از پشت به کمر برهنش نزدیک شد و به جای دو زخم بزرگ روی کتفش نگاه کرد و با عصبانیت گفت-یکی اونارو برده جانکوک...یکی بال هامو دزدیده
جانکوک چیزی نگفت و به زخم های بزرگ روی کمر لوسیفر خیره موند
-داری به زخم ها نگاه میکنی؟
جانکوک با تردید و لکنت سر تکون داد
+اره..یا...یادم میاد
تهیونگ نفس پر از درد کشید و پیراهنش رو تن کرد
کوک پرسید
+میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ دستشو توی موهاش کشید و گفت- من پیداش میکنم...ولی اول باید با یکی حرف بزنم
-------------------------------------------
-اون اصلا به حرفای من گوش نمیده...همسرم منو دوست نداره
آلن نفس عمیقی کشید و با تردید. گفت- این همسرتون..آدم شکاکیه؟
زن سری تکون داد
آلن چشماشو روی هم فشار داد و به در که ناگهانی باز شد چشم دوخت و تهیونگ رو دید
تهیونگ با صدای بلند گفت-بسه بسه بسه مشکلات زناشویی تون رو توی خونه حل کنین..نوبت منه
زن اعتراض کرد
-اما هنوز نیم ساعت مونده
تهیونگ با چشمای عصبی گفت-الن پولتو پس میده
و زن پیچاره رو از اتاق بیرون کرد
-تهیونگ..خب یکم گیجم کردی با ورودت..
تهیونگ خودشو روکاناپه پرت کرد وروش درازکشید.
+کمک کن..
آلن سوالی پرسید
-چیشده؟
+ی کانتینر ازم دزدیدن
-یچیزی ازت دزدیدن؟حتمابایدخیلی برات مهم بوده باشه
تهیونگ به سقف زل زد
-چی؟...نه بابا فقط بحث شرفم این وسط میمونه
منظورم اینه هیچ کس نمیتونه چیزی ازم بدزده و راست راست تو شهر بگرده
آلن به برگه های روی میز نگاه کرد و گفت-خب این مسئله بستگی به هویت داره
تهی نگ نفسی از روی حرص کشید و گفت -بیخیال دکتر...دوباره شروع کردی؟...من هنوز شیطانم!
آلن کوتاه نیومد
-اما تو اسمتو تغییر دادی هر وقت توی هویت دومت فرو میری شخصیتت عوض میشه..قصد داری کی باشی؟
تهیونگ که دیگه از حرفای دکتر خسته شده بود با جدیت گفت-میدونی دارم به روانشناس بودنت شک میکنم آلن
با جدیت تمام حرفشو کوبوند توی صورت آلن
اما دکتر زن با شعوری بود و چند بار سر تکون داد
+تهیونگ...فکر کنم اشتباه برداشت کردی..من قضاوتت نکردم..ولی تو تایید کیو میخوای؟...کی ترو تایید میکنه؟....با تایید چه کسی هوییت رو تغییر میدی؟
تهیونگ نفسی پر از درد کشید و گفت-من تایید هیچکسو نمیخوام.
و باید میزاشتم اون زنیکه پیشت بمونه
و بعد از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت
آلن به ارومی گفت- تو تایید جنی رو میخوای درسته؟
تهیونگ چیزی نگفت و بدون اهمیت دستگیره در رو کشید و از اتاق بیرون رف
آلن لبخندی زد و گفت-بله...درسته!
-------------------------------------------
پوکر روی کاناپه نشسته بود و همونطور که دستش زیر چونه بود و به حرفای مامان و باباش گوش میکرد که درواقع اینطور نبود و اصلا حواسش به حرفای اون دونفر نبود ..به دیوار زل زد
مامانش با عصبانیت و خنده میگفت-بعد به من میگه دیوونه...ولی خودش عینکشو با کاغذ پاک میکنه
پدرش قلپی آب خورد و گفت- ولی من امروز با سختی بلیط های سفر رو توی ماشین لباسشویی پیدا کردم
نفس عمیقی کشید سرشو عقب برد
گاهی با خودش فکر میکرد که چطور این افکار احمقانه و پوچ توی مغز کوچیک اونا انباشته شده
واقعا به موضوعات بی اهمیتی روی میاوردن
شاید برای جنی و هم سن و سالانش موضوعات آدم های شصت هفتاد ساله خیلی بیهوده و الکی بود
حواسش با صدای زنگ ایفون روی مخ جم شد و با ناله گفت-یکی اون بیصاحابو خفه کنه
مادرش با وجود کمر درد شدید از جا بلند شد و درو باز کرد و با دیدن چهره جذاب و خوش قیافه ایی با لبخند گفت-عو...با جنی کار دارید؟
تهیونگ با دیدن غریبه جلوی روش اخمی کرد و گفت-بله
مادر جنی از جلوی در کنار رفت و تهیونگ بلافاصله وارد خونه شد و با دیدن چمدون ها و آدم های غریبه توی خونه اخمش غلیط تر شد
جنی که مثل همیشه به خودش زحمت برگشتن نداد سوالی پرسید-کی بود؟
تهیونگ با عصبانیت گفت-همکار عزیزت...انتظار داری کی باشه؟
جنی پوکر به تهیونگ نگاه کرد و سری تکون داد
پدرش سوالی به تهیونگ نگاه کرد
جنی با تردید گفت-این دوستمه..تهیونگ
تهیونگ اصلاح کرد و گفت-همکار
جنی به نقطه ایی خیره شد و با خودش گفت-همکار؟
سوالی به تهیونگ نگاه کرد و ته بلافاصله گفت-دتکتیو من یه پرونده دارم
جنی با هیجان از سر جاش بلند شد و به پدر مادرش که بهشون زا زده بود نگاه کرد
-نظرتون چیه یه سر به کای بزنید..؟
پدرش گنگ به جنی نگاه کرد
جنی خیلی زود پدر مادرشو به سمت در خونه راهنمایی کرد و به طریقه ایی اونارو بیرون کرد
با عجله گفت-شما که میدونین کای اگه ببینه عمو و زن عموی عزیزش بهش سر نزدن چه حالی میشه!
در ادامه پسوند حرفش لبخند احمقانه ایی زد و خواست درو ببنده که دست مادر جنی مانعش شد
-جنی...دخترم تو خیلی کم به ما خبر از کارات میدی!
جنی ابرو بالا انداخت و اروم گفت-متاسفم...
پدر جنی با جدیت گفت-و امیدوارم دیگه تکرار نشه
جنی به تهیونگ نگاه کرد و دوباره گفت-متاسفم
والدین جنی لبخندی زدن و خونه رو ترک کردن
تهیونگ با بهت پرسید-اونا پدر و مادرتن؟
جنی پوکر گفت-چیز عجیبی راجبشونه؟
تهیونگ سری تکون داد و سمت کاناپه رفت
- دتکتیو امیدوارم به حرفم گوش بدی
جنی سری تکون داد و روبه روی تهیونگ نشست
+خوب گوش کن جنی....یه کانتینر با یه چیز خیلی مهم از من دزدیده شده..چیز قیمتی نیست...البته برای انسان های معمولی عجیبه..تنها هدیه مادرمه و توی انبار وسایل قاچاق بوده و الان نیست
چشمای جنب به اندازه توپ گرد شد و با تعجب گفت-انبار قاچاق...هیچ معلوم هست چی میگی؟
تهیونگ با صدای بلند گفت-خودم میدونم...برای همینه اومدم پیشت
جنی لپاشو باد کرد و گفت-خب توی اون کانتی....
صداش با صدای نسبتا بلند تهیونگ قطع شد
+خاااهش میکنم دتکتیییوووو...فکر کنن من موکلتم
جنی چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت-خیلی خب...سرنخی داری؟
-----------------------------------
-واقعا که؟...سرنخت اینجاست؟
جنی به خاطر صدای زیاد موسیقی بلند گفت و دست به کمر ایستاد و نگاهیی به بار کرد
بار کوچیکی بود و افراد زیادی مست نکرده بودن
و بعضی ها هم بیلیارد بازی میکردن و خیلی ها هم مینوشیدند و حرف میزدن
تهیونگ چشماشو محکم بست و با داد گفت-یکی این آهنگ مزخرفو قط کنه...دی جییی!
دی جی آهنگ رو قطع کرد و سوالی به تهیونگ نگاه کرد
همه ی مردم شکایت میکردن
چشمای تهیونگ دنبال رئیس کلاب میگشت
طولی نکشید که پیرمرد سر کچلی با کت شلوار شیک با صدای اعتراض مردم از طبقه دوم کلاب پایین اومد و عینکشو روی چشماش زد و به تهیونگ جنی پوکر چشم دوخت
-میتونم کمکتون کنم؟
تهیونگ نگاه خشمگینشو به رئیس بار کوچیک داد و با عصبانیت به سمتش رفت
-----------------
موهاشو پشت گوشش زد و گفت-بله متوجه شدم .... الان همون جا هستم
و تماس رو قطع کرد و به طرف کلاب بزرگ لوسیفر جایی که هرشب صدها نفر میومدن و الان خالی از سکنه بود
به دور بر نگاه کرد و با دیدن فرد آشنایی که پاهاش رو میز بود و سرش تو گوشی و همزمان چیپس میخورد ، به سمتش رفت
جونکوک بدون اینکه سرشو بالا بیاره و طرف مقابلشو ببینه گفت-
-رییس بیرونه...
رزان دست به کمر ایستاد و با حالت سردی پاسخ داد- ان وای پی دی...و بله میدونم
کوک با صدای آشنای دختر سرشو بالا اورد و با دیدن رزان اوقات خوشش تلخ شد و پوکر جواب داد- وای بازم که توی مزاحمی
رزان دفترچه رو دست گرفت و گفت-ادمای ضعیف و از درون شکسته معمولا همه رو مزاحم میبینن و بد دهنن...ولی فک نکنم تو اینجوری باشی..هوم؟
کوک سرشو به مبل تکه داد و بدون اهمیت دوباره به صفحه گوشی خیره شد
-چی میخوای ؟
جانکوک گفت و رزان سریع جواب داد-گزارش دزدی یه کانتینر از یه انبار قاچاق رو بهم دادن...و خیلی حیرت انگیزه که وسیله دزدیده شده مال رئیسه عوضیته
کوک سرشو از گوشی بیرون اورد و پوزخندی زد
+خب که چی...چیکار کنم؟
رزان رو مبل نشست و گفت-برام تمام دفاتر صورت حساب رو بیار
کوک اخمی کرد و گفت-دیگه چیی؟..امر دیگه نداری.
رزان گوشیشو توی دست گرفت و گفت-باید فکر کنم
جانکوک که چاره ایی نداشت و پلیس سیریش رو میشناخت به سمت اتاق بالایی رفت و تا دفاتر رو بیاره
-----------
مرد خونسرد قلپی از چایی خورد و به چهره پوکر جنی و عصبی و منتظر تهیونگ نگاه کرد
دهن باز کرد و گفت- میدونم راجب چی حرف میزنی...ولی کانتینر اینجا نیست...اونو برای مراسم مزایده سالانه فرستادیم
تهیونگ با تعجب داد زد-تو چه غلطی کردی؟
مرد از سر جا بلند شد و کتشو دست گرفت
-این تموم چیزیه که میدونم..میتونید امشب به اونجا برید و اون رو ببینید
تهیونگ دندوناشو روی هم فشار داد و سمت رئیس بار رفت و یقشو گرفت- کی دزدیدش؟؟...دزد رو میشناسیییی؟
تهیونگ داد زد و به چشمای مرد ترسیده نگاه کرد
جنی چشماشو توی حدقه چرخوند و به اون دو نگاه کرد
مرد ترسیده جواب داد-قسم میخورم...قسم میخورم نمیشناسم و ندیدم
تهیونگ دستشو شل تر کرد جنی که از این موقعیت خسته شده بود پیراهن تهیونگ رو گرفت و کشون کشون به دنبال خودش کشید و به سمت در رفت -خیلی ممنون که وقتتو به ما دادی
جنی با جدیت گفت از اتاق خارج شد
.
.
.
.
جنی سوار ماشین شد و گفت-میخوای به مراسم بری؟
تهیونگ با عصبانیت سر تکون داد
جنی زیر لب گفت-خوبه..یه چیزایی تو سر دارم
و بعد در ماشین رو بست
--------------------
به سختی دفتر های گنده رو توی دست گرفت و از اتاق خارج شد و به سمت طبقه اول رفت رز رو سر جای قبلی پیدا کرد و بلند گفت-مزاحم...بیا اینم دفتر هایی که میخواستی...کری؟
بعد از اینکه دید رزان حتی تکون هم نمیخوره پوزخندی زد و به پشت برگشت و با دیدن رافائل گفت-هی داداش...یه خبر میدادی..فک کردم سکته کرده
رافائل با جدیت گفت-بس کن....لوسیفر امشب به مراسم مزایده میره و دنبال کانتینر میگرده
جانکوک لباشو خیس کرد و گفت-خب...چیکار کنم؟
رافائل سرشو با دست گرفت و گفت-وای آرمین....اگه سمائیل اونارو پیدا کنه دیگه راهی نداریم
جانکوک نیشخندی زد و گفت-سماییل؟...فک کردم این اسم برای همیشه مرده
رافائل بی اهمیت گفت-من اونارو به یه جفت تقلبی عوض کردم!
جانکوک دفتر هارو توی دستش جابه جا کرد و گفت-خب...خوب کاری کردی
رافائل بشکنی زد
-نکته همینجاست...مادر چند وقتیه که اومدن شیطان به خونه اشاره نکرده...هر اتفاقی ممکنه بیوفته...نظرت چیه؟
جانکوک شونه بالا انداخت و گفت-من نمیدونم راف...من نگهبان پسر اهریمنشم...هیچ از کارای مادر شما سر در نمیارم ..
رافائل چشماشو بست و بدون حرفی ناپدید شد
در همون زمان رزان سرشو برگردوند و گفت-منو صدا کردی؟
کوک مکثی کرد و با پوکر گفت-ها..اره..بیا اینم دفترها
رزا از سر جاش بلند شد و دفتر های حساب رو گرفت
+کیم تهیونگ کی میاد؟
جانکوک با چشمای گرد و عصبی گفت-نگو که تا موقع اومدنش میخوای اینجا بمونی...
رزان روی کاناپه نشست
-صحیحه ...
جانکوک با حرص به سمت اتاقش رفت و زیر لب گفت-دختر روانی.
-----------------------
مراسم مزایده شروع شده بود و افراد زیادی اونجا بودن
جنی روی صندلی سفید ردیف اول کنار تهیونگی که از اول مراسم به شیشه شفافی که وسایل مزایده داخلش بود خیره شده بود نشست
جنی موهاشو پشت گوش زد و از تهیونگ پرسید- چرا به اون شیشه زل زدی...نکنه میخوای بخریش؟
تهیونگ نیم نگاهی به جنی که لباس مجلسی قرمز پوشیده بود انداخت و زیر لب گفت-نه چرا بخرم.....اون مال خودمه .
جنی سری تکون داد و به مردم بیکار نگاه کرد
به مردی روی سن میرفت نگاهی انداخت
مرد چاقی که سر تاسی داشت و کلاه مشکی روی سرش گذاشته بود
با صدای گرفته ایی گفت
-خانم ها و آقایون...به مراسم مزایده امسال خوش اومدید..امیدوارم مثل سال های قبل از این جشنواره لذت ببرین
جنی چشماشو توی حدقه چرخوند
به معنای واقعی حصله حرفای چرت پیرمرد رو نداشت
مرد پیر گفت - امسال چیزای جالبی برای نمایش داریم...از مار های دوسر و الماس های اورست که هزارساله توی کوه بوده و بال های فرشته ایی نشون دهنه افسانه های قدیمه
جنی پ زانوی زد و به مردمی که این خزعبلات رو باور کرده بودن نگاه کرد تا چشمش به تهیونگی که از عصبانیت دستاشو مشت کرده بود و با چشمای براق و خاکستری رنگش به بال های سفیدی نگاه میکرد خورد
لب هاشو روی هم فشار داد .
و به پچ پچ مردم گوش داد
-خدای من اونا واقعا شگفت انگیزن
-اون بال ها واقعیه؟
-من حاضرم زندگیمو براش بزارم!
تمام این حرفا باعث خنده جنی میشد...به تهیدنگ نگاه کرد و گفت-تو میخوای اونارو بخری؟
تهیونگ با جدیت تموم گفت-اره..مشکلی داری؟
جنی با بهت گفت-چی..نه..خب مگه ما برای اجناس کانتینر نیستیم؟
تهی نگ سری تکون داد و از جاش بلند شد
-دقیقا برای همین اینجاییم
جنی پوزخندی زد و حتی فکر کردن به اینکه تهیونگ میخواست با اون بال ها چیکار کنه به خندش مینداخت
زیر لب گفت-خب پس میخریمش!
همه قیمت هایی برای بال های به اصطلاح بی ارزش میدادن و آخرین نفری که از جا بلند شد جنی بود که با حالت سرد و جدیت و تحکم گفت-من این بال هارو به قیمت یک میلیارد دلار میخرم
همه با تعجب به جنی نگاه کردن و هین بلندی کشیدن
البته جای تعجب نداشت
کاراگاه معروفی که حتی لباس های توی تنش پیش از دو میلیارد دلار بود
تهیونگ دنباله لباس جنی رو کشید و بهش نزدیک شد تا درباره حرفی که زده ازش جواب بخواد اما دهنش با صدای جیغ مردمی که از طبقه بالای مزایده با شتاب به پایین میومدن قطع شد
اونا داد میزدن
-اتیییش...اتیییش.
جنی دست به کمر شد و با ابهت به پیرمرد و مردمی که اونجا بودن نگاه کرد و به تهیونگ گفت-اینم از این...برو دنبال کانتینر
تهیونگ نیشخندی به کارآگاه جذاب که روبه روش بود زد و ازش جدا شد و بین جمعیت گم شد
و جنی با خونسردی تمام به سمت کپسول های آتش نشانی رفت
---------------
با نزدیک شدن به شیشه با خشم گفت-اونا تقلبی هستنند!
به پیرمرد که سعی داشت فرار کنه نگاه کرد و یقشو توی دست گرفت و با داد گفت-بال های واقعی کجاااااست؟
پیرمرد با لکنت گفت-من..من نمیدونمممم..
تهیونگ پیرمرد رو به دیوار شد و داد شد- دهنننن باز کن...دهن باززز کن....کو اونارو دزدیید؟
داد زد و مردمک چشمش قرمز شد
مرد به چشمای تهیونگ نگاه کرد و گفت-اونا...مال تو بودن؟؟؟؟
تهیونگ از شدت عصبانیت رگ دستاش باد کرده بود و داد زد-بال های لعنتی من کجاست؟
صداش به قدری بلند بود که جنی و افرادی که خارج از ساختمون بود هم شنیدن.
مرد با گریه گفت-یه نفر به نام ما..مایکل سوزا...به من...داد
تهیونگ پیرمرد رو روی زمین انداخت و چشماشو به صورت عادی برگشت و از ساختمون خارج شد
جنی با دیدن تهیدنگ عصبانی سمتش رفت
به ارومی گفت-پس کانتینر کو
تهیونگ دستشو روی صورتش کشید و گفت-اون لعنتیا فیک بودن
جنی با تعجب پرسید-کدوما؟
تهیونگ با داد جواب داد-بس کن دتکتیو...همون بال های نفرین شده
جنی با شنیدن بال پقی زد زیر خنده و شکمشو گرفت و قهقه زد
-خدای من...تهیونگ..تو یه...وای گاااددد...بال؟....ما تموم روز دنبال یه بال میگشتیم؟؟؟؟
در کسری از ثانیه دوباره صورت جذابش پوکر شد و با جدیت گفت-بس کن و بگو دنبال چی میگشتی
تهیونگ که به اندازه کافی عصبی بود و با دیدن جنی و قهقه هاش عصبی تر شده بود با داد گفت-من با تو شوخییی ندارم جنی....من باهات شوخی نداااااااااااارم
جنی لپاشو باد کرد با سردی گفت- چرندیاتت رو تموم کن تهیونگ
اولین باری که از ابلیس بودنت حرف زدی فکردم خنگی...ولی الان مطمئنم که مغزتو از دست دادی..خدای من...بال؟...کدوم بال؟...لابد بال فرشته ایی که از بهشت بیرونش کردن......عو...اسمش چی بود؟...یادم نمیاد....ولی به هر حال تو وقت منو با این استعاره های الکی گرفتی
تهیونگ که دیگه آمپر چسبونده بودن بهشو جوش آورده بود و با حرفای جنی عصبانی تر شده بود با داد گفت و به سمت جنی هجوم اورد
-اره....بال...بال فرشته برای تو چیز عجیبیههه؟...درسته.بایدم عجیب باشه....تو مثل بقیه انسان ها پست و حقیری...تو مثل بقیه یه تیکه اشغالی جنی..کسی که دنبال منافع خودشه اوایل فکر میکردم فرق داری جنی...اما حالا چی؟..تو از همونایی که جز مسخره کردن من چیزی واسه تفریح نداری تو یه تیکه آشغال مثل بقیه هستی
کاشکی اصن هیچوقت نمیییییدیدمت جنی کیم....فقط از جلوی چشمم گم شووو...
بدون اینکه بفهمه چی داره میگه کلمات رو پشت سر هم میچید و تحویل میداد و همزمان اینقدر به جنی نزدیک شده بود که کاراگاه محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد و به صورت عصبانی تهیونگ نگاه میکرد
نمیتونست انکار کنه
اون از تهیونگ و داد های خشمگینش ترسید و نفس توی سینه حبس شده بود ..حتی انتظار نداشت تهیونگ اینجوری سرش داد بزنه
با صدایی که سعی میکرد بغضشو انکار کنه چند بار سر تکون داد با سردی که قلب تهیدنگ رو به لرزه مینداخت گفت-میدونم..منم توی انتخاب همکارم اشتباه کردم کیم تهیونگ
و بعد تهیونگ رو به عقب هل داد و با عصبانیت به سمت کوچه های تاریک پشت سالن نمایشگاه رفت
نه
قصد تهیونگ این نبود
اون نمیخواست جنی راجبش اینطوری فکر کنه
اون نمیخواست کاراگاه از دستش ناراحت بشه
-----------
به بال های مشکی رنگش نگاه کرد و دستشو روی شیشه گذاشت
و همزمان به حرف های خودش. و جنی فکر میکرد
-فرشته اخراج شده...عووو....اسمش چی بود..یادم نمیاد
+تو یه تیکه اشغالی...یه دختر پست و حقیر که دنبال منافع خودشه.
جمله ها و حرف ها توی گوشش سوت میکشید .
طولی نکشید که صدای در باعث شد از افکارش بیرون بیاد .
+تو...تو کی هستی؟
به سمت مایکل برگشت
اما ایندفعه با صورت جذابش نه...با صورت قرمز و ترسناکش که مردم رو راهی تیمارستان میکرد
مایکل کیفش رو روی زمین انداخت و با داد گفت-خدای من .... تو صاحبشونی؟...من...تو...شیط..شیطانییی؟
تهیونگ با نیشخندی زد و با چشم های قرمز و صورت ترسناک گفت-بال های منو کی دزدید؟
مرد به گریه افتاد
+ق...قسم .. میخورم ....من..من تقصیری ندارم..یه فرد به نام...به نام
تهیونگ محکم تر فریاد کشید-ککککییی...اونا رو به توووو داد؟
مایکل با ترس و گریه جواب داد-یه فرد به نام رافائل...و همراهش...همراش یه پسر جوون بود با موهاش براق مشکی و چشمای خاکستری و پیرسینگ روی لبو ابرو...قسم میخورم من تقصیر ندارم
تهیونگ سر جاش ایستاد. صورتش عادی شد و زیر لب گفت-جانکوک؟
----------------------------
رزان پوفی کشید و به کلاب که حالا پر از آدم بود نگاه کرد و زیر لب گفت-اونا باید به زندان برن؟؟؟
با دیدن تهیونگ که از در وارد شد با هیجان گفت-اونا...اومد
کوک به چهره عصبی تهیونگ خیره موند و گفت-خوبه..برو و شرتو کم کن
رزی به سمت تهیونگ دوید و گفت-ان وای دی پی....تو باید یه سری حرف هارو بازگو...
حرفش با هل شدیدی که تهیونگ بهش داد و برخورد با چند آدم از بین رفت
تهیونگ با دیدن جانکوک که ویسکی میخورد پوزخندی زد
چجوری باید شروع میکرد ؟
با داد گفت-جئون جانکوک..من بال هامو پیدا کردم!
کوک به پشت برگشت و با دیدن تهیونگ سعی کرد استرس نگیره و با بیخیالی گفت-جدا؟..چه خوب!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت-و میدونی دزد کی بود؟
دستای کوک عرق کردو به چشمای پر از خون تهیونگ نگاه کرد
+یه پسر با پیرسینگ روی لبو ابرو...میدونی هرچی فکر کردم جز تو کسی به ذهنم نیومد
کارش تموم بود
+آها یادته گفتم...لوسی هویت منو فهمیده...شک ندارم تو بهش گفتی...دهن باز کن جانکوک...چرا همچین کاری کردی جانکوک؟
-من..من هر کاری کردم برای صلاح خودت بود
+یعنی فاش کردن هویتم...ساختن پاپوش واسه من...و کشیدنننن نقشه قتلمممم؟؟؟؟
جانکوک آب دهنشو قورت داد
-چیه؟...حالا میخوای منو بفرستی جهنم؟
تهیونگ نیشخندی زد
+من جهنم رو میارم اینجااااا
و بعد مشت محکمی توی صورت جانکوک زد
چشماش درکثری از ثانیه دوباره قرمز شدو رفت سراغ کوک
مردم دور کتک کاری تهیونگ جانکوک جمع شده بودن و این وسط رزان از جمعیت خارج شد تا افسر هارو جمع کنه
کوک پوزخندی زد .
*نگاهش کن..برای ی دختر دیوونه و جامعه ستیز میخواد
هرگونه تحقیری روتحمل کنه...چه رقت برانگیز.
+خفففهه شووو.جواب منو بده کوک...چیکارت کردمممم؟..مگه چیکارتتتت کردم.من...تو به پارشاهت خیانت کردی جانکوککک...تو خیانت کردییی
-کوتاه بیا لوسیفر
با صدای رافائل از کوک جدا شد و با پوزخند به رافائل که همه مردم میدیدند نگاه کرد
+اوه داداش...از این وراااا...خوش میگذره...
-اون کانتینر رو بده به من لوسیفر...باید برگرده خونه
تهیونگ از روی کوک بلند شد و گفت-بال ها سوخته شدن برادر....من اونارو سوختممم
صدای مردم توی گوشش بود
-بال؟...بال دیگه چیه؟
-بنظرم اون مسته
-اون داداششه.. مشکلات خانوادگی دارن؟
رافائل از شدت عصبانیت به تهیونگ حمله کرد و به صورتش مشت میزد
یکی..دوتا..سه تا....هفتا...و تهیونگ در برابر مشت ها فقط قهقه میزد
تهیونگ بدون هیچ حرفی و با دهن پر از خون داد زد-اره بزن برادر...بد نام شو...مثل من شکست بخور و سقوط کن...
گناهکار باش..مثل من گناه کار باش
بغضش شکست و اشکاش روی صورتش روانه شد
اشکایی که از درد درون بود
رزان گفت-کنار بیاین وگرنه شلیک میکنم ...
تهیونگ با عصبانیت که رزان نگاه کرد
مردم برای اروم کردن جو گفت-اروم باش پسرم.
تهیونگ به سمتشون هجوم برد و. فریاد زد-منننن پسر تو نیستمممممم...من شکنجه گرتتتتت تو دنیای زیرینمممم
به سمت رافائل برگشت و با فریاد گفت-بهتره برگدری بهشتت و از دستورات خدا پیروی کنی به جای اینکه هر روز با کوک نقشه قتل منو بکشی...چون میدونی...من خیلی وقته مردم..من همون لحضه که توی صورت داد کشیدین و گفتین دیگه عضوی از خانواده نیستی مردم....مننننن زنده نیستم برادر...
رافائل که حسابی عصبانی شده بود خنجرشو دراورد خواست به تهیونگ حمله کنه و خنجر رو توی سینش فرو کنه اما به جای این کار..خنجر توی سینه ی جانکوک ... فرو رفت .
تهیونگ با دیدن برادر عزیز تر از جونش که حالا روی زمین پر از خون افتاده بود با داد گفت-جانکووووک...کوک...جانکوک
لوسیفر بدن خونی کوک رو توی بغل گرفت و همراه با گریه هاش گفت-من نجاتت میدم کوک...مهم نیست چیکار کردی.
کوک با درد گفت-مگه...من.ب..به توخیانت ...نکردم!
تهیونگ با گریه های شدید سر جنکوک رو بین دستاش گرفت و با همه ق گفت-خفه شو داداش...من هنوز ترو ادب نکردم..توباید به سزای عملت برسی...
دروغ گفت...چه بهونه مزخرفی
اون کوک رو با تمام وجود دوست داشت..شاید حتی بیشتر از جنی!
کوک تک خنده ایی زد و چشماشو بست
رزان با دیدن کوک پاهاش سست شد و سمت رافائل رفت سریع به دستاش دستبند زد .
تهیونگ داد زد-هی کوکککک...چشماتو باز کننن...تو نبایدددد...تو نبایدددد بمیریییی
یکی از مردم از دور فریاد کشید-امبولانس اومددددد
تهونگ گفت-احمقاااا...سیستم بدنی جانکوک با شما انسان ها فرق داره...اون...اون
گریه بهش اجازه صحبت نمیداد
زیر لب گفت-من نجاتت میدم جانکوک....تو برادر منی!
و سعی کرد با جانکوک بی جون ارتباط ذهنی برقرار کنه
________
حال میکنین ۴۰۰۰ ورد پشت هم تایپ کردم؟؟؟؟؟
امتحاناتتون در چه حاله؟
موفق باشین!
برای پارت بعدی
+۵۰ ویو
+۱۰ووت
به خدا فقط ۱۰ ثانیه وقت میبره که ووت بدین و بوک رو توی ریدینگ اد کنین
♡♡♡

VOCÊ ESTÁ LENDO
Black Devil
Fanficشیطان هایی با نقاب انسان🥀 mistress of the devil ⭑Black angel⭑ 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒕𝒊𝒄 𝑨𝒅𝒗𝒆𝒏𝒕𝒖𝒓𝒆 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚 : 𝑴𝒚𝒔𝒕𝒆𝒓𝒚 𝑺𝒂𝒅 𝑺𝒎𝒖𝒕 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒕𝒂𝒆𝒏𝒏𝒊𝒆 𝒓𝒐𝒔𝒆𝒌𝒐𝒐𝒌 Chapter One : 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝒐𝒇 𝒇𝒊𝒄𝒕𝒊�...