part 27

287 35 30
                                    

موهای طلاییشو بالا زد و و پاشنه ی کفشش لابی هتل رو به صدا دراورد
بیحصله روی یکی از صندلی های لابی نشست و به دور و ورش نگاه کرد تا اینکه صدایی اونو از خلسه ی ذهنش بیرون کرد
-یه مارتینی !
با شنیدن صدای اشنا و بمی سرشو به سمت چپ چرخوند و با دیدن جانکوک که درحال زدن پنجمین نوشیدنیش بود ابرو بالا انداخت
بلند گفت - هی ‌، جئون
جانکوک با حس کردن صدای دخترانه ایی به چپ و راستش نگاهی انداخت ولی با ندیدن چهره ی اشنایی بیخیال شد
_اینور ، پشت سرت
جانکوک نفس عمیقی کشید و با نیشخند برگشت و با دیدن رزان یک تای ابروشو بالا داد و پوکر به رزانی که به سمتش قدم برداشته بود نگاه کرد
نمیتونست به خودش دروغ بگه ، اون دختر توی لباس طلایی و موهای بلوند رنگش میدرخشید ، زیبا بود ، بیش از حدی که میتونست فکرشو بکنه
وسوسه ی خواسته هاش نمیشد ، اما با دیدن کمر باریک و لختش و بدن لاغرش ، سایده اهریمنیش سرکوبش میکرد .
دهن باز کرد و خنثی گفت - تو اینجا چیکار میکنی سربازرس ؟
رزان شوکه جواب داد - من اینجا ... ، خودت اینجا چی میخوای؟
کوک گلس نوشیدنیشو توی دستش چرخوند
-لاس وگاسو خریدی افسر؟
رزان موهاشو پشت گوشش زد و به ساعت روی دستش نگاه کرد و با چک کردنش سریع گفت 
-نه ، برای کاری اومدم ، تو اینجا چیکار میکنی؟
کوک موهای نمناک و فرفریشو بالا زد و با فرو کردن زبونش از داخل توی لسش نچی کرد
- باور نمیکنی پس بیخیال توضیح!
و بعد با تنه ایی به رز از کنارش گذشت ، رزی متعجب لپاشو باد کرد و دنبال پسر دوید و خودشو بهش رسوند
کوک همینطور که به سمت تراس لابی میرفت تا کمی هوا بخوره پرسید - منتظره جیمینی؟
رزی ابرو بالا داد و با ترید گفت - اره ؟ ... خب ، اون هنوز نرسیده ، نظرت چیه ... یعنی خب من حوصلم سر رفته و کسیو اینجا نمیشناسم ...
جانکوک منتظر بخ چشمای دختر نگاه کرد و بی حوصله باز زبونشو توی دهنش چرخوند
-عام ... میای قدم بزنیم؟
با حرف رزی پوزخندی زد و قلپی از نوشیدنیش رو نوشید
+منو تو ، به چه دلیل؟

کوک با سردی پرسید و دستاشو به نرده های تراس تکیه داد
رزان هول جواب داد - نه ، یعنی  .... به عنوان یه ... یه ...
به عنوان چی باید میگفت؟
اونا اصلا با هم کنار نمیومدن ، اونا نه دوست بودن نه همکار .
رزی فقط درباره ی جانکوک خیلی کنجکاو بود
اینکه سرو کلش یهویی با تهیونگ پیدا شد و حرفای عجیبش و زمانی که یهو هم ناپدید میشد
نفس عمیقی کشید تا خودشو جمع کنه
- به عنوان دوست ، و همچنین مسئله ی اون راهبه ، میدونی خیلی راجبش کنجکاوم!
کوک ابرو های گره خوردشو باز کرد و با پرسینگ روی لبش کمی باز کرد .
اینکه بخواد روح انسانیشو سرکوب کنه سخت بود ، اون میخواست تا حد ممکن از زمین و ادماش دور بمونه ، ولی حالا نمیدونست باید این کارو کنه یا نه
.
.
.
هر چند چند لحظه بعد جانکوک خودشو لحظه ی ایی پیدا کرد که کنار پارک رزی ، روی پشت بوم هتل داشت به غروب افتاب نگاه میکرد
رزی با چشمای غمگینش به نوری که پشت کوه ها میرفت و کم کم تاریکی جاشو میگرفت نگا میکرد
اهسته زمزمه کرد
- قشنگه ؟
جانکوک به دختر نگاه کرد
هاله ایی از نور روی صورتش تابیده بود و موهای طلایی رنگشو درخشان کرده بود ، چشماش!
آه ، چشماش!
مثل این بود که خاک بهشتو با عسل قاطی کرده بودن و توی قرنیه هاش ریخته بودن و روی گونه های سرخش بوسه زده بودن
کوک اروم نفس عمیقی کشید و سرد جواب داد - نه ، بیشتر تکراریه
رزی با شنیدن حرفش لبخند محوی زد .
غروب خورشید براش ناراحت کننده بود ، تمام خاطرات خوب با برادرش از جلوی چشمش رد میشد
خنده ی های الیس توی گوشش میپیچید ‌.
کوک متعجب چشماشو سمت رزان دوباره چرخوند
+ببینم ، حالت خوبه؟
کوک اهسته پرسید حتی با اینکه هیپ ایده ایی نداشت از اینکه چرا حال اون براش مهمه
رز سرشو به چپو راست تکون داد و در جواب گفت
- من .... روزای سختیو اینجا گذروندم ... برادرم جلوی چشمم کشته شد و .... حالا
حرفشو خورد و در عوض اهی بلند کشید و کمی به لبه ی پشت بود نزدیک شد و نشست و پاهاشو اویزون کرد .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 23, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Black Devil Where stories live. Discover now