با عصبانیت لگدب به کاسه های خالی بستنی نعنایی روی زمین افتاده زد و خودشو روی کاناپه انداخت
تقریبا چند روزی میشد که تهیونگ رو ندیده بود و بعد از اون پرونده چرت توی تگزاس دیگه پرونده ایی برنداشت
سرشو به سمت پنجره ایی که تمام دیوار خونشو گرفته بود چرخوند و قطرات بارونی که با شتاب به سمت زمین روی میووردن رو دید
نفس عمیقی کشید
چشماش رو بست و گوش هاشو مهمون صدای لطیف بارون که بعد از چند لحظه تند تند تر میبارید، کرد
دیگه خسته شده بود
نمیتونست فکر هاشو از سرش بیرون کنه
مثل اینکه توی سرش یه عالمه شن ریخته باشن
سنگین شده بود و به شدت درد میکرد
بلند داد زد -فاک به صلح آرامش
نمیدونست
نمیدونست این ارامش قبل طوفانه یا طوفان قبل آرامش
هوای کشید و پرده هارو کشید
از این دنیا متنفر شده بود
روی کاناپه دراز کشید و کوسن روی مبل رو محکم به سرش فشار داد تا شاید بدون سر وصدای بارون خوابش ببره
**
موهاشو بالا داد و ب جانکوک که سوالی به خنجر و گردنبد هایی که پیدا کرده بودن نگاه میکرد زل زد
لاس وگاس ...
کی از تگزاس به لاس وگاس رفت؟
فقط میدونست اگه به نیویورک بره قطعا دوباره کاراگاه رو میبینه
اوه کاراگاه...
بعد از اینکه ولش کرد چه اتفاقی واسش افتاد؟
توی فکر بود
جانکوک نفس عمیق کشید
-خب لوسیفر...ما اینجا چی داریم
تهیونگ سرشو بالا اورد
-چرا سعی میکنی مثل رافائل حرف بزنی
جانکوک سرشو به اینور و اونور تکون داد
و سرفه کرد
+ما اینجا داریم چه کار فاکی انجام میدیم؟....خبری از اون کاراگاه لوس و افسر دیوونه نیست،اورونوس ناپدید شده در حالی که خودم دیدم وارد کلیسا شد..اوه نابورا...اورونوس...واقعا که!...میگم تهیونگ شاید دوباره ابن نقشه مادرت.. دوباره میخواد با قرا دادن جنی سر راهت ...
جانکوک کلمات روشن سر هم میگفت
تهیونگ داد زد
-محض رضای مادرم...جانکوک خفه خون بگیر و فقط فکر کن
کوک با داد ته سر جاش نشست و نفس عمیقی کشید .
دیگه حوصله موندن روی زمین رو نداشت
پس از اتاق خارج شد و به سمت لابی هتل وگاس رفت
به دور و برش نگاه کرد
و فقط صدا های نا مفهومی میشنید
جمعیت به گوشه ایی هجوم برده بود
زن ها ذوق میکردن و یکی از اونها داد زد-فرانک دیلیور...فرااانک اینجاست!***
-بیرون واقعا بارون شدیدی میزنه...فکر کنم سرما بخورم
جولیا موکل جدید جنی در خالی که چتر خشکشو میبست و بارونی مشکی که تنش کرده بود رو در میاورد گفت و روی کاناپه نشست
جنی لبخند مسخره ایی زد و روبه روی جولی نشست
جولیا مسخره خندید-میتونم بگم؟
جنی لبخند زد و سر تکون داد
جولیا عصاشو که روی سرش الماس شفافی بود رو محکم فشار داد لب باز کرد
-من جولیا دیلیور هستم...دختر فرانک دیلیور..خب...پدر من مرد خیلی خوبی بود...و خب اون یه هفته قبل منو به یکی از جلسات شرکت های خیریه برد و روند جلسه عاری بود و اونها سر چیزهایی موافقت کردن
و بعد از اون برای شریک های جدید جشن بزرگی بر پا کردن و من نوشیدنی زیادی خوردم و خب..مست کردم از پدرم خواستم منو به یکی از اتاق ها ببره تا استراحت کنم پدرم نیشخند زد و به طرز مرموزی منو به یکی از اتاق ها برد و بعدش نمیدونم چی شد که وقتی بیدار شدم یه کاغذ تو جیبم بود
جنی وولی خورد و اهایی گفت و به جوی نگاه کرد
-برگه رو همرات داری؟
جوی سری تکون داد و با دستای لرزون برگه ایی از جیبش خارج کرد
جنی به کاغذ نگاهیی کرد و نوشته ی روی اون رو خوند
The queen of hell
جنی ابرو بالا داد
پوزخند زد و بعد از کمی سکوت گفت
-اوه جولی عزیزم..تا همه چیزو نگی من کمکی نمیکنم!
جولی با تردید گفت-همه چیز..ولی من گفتم!
جنی موهاشو بالا داد و پوفی کشید
لپاشو باد کرد و بعد و نیشخند گفت
-نه
.. بیا از اول شروع کنیم..ببین من آدم دقیقی هستم...چرا تفرقه میری؟
جولیا مردد بود
جِن به بارونی مشکی اشاره کرد
-ببین...بیرون بارون شدید میزنه و خیلی عجیبه که حتی یه قطره هم روی بارونی نیوفتاده..چتری که داری کاملا خشکه...موهات همینطور..تا جایی که میدونم اینجا هیچ خط اتوبوسی نیست...مگر اینکه یکی ترو رسونده باشه..اوه درسته
جولیا لبخند ملیحی زد
-و تو از کجا میدونی
جنی چشماشو بست و روی صندلی چرخی خورد
-اوه بیخیال دارلینگ ..من خیلی وقته کاراگاهم و سریع متوجه میشم ...حالا...شرط میبندم تو کمتر از ۲۹ سال سن داری پس آدم پیری نیستی که بخوای از یه عصا استفاده کنی...اوه مگر اینکه بخواب نشون بدی دختر ضعیفی هستی!...به هر حال...اون کاغذ
جولی نفسشو حبس کرد و به جنی که زیرکانه با میز روبه روش نگاه میکرد زل زد
جنی لب باز کرد
-این برگه خیلی صاف مونده و حتی تا هم نخورده...از اونجایی که میگفتی مچاله شده...پس نتیجه میگیریم خیلی خوب ازش مراقبت کردی!
جولی پوزخند زد
-شاید الان نوشتمش!
جنی قهقه های کوتاهی زد
-نه..اونقدرا هم احمق نیستی!...ببینم تو بیماری داری؟...مدام حواست به دستته!..اوه نکنه برگه رو بخاطر عیادت کننده گان مخفی میکردی؟
جولی سرشو پایین انداخت
-یه..ب...بیماری پوستی..دا..دارم!
جنی لباشو جمع کرد و سری تکون داد
-در هر حال...نظرت با شیطنت چیه؟
********
شات پنجم رو سر کشید و با فوت تار های فرفری. و نمناکی که روی صورتش ریخته بود رو بالا زد
بعد از آخرین سکسش که میشد همون نیم ساعت پیش به شدت بی عصاب بود
دلش میخواست کل دنیارو از بین ببره و تکتک دخترای روی زمین رو با خاک یکسان کنه
تندری که موهای زرد رنگی داشت نگاه کرد
اون مرد براش شات ششم رو پر کرد
نفس عمیقی کشید و سه دکمه اول پیراهنش رو باز کرد
تندر با تهیونگ نگاهی کرد و گفت
-هی پسر...خیلی وقته به اینجا میای و تقریبا هر عصر سرو وضعت همینطور جهنمیه!
تهیونگ پوزخندی زد و موهاشو بالا داد و با چشمای خماری به دخترایی که زیر چشمی دیدش میزدن رو نگاه کرد
پسرک جوون به شیطنت گفت-اوه اون دخترا رو ببین...شرط میبندم با نگاهت الان به ارگاسم رسیدن!
تهیونگ باز پوزخند زد
پسر دوباره گفت-حالا اون دختری که تو براش به ارگاسم میرسی کیه؟...کیه که روحتو تو چنگش گرفته؟
تهیونگ اینبار پوزخند نزد و به پسر نگاه کرد
با صدای دپی گفت - حتی فکرشو نمیکردم باشه!...میدونی بازی با اون سست عنصرا تفریح من بود...ولی حالا یکیشون داره عذابم میده!
پسر حالا شات هفتم رو ربخت و گفت-اگه باهم کیس رفته باشین خوبه که!
تهیونگ کاپشو برداشت و سر کشید و به موهای ژولیده گفت-اوه اره...اتفاقا چند شب پیش بود..اوه فاک..اون منو بوسید ولی من...
پسر ابرو بالا انداخت-پسش زدی؟
تهیدنگ نگاه برزخی انداخت
-ترجیح میدم صحبتی نکنم
پسرک سری تکون داد
طولی نکشید که ایندفعه پسر دیگه ایی که پوست سیاهی داشت به سمت پسرک جوون دوید و گفت-هی دانیل زود باش...فرانک اومد ... و اوه...میدونی چی شده؟
دانیل گفت-نه..چی؟سر جواب داد-جدود نیم ساعت پیش یه نفر تویی کرده شیطان لباس قرمز به پلیس زنگ بزن اون خیر یه قاتله FD
تهیوگگ پوزخندی زد و براش سخت نبود که بفهمه کی اینو توییت رسانه ها کرده
اوه کیم جنی...دوباره چه نقشه ایی داری؟
چشماشو سمت سن چرخوند
-لیدیز اند جنتلمن..لطفا همه رو به من ... این شما و اینم نیکو کار خیر...فرانک دیلیور!
صدای تشویق ها بالا رفت
فرانک مردی قد کوته و ۵۰ ساله با سری کچل و چاق بود اما چهره ی مهربونی داشت!
تهیونگ با دقت همه چیز رو نگاه میکرد
کمی تکون خورد و ایندفعه فقط یکی از دکمه های پیراهن قرمز و براقش رو بسته نگه داشت
فرانک سرفه ایی کرد و بعد سلام و احوال پرسی رو به بقیه گفت
-من زیاد از کلاب ها خوشم نمیاد..میدونین اینجا بعصی از مردم به جای کار خیر به خوشگذرونی تفریح میپردازند ولی من برای چیز دیگه ایی اومدم..من اومدم تا اینجا هم یک کمپین حمایت از بچه های سرطانی و کسایی که اوتیسم،اختلال،بیماری های زمینه ایی،ناشنوا یا لال و غیره...هستند راه بندازم.. اگر موافقید در این کار...
ح
-و این کار دقیقا چیه؟...چرا هدف اصلیتو نمیگی؟
حرف فرانک قطع شد و همه ی نگاه ها سمت دختر رفت که بالای نرده ها با لباس قرمز دنباله دارش و گردنبند الماسی که توی چشم بود و موهای سیاه رنگش با ابهت ایستاده بود با چشمای مشکی که ناقوس مرگ بودن به فرانک زل زده بود
بعضی ها پچ میزدن
-اوه اون دختر سکسی کیه؟
-چقدر جذابه؟
-چی داره میگه؟
-یه جوری نگاه میکنه اینگار چیزی رو میدونه که ما نمیدونیم!
برای تهیونگ هم تشخیص این صدا سخت نبود
با دیدن جنی دوباره خاطرات اون شب رو یادش اومد
به لب هاش نگاه کرد
جنی مضطرب بود؟
دور از چشم بقه لب هاشو میجوید و پوستشون رو میکند
شاید بقیه میگفتن چه با جذبه و اعتماد به نفس پایین میاد
اما تهیدنگ در وجود جنی غوغایی رو میدید
اون زیاد حالش خوب نبود
جنی به سمت فرانک رفت و با پوزخند گفت
-قصد اصلیتو میگی یا بگم فرانک؟
فرانک با خنده گفت
-اوه..اوه..من شمارو میشناسم!
جنی حالا پوزخندشو تبدیل به لبخند کرده بود
و اروم گفت-خوبه...منم شمارو میشناسم!
فرانک دوباره با خنده گفت-خدای من کی فکرشو میکرد...من یه روزی با کیم جنی...بزرگ ترین کاراگاه نیویورک دیدار کنم!
جنی اهمیت نداد و همونطور که از پله ها پایین میومد گفت-احتمالا توییتی که زده شده رو دیدی؟..
فرانک خندید-اوه البته..یه احمق فک کرده من قاتلم!
و بعد از اینکه جنی روبه روش قرار گرفت گفت-میتونم در آغوش بگیرمتون؟
جنی آهسته سر تکون داد و فرانک رو بغل کرد
فرانک سرفه ایی کرد و گفت-خب کیم جنی...شیطان لباس قرمز کدومشونه؟
جنی دست به سینه ایستاد و با پوزخند گفت-خب...خودش میدونه!
فرانک با لبخند تمسخر آمیزی گفت-شاید خودتی؟...خب..اوه تو لباست قرمزه!
جنی قهقه زد بعد یهو ایستاد و موهاشو بالا زد و گفت-فک نکنم...بیشتر معشوقشم!
فرانک ابرو بالا انداخت و گفت-خب..به نظرم درون همه ی ما یه شیطان خوابیدست!
از پشت جمعیت تهیونگ با خشمی که توی وجودش سرچشمه گرفته بود زیر لب گفت-اوه فک نکنم!
و بیرون اومد و کنار جنی ایستاد
+نه همه...
جنی برگشت تا صاحب صدارو پیدا کنه و با تهیونگ که دکمه های لباسش باز بود و موهای ژولیدش توی صورتش ریخته بود و به شدت جذابش میکرد برخورد
اول کمی شکه شد و ترسید اما بعد با لبخند گفت-اوه راستی ... کیم تهیونگ..همکارم!
فرانک به تهیونگ نگاه کرد بعد با خوشحالی دست داد
-فکر کنم شما باید جز ۱۰ مرد جذاب جهان باشی
فرانک گفت تهیونگ با نیشخند جواب داد-چی فکر میکنی؟
یکی از دخترایی که بغل دست تهیونگ ایستاده بودن زیر لب از جذابی و سکسی بودن تهیونگ تعریف میکردن
براش اهمیتی نداشت
الان دیگه هیچی براش مهم نبود !
طولی نکشید که جنی گفت-خب فرانک...بعدا میبینمت!
فرانک نیشخند زد
-همینطوره میس جنی..همینطوره!
جنی پوزخندی زد و بعد زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد و زیر لب گفت-دنبالم بیا
و با تنه ایی از کنارش رد شد
تهیونگ بعد از تنه ی جنی پوزخندی زد و زیر چشمی فرانک که برای مردم سخنرانی میکرد نگاه کرد
*****
-خب..بگو؟
تهیونگ روی صندلی لابی نشست
و به گل های نرگس نگاه کرد و پوزخند زد
جنی روزنامه ی توی دستشو پایین اورد و بعد با نگاهی به تهیونگ لبخندی زد
لبخندش همون همیشگی بود
خشک و سرد ولی
خدای من اون از درون داشت میمرد
به چشمای تهیونگ نگاه کرد
آخرین دعواشون سه چهار روز پیش بود و هنوز اون صحنه رو به یاد داشت
و همین باعث میشد بترسه
چرا تهیونگ به روی خودش نمیورد
همون موقع تهیونگ با سردی گفت-باهام کار داری؟..چون فک نکنم با کسی که ازش میترسی کار کنی!
جنی از رک بودنش جا خورد
سرفه ایی کرد و روزنامه رو روی میز گذاشت
-خب..ازت یه سوال میپرسم و بع..بعدش میتونی ناپدید شی!
تهیونگ پوزخند زد و دکمه ی اول لباسشو بست
نگاه جنی روی دستای تهیونگ که دور دکمه ی قرمز میچرخید قفل شد و اروم گفت-چرا زنگ نزدی..چرا به.. 911 زنگ نزدی؟
تهیونگ با این حرف جنی امپرش بالا زد
خون توی رگ هاش به جوش اومده بود
اون چند روز پیش توی صورتش داد زد و گفت تجسم شره
میخواست اون رو به جهنم بفرسته و در آخر فکر کرد با لب هاش میتونست تهیونگ رو اروم کنه؟
چه خیال باطلی
و الان جلوش نشسته بود با پرویی میگفت کاری که میگم رو انجام بده
جنی بعد از اخم های ریز تهیونگ اروم گفت-فقط..سو..سوال پرسیدم!
و بعد سرش رو پایین انداخت
تهیونگ کمی مکث کرد و بعد با اهایی توجه جنی رو جلب کرد
-آه..یادم رفت..من شیطانم..اوه..و لباسم قرمزه
و سری دکمه لباسشو رو باز کرد
دکمه ایی که از عصبانیت هی باز و بسته میشد
موهاشو بالا داد
-خیلی احمقم مگه نه...ولی متاسفم نیستم!...مگه جز منم شیطانی وجود داره؟..معشوق شیطااااان!
معشوق شیطان رو محکم و با تاکید گفت و در ادامه حرفش پوزخند زد
جنی نگاهشو با تهیونگ داد و سعی کرد بغضشو قورت بده و بدون توجه به تیکه آخر حرف ته گفت
-هست تهیونگ...یه شیطان دیگه وجود داره..اون یه شیطان با نقاب انسانه!
تهیونگ دست به سینه شد و به صندلی تکه داد
-داره بم برمیخوره جنی...من؟..اوه نه شایدم اون تویی!
جنی ساکت شد و به چشمای تهیونگ زل زد
و زیر لب گفت-من ازت عذر خواهی کردم!
تهیونگ پوزخند زد و دستاشو مشت کرد
-دیگه لبات مرحم درد من نمیشه...زجه نزن!
جنی به سمت دیگه ایی نگاه کرد
قطرات اشک توی چشمش برق میزد
از کی اینقدر ضعیف شده بود!
بدون اینکه به ته نگاه کنه درحالی که به زمین چشم دوخته بود لب زد
-ازت خواهش میکنم...اینبار رو کمکم کن...کمک کن فرانک رو گیر بیارم
تهیونگ ابرو بالا داد
-فرانک؟
نفس عمیقی کشید و سرشو بالا گرفت
-به عنوان آخرین پروندمون...و بعدش میتونی برای همیشه از پیشم بری!
با این جمله قلب تهیونگ تند تند کوبید
به چشمای جنی نگاه کرد و رگ های غم رو میدید
-آخ..اخرین؟
جنی لبخند ملیحی اما شیرین زد
-آخرین پروندمون.
تهیونگ اب دهنشو قورت داد و با سرفه گفت-خ..خیلی خب..تعریف کن
چقدر ساده قبول کرد
جنی ناراحت شد اینکه چرا تهی نگ پافشاری نکرد و راحت قبول کرد
ولی بیخیال شد و نفس عمیقی کشید و از سیر تا پیاز رو تعریف کرد
وقتی حرفش تموم شد به چهره ی بی ذوق و سرد لوسیفر چشم دوخت
مثل اینکه اون اصلا هیجانی نداشت
جنی مکث کرد و بعد اروم گفت
-قبول میکنی تهیونگ؟...به عنوان آخرین پرونده!
+آخرین پرونده
لبخند جنی کش اومد و اروم گفت
-درسته...آخرین پرونده!
--------------
در رو به صدا درآورد و دنباله ی لباسش رو تکون داد
و زیر چشمی به تهیونگ چشم دوخت
در توسط فرانک باز شد
و با لبخند گفت-میس جنی...منتظر بودم
جنی سری تکون داد و با ابهت پا به داخل اتاق گذاشت و تهیونگ هم محتاط دنبالش رفت
فرانک بعد از سرک کشیدن به بیرون در اتاق رو بست و با اخم کمی به سمت جنی برگشت
جنی بدون توجه به فرانک سمت پنجره ایستاد و بیرون رو نگاه میکرد و زیر لب گفت
-ببینم..به سرد خونه ی توی بیمارستانت علاقه ی خاصی داری؟
فرانک پوزخندی زد و بعد پوزخندش تبدیل به قهقه های ترسناک شد
کراواتش رو شل کرد و بعد اروم گفت
-اوه...خب اگه بخوای یه عالمه جسد رو قایم کنی باید یه سرد خونه داشته باشی و..خب شاید توی یخچال هم بشه
تهیونگ پوزخندی زد
-پس اعتراف میکنی؟
ته گفت و به فرانک چشم دوخت
فرانک کراواتش رو روی کاناپه انداخت و گفت-و دقیقا به چی اعتراف کنم؟
تهیونگ ابرو بالا انداخت و روی کاناپه نشست
-به قتل هایی که انجام دادی!
+قتل؟...گاد فور سیک!...کی گفته من قاتلم..این کاراگاه دیوونه با اون لباس سکسیش بهت گفته!...بیخیال..اون دروغ گوعه!
جنی اخمی کرد و بدون اینکه برگرده اروم بازوش رو خنج زد و چشماشو روی هم فشار داد
تهیونگ نیم نگاهی که جنی انداخت و بعد گفت
-نه..دتکتیو نگفته!...من ذات کثیفت میبینم...داری انکار میکنی..بعدم با اینکه ادعای خیر و نیکو کار بودن میکنی..چشم چرون هم هستی؟
فرانک پوزخند زد
-بیخیال....تو قرمز به تن داری!..پس شیطانی...اوه و اگه شیطانی چطور ذات کثیف جنی رو نمیبینی!
جنی چشماشو باز کرد
شکه شده بود و انتظار اینو نداشت و منتظر بود ببینه تهیونگ چه جوابی میده!
خیلی طول نکشید که فرانک دنباله لباسش رو گرفت و کشید و اون رو به خودش چسبوند
+ببین کیم تهیونگ..ذات کثیفشو میبینی؟...ذات کثیف این دخترو میبینی!
تهیونگ با جنی که با ترس به فرانک نگاه میکرد خیره شد و با بیخیالی گفت
-همه یه ذات کثیف دارن...و جنی خونش از بقیه رنگی تر نیست!.
+اوه بیخیال..یعنی واقعا کوری و نمیتونی رد هایی که روی دستشه رو ببینی؟...کوری یا خودتو به احمقی زدی چون فقط عاشقشی؟
تهیونگ پوزخند زد و جنی اخم .
-اوه...البته!نمیبینم چون الان یه آدم کثیف مثل تو دست روش گذاشته !...بهتره دستتو از دور کمرش برداری!
دوباره پوزخند
فرانک این بار دستشو به سمت ران جنی برد و لب زد
-اوه..پس بیا مچ دستشو ببین.... لباسش رو در بیار و رد نعشه بودن رو با چشمای خودت ببین...کیم جنی یه زمانی از معتاد سرکوچمون معتاد تر بوده
تهیدنگ زیر لب زمزمه کرد-چی میگی؟
جنی که تا اون موقع ساکت بود لب باز کرد و با عصبانیت گفت
-نعشه؟..اوه پس چرا دختر هرزه ی تو باید پیش من بیاد و بگه از تو میترسه
فرانک جنی رو به عقب هل داد
-دختر من؟...اوه اون الان یک ماهه توی کماست!..چطور میتونه پیش تو باشه
+تلاشت قابل تحسینه
_چی داری میگی میس..؟...دختره من توی کماست و به هوش نیومده! چطور اونو دیدی؟
+دخترت به دفتر من اومد فرانککک...انکار نکن
*جنی...
+اون داره دروغ میگه تهیونگ...من خودم دخترش رو دیدم
من جولی رو با چشمای خودم دیدم!
فرانک شروع به قهقه زدن کرد و این باعث ترس جنی میشد .
آشفته و مضطرب بود و میخواست همونجا گریه کنه
ضعیف شکننده
حالا هیچ فرقی با دخترای معمولی نداشت
احساس شکست و طرد شدن
بدنش میلرزید و توی چشماش اشک جمع میشد
سرش درد میکرد
بلند جیغ زد
- عوضی نخند...نخند من دروغ نمیگممممم نخندددد!
تهیونگ با ریکشن جنی از جا بلند شد و سمتش رفت
دختر سرشو با دست گرفته بود و از ترس خم شده بود
+اوه جِین!...به همین زودی جا زدی!...پس دروغ میگی!
جنی دوباره جیغ زد
-نخند...من دروغ نمیگممم!
تهیونگ دستاشو روی. شونه ی لخت جنی گذاشت وگفت-هی دکتیو..اون نمیخنده!
_نمیخنده؟
اروم سرشو بالا اورد و فرانک رو دید که در حال روشن کردن سیگارش بود
آب دهنش رو قورت داد
اون صدا های توی سرش چی بود
جولیا کی بود؟
گیج شده بود و پاهاش سست بود و سعی کرد به سمت در خروجی بره
چه اتفاقی داشت میوفتاد
اون داشت میباخت؟
------
عقربه ها ساعت سه رو نشون میدادن و این تنها او بود که توی لابی ایستاده بود
اکثر اوقات تنها کارش این بود که تا دیروقت بیدار بمونه،بدون اهمیت به سلامتی روحی یا جسمیش
تو این مدت به حدی ذهنش درگیر بود که حتی الکل و مشروب هم کمک حالش نبود
بدون ذره ای مکث،شات هشتم رو هم بالا زد
چشماش خمار بود و هوش هواسش از بین رفت
اینقدر مست کرده بود که اگر پاش به پاش گیر میکرد از لابی به طبقه همکف پرت میشد
موهاشو بالا زد و به دنبالش لباسش رو درست کرد
موبایلش رو بیرون اورد و با دیدن تونییفی که از طرف تهیدنگ گرفته بود پوزخند زد
*کجایی؟*
سریع تایپ کرد
*دارم میام پیشت*
و با قدمهای تلو تلو خوران به سمت اتاق تهیونگ راه افتاد
صدای پاشنه کفش پاشنه بلندش سکوت راهرو رو به طرز فجیهی شکسته بود
به در اتاق که رسید بدون مقدمه دستگیره در رو پایین کشید و وارد اتاق شد
تهیونگ که روی کاناپه نشسته بود با سردی بهش نگاه کرد
پسرک لحظه ای به قیافه جنی نگاهی کرد و بدون لحظه ای مکث این تنها صدای قه قه تهیونگ توی اتاق اکو میشد
چتری های پراکنده و چشمای خمار لب های سرخش و لپ های گل افتاده
جنی نفس عمیقی کشید
-دتکتیو...مست کردی؟
جنی با هوم کشیده ایی جواب داد و به طرف تهیونگ رفت و روی کاناپه افتاد
چشمهاشو به ارومی بست
-اتاق رزرو کردی؟
جنی سرشو به معنای نه و بعد از کمی مکث به معنای اره تکون داد و بعد با کمی تکون سرشو روی پای تهیونگ گذاشت
ته پوزخند زد
-پس چرا اینجایی؟
جنی چشمای خمارش رو باز کرد و به گلوی تهیونگ زل زد و زیر لب گفت-نمیدونم
و همچنان به گلوی تهیونگ نگاه کرد
-هی من منتظر دختری که سفارش داده بودم هستم...پاشو برو اتاقت .
+مزاحم کارتون نمیشم!
تهیونگ حرفی نزد
جنی اروم دستشو سمت گردن تهیونگ برد و پوستشو لمس کرد
تهیونگ با حس سر پنجه های یخ جنی به دختر نگاه کرد
-تهیونگااااا....تو..رگ داری؟
تهیونگ ابرو بالا انداخت
+زده به سرت جنی؟...معلومه که دارم...نکنه تو نداری!
جنی قهقه مستی زد
-البته که دارم ابله..میخوای بیا نگاه کن!
تهیونگ پوزخند زد
حتی زمانی که مست بود هم زبون تیزی داشت
جنی تکونی خورد و روی پاهای تهیونگ نشست
تهیونگ با تعجب به جنی نگاه کرد
دختر انگشتای لوسیفر رو گرفت و اون هارو سمت یقه ی لباس قرمزش برد و زیر لب گفت-نگاه کن!
و بعد با گرفتن اختیار انگشت های تهیونگ یقه ی لباسش که فقط یه آستین داشت رو پایین اورد و روی سر شونه های سفید و بلورینش انداخت
تهیونگ مردد به کار های جنی نگاه میکرد
گرمش شده بود و با کار های جنی عذاب میکشید
فاک به اعتماد!
میتونست همونجا دخترو بفاک بده
ولی فردا چی میشد؟
جنی وقتی دیدتهیونگ حواسش پرت گردنشه سریع
و تو ی حرکت گردنبند یاقوتی که لوسیفر انداخته بود بود رو دراورد و بلند شد
تهیونگ با دیدن گردنبد فریاد زد
-هی بچ...اونو بده به من
و به دنبال جنی دوید ، جنی قهقه زد و دوید
تهیونگ هم با سرعت دنبالش میدوید
دخترک تخت رو دور زد و همین که میخواست از روش پایین بپره تهیونگ کمرش رو گرفت و اون رو روی پاهاش نشوند تا بتونه گردنبند رو بگیره
-کیم جنی...همین الان بهم بدش!
جنی گردنبد رو پشت سرش قایم کرد و به خنده گفت
-وای تهیونگ...گربه بردش!
و بعد سرشو به عقب پرت کرد و بلند خندید .
تهیونگ با دیدن سیب گلوی جنی که با هر قهقه بالا و پایین میرفت و ترقوه ی برجستش زل آب دهنشو قورت داد .
سرشو به چپ راست تکون داد و گردنبد رو از دست جنی کشید و گردنش انداخت
جنی به چشمای تهیونگ نگاه کرد و بعد چشماش رو سمت لب هاش چرخوند و نزدیک شد
-هی...برو عقب..از روی پام بیا پایین!
جنی گوش نکرد و پاهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه زد و دوباره به چشماش خیره شد
انگشتشو مماس پشت سر تهیونگ میکشید و نفس های گرمشو توی صو تش خالی میکرد
ته که دیگه تحمل نداشت از روی تخت بلند شد
دختر هنوز بهش آویزون بود
همونطور که جنی پاهاش رو دور تهیونگ حلقه زده بود پسر کمرش رو خنج زد و گرفت اون رو به دیوار کوبوند
+بیا پایین جنی!
جنی لب زد
-منو ببوس تهیونگ!
تهیونگ شکه شد
نیشخندی زد و گفت - بس کن جنی...تو مستی!...به خودت بیا گرل!
جنی سریع جواب داد
-مگه من اون شب مست بودم که ترو بوسیدم!
ساکت شد و به سیاهی چشماش نگاه کرد جنی داد زد
-لعنت بهت...فقط منو ببوس..همین حالا !
و ناخوناشو توی پوست تهیونگ فرو کرد
و به دیکش فشار ارومی وارد کرد
ته هیسی کشید و محکم چشماشو بست پچ زد
-فاک جنی..ولی من بهت اعتماد ندارم...
با این حرف تهیونگ چشماش درخشید و قطرات اشک خودنمایی میکردن از سر حرص حلقه پاهاش رو تنگ تر کرد و زیر لب گفت
-حتی به قلبم هم اعتماد نداری؟
تهیونگ مکث کرد و بعد اروم گفت
- دارم جنی با بعص جواب داد
+ پس من با این قلب به چشمهات که برام مقدسه قسم میخورم که اعتمادت و حفظ کنمو همیشه کنار فرشته ی سیاهم بمونم.
لوسیفر لحضه ایی توی چشمای جنی غرق شد
چی میشنید؟
قلبش تنو تنو میتپید و سکوت بین اون دوتا رو میشکست
صداش به قدری بلند بود که جنی چشماشو به سمت قفسه ی سینش تکون داد
احساس میکرد توی دلش گل های رزی رشد کردن و با خار های تیزشون قلبشو خراش میدن
حالا اون به جایگاهی رسیده بود که با حرف جنی تموم درد هاشو به یاد ببره
با اینکه میدونست اون مسته ولی چرا اینقدر شیرین بود ؟
نزدیک بود دوباره به اون خلع فاکی بره و صدای سماییل رو بشنوه ولی
بعد از شوکی که بهش وارد شد نا گهان به خودش آومد
جنی لب هاشو محکم روی لب های تهیونگ کوبید
لوسیفر با چشمای باز به جنی که لب هاشو به ارومی میبوسید نگاه کرد
کاری نمیکرد چون چنانچه جنی فردا بیدار میشد دهنش رو سرویس میکرد
اروم و نرم میبوسید ، و با دست راستش موهای فرفریشو نوازش میکرد و حلقه ی پاهاش رو تنگ تر کرد
اونقدر تنک که ته فکر میکرد الان از شدت گرما و تنشی که بهش وارد شده تمام گل های رز توی قلبش رو همراه با خون بالا میاره
تهیونگ لعنتی به خودش فرستاد اختیار بوسه رو به دست گرفت و جنی رو که حالا محکم به دیوار خورده بود و تقریبا با دیوار یکی شده بود رو بلند کرد و سمت تخت بزرگ وسط اتاق برد و روی تخت خوابوند و روش خیمه زد بدون قطع کردن بوسشون پاهای جنی رو از دور کمرش باز کرد
لب هاشو از روی لب های پفکی دخترکش جدا کرد و به چشماش نگاه کرد
اون توی اتیش عشقی که به این دختر داشت درحال سوختن بود....حاضر بود برای نگه داشتنش پیش مادرش برگرده و توبه کنه
نفس ارومی کشید و با حرف جنی به لب هاش نگاه کرد
-دوست دارم!
دوباره چشماش درخشید
اون حالا چقدر از سمائیل دور بود؟
جدا ار اون...دیگه چیزی به نام شیطان نمیشناخت..لوسیفر کی بود؟
اون حالا تهیونگ بود
کیم تهیونگ که دلش رو برای کاراگاه باخته
محکم لب هاشو شکار کرد و زبون سرکششو وارد دهن شیرین جنی کرد و بعد از بوسه ی کوتاهی سمت گردن بلورینش رفت و روی سیب گلوش بوسه ی نرمی گذاشت و با دیدن شاهرگش پوزخندی زد و مک محکمی بهش زد
جنی با ناله ی ارومی پشت تهیونگ رو خنج انداخت .
تهیونگ زیر گوشش گفت-تو هم رگ داری جنیا!
و بعد از کیس مارک خیسی روی گودی ترقوش
سریع از روی جنی بلند شد و کنارش دراز کشید
جنی شاکی داد زد
-فاک یو تهیونگ....چرا خوابیدی!...منو بفاک بده...زود باااش!
تهیونگ خندید و به جنی نگاه کرد
-اما توی خیلی کوچولویی..دلم نمیخواد اذیتت کنم!
و بعد جنی رو توی بغلش خوابوند
جنی زانوش رو به عضو تهیونگ فشار داد و عصبی گفت
-کیم تهیونگ...منو بفاک بده...همین حالا
تهیونگ قهقه زد و محکم جنی رو بغل کرد
-من ازت سو استفاده نمیکنم گرل...نه تا وقتی که مستی!
+داری این فرصتو از دست میدی..باور کن!
به چشماش نگاه کرد و عطر شیرین دختر توی مشامش پیچید
-اما من خدارو توی بغلم دارم!فرصت از این بهتر؟
و پتو رو روش کشید
جنی لب زد-
-هنوز از دستم ناراحتی!؟
تهیونگ لبخندی زد و با چهره خمار جنی نگاه کرد و همونطور که موهاش رو نوازش میکرد پچ زد
-مگه شیطان از دست معشوقش ناراحت میشه؟؟
جنی لبخند زد و محکم تهیونگ رو بغل کرد و اروم گفت
-ممنونم تهیونگ...تو خیلی خوبی!
تهیونگ بدون جواب چشماشو بست
اون خیلی خوب بود؟
پس چرا مادرش این کارو باهاش کرد
اون به خودش قول داد که تمام انسان هارو از بین ببره ولی این دختر باهاش چیکار میکرد؟
بیخیال تنش درونش شد نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست
چندی گذشت که جنی به حالت نشسته درومد و کلافه داد زد
-فاک بهت لوسیفر..اینجا مثل جهنم گرمه
و بعد لباس قرمزش رو کامل از تنش دراورد و دوباره توی بغل تهیونگ رفت دستاشو دور گردنش انداخت و سرشو توی گردنش قایم کرد
تهیونگ اب دهنشو قورت داد و کمر جنی رو نوازش کرد
و سعی کرد بخوابه
******
تعداد ووت های این فیک خیلی کمه
لطفا حمایت کنین
و راستی چیز دیگه ایی به پایان بلک انجل نمونده
پارت بعد برگردید به پارت های قبلی و بهشون ووت بدید
ووت همه پارت ها به ۲۵برسه لطفا

ESTÁS LEYENDO
Black Devil
Fanfictionشیطان هایی با نقاب انسان🥀 mistress of the devil ⭑Black angel⭑ 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒕𝒊𝒄 𝑨𝒅𝒗𝒆𝒏𝒕𝒖𝒓𝒆 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚 : 𝑴𝒚𝒔𝒕𝒆𝒓𝒚 𝑺𝒂𝒅 𝑺𝒎𝒖𝒕 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒕𝒂𝒆𝒏𝒏𝒊𝒆 𝒓𝒐𝒔𝒆𝒌𝒐𝒐𝒌 Chapter One : 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝒐𝒇 𝒇𝒊𝒄𝒕𝒊�...