم گوری بودی؟....از دیشب تا حالا کجا بودی ...جواب بده!
جنی با خماری گفت-هی مامان بیخیالللل...من دیگه بچه نیستم
و سریع از پله ها بالا رفت که ایندفعه با صدای باباش که از حموم درومده بود وایساد
-هی دختر...نبودی یه نفر زنگ زد و گفت پرونده داره و توی دفترت منتظر میمونه ...
جنی چشماشو توی حدقه چرخوند و با حرص گفت
-باشه بابا!
و به سمت اتاقش رفت
از توی کمد نیم تنه چرمش رو با دامن کوتاه چرم و کت چرم که روی اون نگین های سفیدی بود برداشت و بعد از پوشیدن چکمه های مشکی که تا بالای زانوش بود و برداشتن کیفش و چندتا مدارک دیگه به سمت دفترش حرکت کرد
زیاد طول نکشید که به ساختمون بزرگی برسه که داخل اون دفترش قرار داشت
در شیشه ایی رو باز کرد
ساعت شیش صب بود و فقط چندتا وکیل و ان وای دی پی ها اونجا بودن
و این شامل جیمین و رز هم میشد
به اون دو سلامی کرد و بعد به طرف طبقه سوم رفت
توب آسانسور چتری هاشو درست کرد و با باز کردن در دفترش مردی قد کوتاه رو دید که به معظبی روی مبل نشسته و سرش پایینه
با یه نگاه فهمید مرد ساد لوح و بدبختیه
پس پرونده چرتی داره!
سرفه ایی کرد و مرد سرشو بالا برد
+آه.. او...س..سلام من تد هستم...تد آدامزیر!
جنی سری تکون داد و کت چرم بلندش رو دراورد و روی چوب لباسی گذاشت
و روی صندلی نشست
-خب...تعریف کنید!
جنی با بی حصلگی گفت و شروع کرد به گوش دادن پرونده تد ادامزیر
+خب..تاحالا اسم روستای بِندرا  لیور رو شنیدید؟
جنی ابرو هاشو بالا برد
-نه..کجاست؟
تد سرشو خاروند
+یه روستای کوچیک توی تگزاسه!...از اینجا تا گرینچ حدودا سه چهار ساعت راهه
جنی پوکر به برگه های روی میز نگاه کرد
زیر لب گفت-خب
تد با لکنت گفت
-اونج..اونجا یه دریاچه وجود داره ...آب اونجا خیلی سرده ... من به اون دریاچه میگم سقوط تاریخ..البته اسمش مِدیناست
با شنیدن سقوط تاریخ ناخداگاه ذهنش به سمت تهیونگ رفت
دوسه روزی بعد از اون دعوای توی واگن گذشته بود
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بهش فکر نکنه
شاید با این پرونده میتونست دوباره ببینش و ازش عذر خواهی کنه
به تد نگاه کرد تا ادامه حرفشو بشنوه
-من‌..من زمانی که اونجا وایساده بودم و سردی هوای دریا رو به استخون ها میگرفتم ناگهان یه چیز...یه چیز ترسناک دیدم!
جنی تک خنده ایی زد
-یه چیز ترسناک!
+شاید فکر کنین دروغ میگم...ولی نه .... یه آدم روی سطح دریاچه وایساده بود و با چشمای قرمز بهم زل زده بود
از چشم چپش خون مچکید و چشم راستش کور بود
پوست سبزی داشت و مدام جیغ میزد
و صدای جیغش شبیه زن بود ....خدای من اون وحشی بود میخواست بهم حمله کنه...یه حیوون وحشییی!
با ترس همشو زمزمه میکرد
جنی موهاشو بالا داد
-یا شایدم موجودات ماورایی!
+الان دارید به من می‌خندید کاراگاه!
جنی خودشو خورد و به زور سعی میکرد نخنده گفت
-نه...نه...جک که نگفتی...من باور میکنم!
نفس عمیقی کشید
البته که نه
تنها مشکل  مردم توی دنیا اینه که حرف کسی که با ترس چیزی رو زمزمه میکنه باور نمیکنن...اونا فکر میکنن طرف داره هذیون میگه و جن زده شده!
ولی کی میدونه واقعا توی این جهان چی وجود داره!
جنی کمی فکر کرد
جدا از اینکه خیلی حصلش سر رفته بود
میتونست برای حل این پرونده از یه دوست کمک بگیره!
-پرونده قبوله ... قطار روستای بندرا  کی حرکت میکنه؟
تد با استرس گفت
-خب ریل قطار این روستا چند ساله خراب شده..باید با ماشین بریم .... یه ساعت دیگه خوبه...راستی همکارتون کجاست!
جنی پوزخند زد
-درباره شیپ ما زیاد میشنوی؟...احتمال اون هم میاد!
تد با معظبی سر تکون داد
و از اتاق خارج شد
جنی رو صندلی چرخون چرخی خورد و موبایلش رو برداشت و شماره تهیونگ رو گرفت
بعد از چندین بوق با صدای خماری که پشت تلفن اومد گلوش رو صاف کرد
-تهیونگ...خب منم
تهیونگ با سردی جواب داد
-بله میدونم تویی...اسمت روی گوشیم میوفته
جنی به سقف زل زد
-خب..ته..خواستم بپرسم هنوزم همکاریم؟
قهقه های تهیونگ تنش رو به لرزه انداخت
-وای مادر...ساعت ۶ صب منو از دخترای توی بار جدا کردی تا اینو بپرسی؟...خودت چی فکر میکنی جنی؟...تو که نمیخوای با شیطان همکار باشی!
جنی لب گزید
حتما که نباید میگفت با دخترای توی بارش در حال خوشگذرونیه!؟
از. سر جاش بلند شد
-تهیونگ..من واقعا متاسفم...نباید اینکارو میکردم...فقط خودت میدونی که وقتی میزنه به سرم...خب..ببین من واقعا بهت اعتماد دارم...مخصوصا با وجود اینکه بمب در کار بود پیشم موندی...من واقعا عذر میخوام..تو تنها همکار منی و برای من شیطان نیستی...ازت خواهش میکنم قهر نکن !
با سکوت پشت تلفن نفس عمیقی کشید
_و خب...معذرت میخوام..حالا اگه میخوای قط کن و برو پیش پارتنر های شبت....یا هم به حرفام گوش کن و دوباره مثل قدیم کمکم کن...من بدون تو هیچی نیستم!
تهیونگ چیزی نگفت
اما بعد چندی سکوت لب زد
-اون دخترا میتونن یکم دیر تر به فاک برن...بگو ببینم چی میخوای !
جنی نفس عمیقی کشید
-تهیونگ...یه نفر به اسم تد اومده و درباره یه موجود با چشمای قرمز و بدن سبز میگه....پروندشو برداشتم...میشه لطفا کمکم کنی!
تهیونگ قهقه زد
-چشمای قرمز؟..هیولا؟...سبز رنگ....ببینم نکنه موجودات ماورایی رو....صبر کن ببینممم چی؟
صدای تهیونگ کمی بالا رفت
جنی گوش رو  کمی فاصله داد
-لطفا تهیونگ کمکم کن..بدون تو از پسش بر نمیام .
تهیونگ کمی سکوت کرد
بدون شک اگه به خاطر پرونده ی تد نبود اصلا حاضر به همکاری دوباره نمیشد
با سردی پرسید-کجا باید بریم!
*****
فلش بک
یک روز پیش
یک هفته قبل از تعطیلات کریسمس
چهارشنبه بیست هشت دسامبر ۲۰۲۳، لس آنجلس،  آمریکا ، کلیسای بزرگ حومه ی شهر ، )

Black Devil Where stories live. Discover now