part7

136 28 2
                                    

چشماشو به دلیل اینکه نور خورشید پلک های ظریفشو میسوزوند محکم روی هم فشار داد و به صدای دینگ دینگ مانند  دستگاه ضربان قلب گوش داد
محیطی که تویش بود بوی بیمارستان رو میداد
چشماشو باز کرد و مردمک هاشو سمت رزان که در حال کنار زدن پرده ی پنجره بود برد
دستشو تکونی داد و زیر لب کن-پارک...
رزان با شنیدن صدای دوستش لبخندی زد و به طرفش اومد-او...کاراگاه بیدار شدی!
جنی به زور نشسته درومد و گفت-میبینی که اره....
رزان کنار تخت نشست و گفت-پرونده رو با موفقیت حل کردی جنی...
جنی اخماشو توی هم برد و گفت-ولی تی.ر ها روی اون بی اثر بود
رزان با حالت سوالی نگاهی بهش انداخت-کی؟
جنی تکونی خورد و گفت-کیم تهیونگ
رزان ها ی بلندی کشید
جنی گفت- استفان چیشد!
رزان-نمیدونم چی دید...ولی هرچی که بود اون رو به تيمارستان کشیده !
جنی خواست حرفی بزنه اما صداش با باز شدن در و ورود جیمین و تهیونگ قطع شد
تهیونگ به شوخی گفت-به...ببین کی برگشته !
جیمین به سمت جنی رفت
-او کاراگاه...دلمون واست تنگ شده بود
جنی خندید چهار زانو نشست رو به تهیونگ کرد و گفت-تو هنوز زنده ایی؟
تهیونگ تک خنده ایی زد و روی صندلی نشست
پای چپش رو روی پای راستش گذاشت وگفت-انتظار داشتی مرده باشم دتکتیو؟؟؟؟
جنی چشماشو ریز کردو گفت-ولی اون به تو گلوله زد
تهیونگ نیشخندی زد و به چشمای جنی نگاه کرد
-خواص جاودانه بودن همینه!...هیچکس منو نمیتونه از بین ببره
رزان که از حرفای تهیونگ هیچی سر در نمی‌آورد از جا بلند شد و گفت-خوشحال شدم که اومدین...من باید برم یه سر به کریستال بزنم...پس فعلا!
جنی سری تکون داد و بعد از رفتن رزان و جیمین رو به تهیونگ کرد وگفت-ولی من خودم دیدم که بهت تیر زد!
تهیونگ از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت جنی رفت
روبه روی جنی قرار گرفت و گفت- انسان ها هیچوقت نمیتونن به چیزی که مادرم خلق کرده پی ببرن
جنی پوزخندی زد گفت-او نه بابا...مثلا مادرت چی خلق کرده؟؟
تهیونگ ابرو بالا انداخت و لب تر کرد - همه چیزایی رو که فکرشو کنی...از جمله من!
جنی دوباره پوزخندی زد و به چشمای تهیونگ نگاه کرد
زمزمه وار گفت-خیلی دوست دارم مامانتو ببینم...مثل اینکه خیلی خیر و خوبه
تهیونگ سری تکون داد و سرشو به گوش جنی نزدیک تر کرد -مادرم خیره کسی اونو نمیبینه ...ولی پسر شَرش دقیقا جلو روته !
جنی سوالی به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ لبخندی زد و با انگشت اشارش محکم سر جنی رو به عقب ، طوری که با بالشت برخورد کنه هل داد و پتو رو روش کشید و گفت -دتکتیو..خیلی به خودت سخت میگیری...بهتره استراحت کنی
و بدون اینکه بزار جنی حرف بزنه از اتاق بیمارستان بیرون رفت و کاراگاه رو با یه عالمه سوال تنها گذاشت!
****
[سه روز بعد،November 17 پنجشنبه ]

-بپر دیگه گرل ....
تهیونگ با لحن تحریک آوری توی گوش دختر روبه روش خوند و بعد با پوزخند به جمعیت پایین استخر نگاه کرد
دیدن آدم هایی که میان بار تا خوشگذرونن مسخره ترین چیز و در عین حال بهترین و خوشایند ترین کار برای لوسیفر بود
دیدن کسایی که نه به مادرش اعتقادی داشتن و نه به دنیایی که توش زندگی میکنن اهمیتی میددادن
بهترین خوشگذرونی لوسیفر بود
انگشتاشو روی کمر باریک دختر روبه روش حرکت داد و در یک چشم بهم زدن اون رو به داخل آب پرت کرد
جمعیت جیغ هورا کشیدن و لوسیفربا خودخواهی بهشون نگاه میکرد
چه حسی بهتر از این؟
دیگه از توی جهنم بودن خسته شده بود
شاید بار ها دلش میخواست که زندگی قبلی خودشو داشته باشه
زندگی کنار مادرش
زندگی کنار برادرها و خواهرانش
ولی حالا که فکرشو میکرد
از الان راضی بود...
نفس عمیقی کشید و به داخل آب شیرجه زد
وز از اب بیرون آورد و موهاشو تکون داد
چشماشو باز کرد و دختر های جذابی رو دید که برای اینکه یه شب با تهیونگ  باشن سر دست میشکوندن
از استخر بیرون اومد با حوله موهاشو خشک کرد و لباساشو عوض کرد
روی صندلی نشست و با پر کردن کاپش
چشماشو میون جمعیت حاضر در بار چرخوند و بلافاصله روی یه نفر زوم کرد
اوه درسته....اون کیم جنی بود که تازه از بیمارستان مرخص شده
موهاشو بالا داد و به جنی که به سمت میومد چشم دوخت
-چی کاراگاهه تیر خورده رو به اینجا کشونده؟
جنی یقه ی لوسیفر رو گرفت و به دنبال خودش به یه جای خلوت تر کشوند
تهیونگ نیشخندی زد و گفت -ببینم دلت برام تنگ شده؟
جنی سری تکون داد و گفت -خیر..
تهیونگ سوالی نگاه کرد
جنی بدون اینکه حرفی بزنه دستشو به سمت لباس تهیونگ برد و دکمه ی اولشو باز کرد
تهیونگ نیشخندی زد و به دستای جنی که روی کمرش حرکت میکرد نگاه کرد
چندی گذشت و جنی با عصبانیت گفت-..لعنتی...حتی ضد گلوله هم نداری
و بعد تهیونگ رو به عقب هل داد و ازش دور شد
لوسیفر شکه از چند دقیقه به جنی نگاه کرد
جنی که دید تهی نگ چقدر شکه شده با لحن مسخره ایی گفت-بیخیال....گاااد...فک کردی من به تو پا میدم؟
پوزخندی زد و سر به چپ و راست تکون داد و بعد گفت- بعد از اینکه این پارتی مسخرت تموم شد بیابیرون پرونده داریم
تهیونگ پوکر به جنی خیره شد و دکمه های لباسش رو باز تر کرد
جنی پوفی کشید و از کنارش رد شد
****
از بار بیرون اومد و دنبال کاراگاه گشت تا ماشینش رو جلوی بستنی فروشی پیدا کرد
اوه بله..اون دوباره در حال خوردن بستنی نعنایی بود
به طرفش رفت و پشت سرش ایستاد
-خب...پرونده ؟
جنی بدون اینکه تکون بخوره گفت- میدونی چیشد؟
تهیونگ به شیشه تکه داد و گفت-نه؟
جنی قاشق بستنی رو محکم توی ظرف زد و گفت-البته...وقتی سر گرم پارتی های مسخره و حال بهم زنی باید از دنیا غافل باشی
تهیونگ پوزخند عمیقی زد و گفت - گرل...دنیا روی انگشت من میچرخه !
جنی چشماشو توی حدقه تکون داد و گفت-بگذریم....امروز
مغازه کنار خونه من منفجر شد و وقتی اتش نشان و پلیس اومده
بود..ی پاکت پیدا کردن. پاکتی که داخل ی جعبه محکم بوده . داخل
اون پاکت این عکس بوده...
عکس رو از جیب کت سفید رنگش دراورد و به تهیونگ داد
تهیونگ با دیدن عکس کمی دقت کرد و بعد گفت-این چیه؟..آب‌نبات....بستنی...خوراکی؟
جنی نفس عمیقی کشید و گفت- خوراکی که میگی نوعی خوردنیه که وقتی تو دهن میزاریش
شبیه ترقه منفجر میشه . بچه ها دوست دارن
+خب ...الان موضوع چیه؟
-موضوع اینجاست که باید منظورشو بفهمیم...چون ببین..پشت پاکت نوشته برسه به دست کیم جنی...یه نفر از عمد این پاکتو گذاشته اونجا ...البته ایمیل و آدرس هم گذاشته
تهیونگ لب تر کرد و گفت - عو...یه سرگرمی جدید پیدا کردی دتکتیو
و سریع به سمت ماشین حرکت کرد
جنی داد زد-هی یواش تر...من نمیتونم بدوعم
تهیونگ با یادآوری اینکه جنی تیر خورده اروم تر راه رفت
****
برگه رو کنار گذاشت و به جنی نگاهی انداخت . جنی در کمال
خونسردی چشماشو بسته بود و ظاهرا داشت فکر میکرد .
تهیونگ با اخم گفت-هی من هیچی جز قتل های دوسال پیش رو پیدا نکردم
جنی جوابی نداد
تهیونگ دندون هاشو محکم فشار داد
جنی با صدای آرومی گفت-کمتر حرف بزن و بیشتر فکر کن
تهیونگ پوفی کشید و به صدای زنگ موبایل جنی گوش داد
جنی به ارومی گفت-ممکنه تلفنم رو جواب بدی؟
تهیونگ دوباره پوفی کشید و تلفن رو برداشت و وصل کرد
-بگو رزان!
رزی تند شروع به حرف زدن کرد
+جنی ایمیل رو ردیابی کردیم و رسید به ی بستنی فروشی . صاحب خط ایمیل ی پسر بچه 15 سالست . داریم میریم اونجا اگر میخوای
بیا..
_نه...تو برو . خدافظ
جنی گفت و تلفن رو قطع کرد
*****
سرعت از ماشین خارج شد و وارد اون بستنی فروشی شد . بقیه
افرادش هم پیاده شدند و دو نفرشون همراهش وارد بستنی فروشی شدند.
-ان وای پی دی ..اینجا باید بررسی بشه .
مغازه دار بیچاره که گیج شده بود فقط تونست سری تکون بده . رزی
چشمش به پسری کنار پنجره انداخت . پسر صورتش سمت پنجره ب ود
و لبتابی جلوش قرار داشت . براش جالب بود که وقتی وارد شدند اون
پسر کمتری واکنشی نشون داد .
اسلحه شو برداشت و سمت پسر رفت =
-اهای...
پسر با چهره ای رنگ پریده و اشکی سمت رزی برگشت . رزی
دستشو سمت کاپشن پسرک برد و با دیدن بمب جاساز شده خشکش زد .
-اینجا ی بمبه .
مردم داخل مغازه وشحشت زده از جاشون بلند شدند .
ثانیه شمار نشون میداد 5 ساعت به انفجار بمب مونده . پسر شروع
کرد به حرف زدن=
+خ...خانم برید...لطفا..برید..اون..میبی..میبینتمون لطفا برید..
های پسرک سرازیر شد . رزی با احتیاط لب تاب رو برداشت و
به محض باز کردنش نوشته ای ظاهر شد =
سعی نکنید بمب رو خنثی کنید چون من دارم تماشاتون میکنم . کافیه ی
دکمه رو فشار بدم . تنها زمانی میتونید پسرک رو راحت کنید و بمب
رو خنثی کنید که پرونده کوچولومو حل کنید .
رزی نوشته رو خوند ..به افرادش دستور داد مردم مغازه رو بیرون
ببرند و با جنی تماس گرفت و همه چیز رو گفت . حاال فقط جنی
میتونست این معما رو حل کنه ...

Black Devil Où les histoires vivent. Découvrez maintenant