part 19

100 26 0
                                    

جنی بدون هیچ محلی به تهیونگ از ماشین پیاده شد و سمت ماشین های پلیس دیگه رفت
*کاراگاه...ایشون خانم لورا..سرایدار خوابگاه هستن
جنی با پوزخند عصبی سمت لورا که به طرز فجیعی گریه میکرد قدم برداشت
-خانم لورا...بهتر بود که در هارو قفل می‌کردید!...شما دیگه چه جور سرایداری هستی؟
جنی با خشم گفت
لورا با گریه گفت-من ...قسم میخورم در هارو قفل کرده بودم..ولی...ولی
گریه هاش مانع حرف زدنش شد!
جنی لبخند مسخره ایی زد
-اتاق رو نشونم بدید
تهیونگ با تعجب به رفتار های عجیب جنی پشت سرش راه افتاد!
*******
به جلوی در که رسیدن جنی با دقت در رو باز کرد و وارد اتاق شد
اولین چیزی که توجه تهیونگ رو جلب کرد دو شاخ شیطانی بود که با رنگ قرمز روی دیوار کشیده شده بود
ولی صبر کن..اون رنگ نبود!
خون بود!
تهیونگ میدونست که همش زیر سر اورونوسه
اون شیطان وحشی!
نفسش توی سینه حبس شد ولی با صدای جنی به خودش اومد
-تهیونگ..بیا کمکم این کتاب هارو بگرد!
تهیونگ سمت میز تحریری که گوشه اتاق بود رفت
اون دوتا دختر دانشجوی تاریخ  بودن پس تعجبی نداشت که یه عالمه کتاب داشته باشن!
جنی یکی از کتاب ها رو برداشت
-اونا تاریخ میخوندن!...تمام کتاب هاشون به زبان های دیگه نوشته شده!..تاریخ فرانسه..آمریکا و ...
کتاب رو روی میز گذاشت و یکی دیگه رو برداشت
-اوه...اون خط پارسیه؟ تاریخ پارس؟؟؟
تهیونگ با کنجکاوی به کتاب نگاه کرد-از کجا میدونی؟
جنی ابرو بالا انداخت و همینطور که بقیه برگه هارو نگاه میکرد گفت- خیلی وقت پیش میخواستم یادش بگیرم...ولی حصله نداشتم!
+اگه میخوای تا خودم بهت یاد بدم!
جنی پوزخندی زد-مگه بلدی؟
ایندفعه تهیونگ پوزخند زد- دارلینگ...من تموم زبان های جهان رو بلدم!
جنی حرفی نزد و سری تکون داد
کتاب هارو ورق زد
عجیب بود
از وسط های کتاب تاریخ پارس دیگه نوشته ایی وجود نداشت
و به آخرین برگه از کتاب تاریخ پارس که رسید با دیدن عکس وحشتناک  ترسناکی قلبش توی دهنش اومد!
تصویری با چهره ی قرمز و ترسناک..بهتره بگم اون چهره ی لوسیفر بود!
نا خودآگاه کتاب رو روی زمین پرت کرد و چند قدم عقب رفت و به تهیونگ خورد
تهیونگ با تعجب شونه ی جنی که از ترس میلرزید رو گرفت و زیر لب گفت-چیشد؟
جنی با ترس به کتاب نگاه کرد-او..اونو ببین!
تهیونگ با تردید به سمت کتاب رفت و وقتی برش داشت
با دیدن تصویر سر جاش ایستاد و ترسید
از چهره خودش نه...کی از چهره ی خودش می‌ترسه!
از این ترسید که جنی با دیدن اون عکس وحشت کرده..و اگه خود واقعیش میدید چطور وحشت میکرد!؟
به زور قهقه زد
+دتکتیو!..بچه ان دیگه...یه..یه چیز الکی کشیدن!
کتاب رو محکم بست و روی تخت پرتش کرد
جنی نفس عمیقی کشید و با بویی که به مشامش رسید گفت-روغن کرچک...کسی اینجا روغن داشته؟
تهیونگ ابرو بالا انداخت و گفت-روغن واسه چی؟
جنی چراغ قوه اش رو که نور بنفش داشت رو روشن کرد و روی زمین گرفت
-اوه..اونا رد پا از خودشون به جا گذاشتن
*****
بعد ار کلی تحقیق و حرص خوردن تهیونگ از دست خونسرد بودن جنی اونا با استفاده از رده پا ها به کارخونه متروکه قهوه سازی رسیدن
تهیونگ حس خیلی بدی داشت
و همش ته دلش یه چیزی میریخت
با ترس گفت-جنی...بهتر نیست به پلیس ها هم بگیم؟
جنی پوزخند زد
-من با پلیس کار نمیکنم...یادت رفته؟



کارخونه بوی خاک بارون خورده میداد
اونجا قدیمی بود
خاک هم همه جارو پر کرده بود و اگر کسی آسم داشته در جا خفه میشد
کف چوبی کارخونه پوسیده بود
پس اونا باید با دقت پا میزاشتن
جنی جلوتر رفت با دیدن پارافین شمع هایی که هنور گرم بودن فهمید که امکان داره دخترا همینجا باشن
!
-هی تهیونگ...بچه ها همینجا..
حرفش با دیدن چندتا مرد اسلحه به دست قطع شد
تهیونگ با ترس کنارجنی قرا گرفت
جنی خونسرد اسلحشو دراورد
-هی پسرا...واسه کی کار می‌کنید...فکر نمیکنین این یکم ملودرامه؟
اما تهیونگ چیزی نمیشنید.
نه میشنید و نه میدید
فقط چیزی از درونش مثل طنین وحشتناکی میگفت  مواظب کاراگاه کوچولوت باش لوسیفر
هجوم خون رو به شونش احساس میکرد
طوری اون قسمت داغ بود مثل اینکه روی اون ذغال گذاشته باشن
پوستش میسوخت
طولی نکشید که یکی از افراد مسلح بدون توجه به سوال جنی ماشه رو کشید
تیر مستقیما به شونه راست جنی برخورد کرد و جنی توی بغل تهیونگ افتاد
درد شونش خیلی زیاد بود
طوری که جنی احساس میکرد شاهرگشو زدن!.
هرچند که تیر خیلی نزدیک شاهرگش بود!
اون شانس آورده!
مرد های مسلحه تنر تند ماشه هاشون رو میکشیدن
اما تهیونگ نمیدونست چطوری ...و چیشد
اما تا به خودش اومد بال های سیاهش دور جنی رو احاطه کرده بودن
دردی احساس نمیکرد
اینقدر متعجب شده بود که حتی خونی که از روی بال هاش میریخت و سوزش زخم هارو هم حس نمیکرد
فقط متعجب بود که چطور
چطور بال های کنده شده و اتیش گرفتش
الان صحیح سالم روی عرض شونه هاش بود
و برای انسانی که قلبشو به بازی گرفته تیر میخورد
پر های سیاه رنگش کم کم با هر تیر میریخت و خون زیادی از بال هاش بیرون میزد
اما اون حاظر به تسلیم بودن نبود
کارآگاه رو بغل گرفت و با استفاده از قدرت کمی که داشت به طرف پشت بوم تلپاتی انجام داد
جنی رو اروم روی زمین گذاشت و به خونی که از روی شونش به صورت یک خط صاف به پایین ساختمون چکه چکه میکرد نگاه کرد
اما چشمای جنی نیمه باز بود و دختر میدید که چطور تهیونگ با بال های به خون نشسته  به سمت طبقه پایین پرواز میکرد
با تمام توانی که داشت گوشی موبایلشو از توی کتش دراورد و سریع شماره رزان رو گرفت
+هی تو...بهت سه ثانیه وقت میدم...کدوم گوری هستی؟
با دهنش تشنه و خشک و لب های قرمز خشک شده با صدای اروم گفت-..ر...رزان....همه. چیز...راجب..لوسیفر...درسته!
گوشی از دستش افتاد. و صدای رزان از پشت تلفن میومد
با تمام توانش از جا بلند شد و با قدم های اروم به سمت پایین رفت
*
*
*
تهیونگ خشمشگن داد زد-اورونوس...اگر جرئت داری خودتو نشون بده!
بعد بلند تر داد زد- نشونت میدنم...سربه سر من گذاشتن یعنی چییییی!
با داد و فریاد تهیونگ و بال های خونی رنگش تمام افراد مسلح پا به فرار گذاشتن
بخ جز یکیشون که پوکر و بدون هیچ ترسی ایستاده بود
ته پوزخند زد
-از بدن اون بیچاره بکش بیرون...اورونوس بکش بیرون!
+اورونوس اینجا نیست لوسیفر...ولی دستورش اینجاست
مرد گفت و نیشخند زد
تهیونگ به سمتش قدم برداشت و اسلحشو با دستش پودر کرد
مرد خنجری بیرون اورد و بلند گفت-منو بکششش لوسیفر .... من به دخترک تو آسیب زدمممم...من میخواستم دختر کوچولوت ، جنی رو بکشم!...من بکش..انتقامش رو بگیرررر
این لعنتی رو توی قلبم فرو کن
چشمای تهیونگ به خون نشست
صورتش قرمز شد
بدون اینکه برگرده و پشت سرشو نگاه کنه خنجر رو کشید و محکم توی سینه مرد مسلح فرو کرد
چندین بار این کارو کرد و مرد که حالا تمام دنده هاش خورد شده بود به صورت جسد روی زمین افتاد و تنها چیزی که گفت این بود- اورونوس به خواستش رسید....جنیه تو الان ترسیده!
چشمای تهیونگ با حرف مرد دوباره خاکستری شد ایندفعه همون چهره جذاب خودش نمایان شد
یا تری به پشت سرش نگاه کرد
و جنی رو دید که روی زمین افتاده و با چشم های متعجب و ترسیده
به تهیونگ و جسد نگاه میکنه
-ج..جن...جنی
جنی با ترس و بغض شدید گفت-همه...همه چیز...راست..بود؟....من با شیطان...همکار بودم؟
چاقو توی دستش رها شد و خون روی صورتش پاشید
الان به تنها چیزی که فکر میکرد این بود
جنی درباره ی اون چه حسی داشت!؟
******
صدای بسته شدن دروازه آهنی پشت سرش
گوش هاشو اذیت میکرد
به دره زیر پاهاش نگاه کرد
بدنش کوفته  بود و دردناک ولی توی نگاهش حس خاصی نبود
نگاهش مردد بود و هیچ ترسی دردی و اضطرابی توش دیده نمیشد
صدای بال های رافائل بردارش رو پشت سرش احساس کرد و هر لحظه منتظر بود تا بفهمه چی در انتظارشه
رافائل با صدای رسا
طوری که تمام بهشت رو به لرزه مینداخت گفت
-حکم آخر مجازات فرشته سمائیل...به دستور مادر..فرمانروای والا و بزرگ  سمائیل از حالا به بعد با نام لوسیفر محکوم به اداره جهنم برای همیشه می‌شود!
نیم رخ ایستاد و به برادرش چشم دوخت و زیر لب گفت
-برادر
+ساکت باش و حکم رو بپذیر...تو مرتکب گناه شدی ... پس تاوانش رو میدی...شروع کنید!
بقیه برادرهاش پشت سر رافائل ایستادن
به دره نگاهیی کوتاه انداخت
اون طرد شد...از خانواده بزرگ بیرون شد و تنها گناهش این بود که به یک انسان سجده نکرد
جواب اون همه ستایش و سجده ی سمائیل این بود؟
به کدوم گناه باید طرد میشد؟
به دور بر نگاه کرد و فرشته ی کوچولویی رو روبه روش دید
-هی هیدیس..اینجا چیکار میکنی؟
لوسیفر به هیدیس گفت
هیدیس کوچولو که قدش فقد تا بالای زانوی لوسیفر میزد و موهای مشکی و چشمای قهوه ایی داشت گفت
-من زیاد وقت ندارم داداش!...فقط اومدم چیزی رو بهت بگم که بر حسب زمان روی زمین اتفاق میوفته ... لوسیفر اون زندگی ترو عوض میکنه...منتظر باش و ازش به خوبی مراقبت کن !
سمائیل ابرو بالا انداخت
-منظورت چیه؟
هیدیس به رافائل که به سمتش میومد نگاه کرد و زود گفت- به زودی میفهمی داداش ... تو همیشه واسه ی مادرت سمائیل هستی !....مواظب خودت باشی!
+هی خواهر...بیا اینجا!
رافائل شونه فرشته رو گرفت و به سمت بقیه فرشته ها برد
به چشمان غمگین برادرش زل زد
رافائل زیر لب گفت- خداحافظ سمایئل!
لوسیفر با چشمای سرد و بی روحش به جمعیتی که برای بدرقش اومده بودن نگاه کرد
اوه
تمام برادرانش رو دید.
جبرئیل، عزرائیل،تیشتر و...
چطور میتونست با هزاران برادر خداحافظی کنه؟
صبر کن
پس مادرش کجا بود؟
آه...البته
مادرش اون رو دیگه پسر خودش نمیدونست
پس دلیلی بر اومدنش نداشت!
نفس عمیقی کشید
هیدیس جلوی پای آناهیتا ایستاد و با چشمای قهوه ایی خالص رنگش به لوسیفر نگاه کرد و لبخند پر غمی زد و زیر لب گفت-بدرود داداش بزرگه ی من!
و اون سقوط تاریخی بود....
زمین از اون لحظه به بعد به دو قسمت شر و خیر تقسیم شد!
و کی میدونست که چه کسی این وسط برنده ی بازی میشه؟
مادر یا پسر؟
صخره یی که روش ایستاده بود کم کم از هم گسست و برادرانش بدون هیچ رحمی پسر کوچیک خانواده رو به دوزخ پرت کردن
*
با نفس نفس از خواب پرید
تمام تنش خیس عرق بود
پیراهن سفید نازکش که حالا دکمه هاش باز بود
از شدت گرما و عرق به بدن ورزیدش چسبیده بود
خنجی به موهای نمناکش زد و نفسشو بیرون داد
گمش بود اما استخون بدنش از سرما میلرزید
و قلبش مثل گنجشک میتپید و هجوم خون و باد کردن رگ هاشو توی ناحیه دست و گردنش حس میکرد
این دیگه چه خواب فاکی بود!؟
اواژور کنار تخت بزرگشو روشن کرد و با دیدن کوک  لحظه ایی بهش خیره شد
اون خیلی ریلکس روی کاناپه ی جلوی تخت تهیونگ نشسته بود و چیپس میخورد
+جان..کوک..تو...
کوک سرفه ایی کرد و بیخیال بسته ی آلوچه رو باز کرد
-از اتاقت صدای ناله شنیدم!....اولش فکر کردم داری یه بدبختو بفاک میدی!...بعدش فهمیدم صدای یه مرده!...اوه ولی فکر نکنم که تو تاحالا مردا هم به فاک داده باشی..دادی؟
کمی از آلوچه ترش مزه رو خورد و بعد ادامه داد
-به هر حال وقتی اومدم توی اتاقت تا خوراکی هایی که قایم کرده بودم رو بردارم....دیدم عین سگ داری زجه میزنی و چشمات بستس...به گمونم داشتی خواب می‌دیدی!...صحنه ی جالبی بود پس منم نشستم و تماشا کردم!
تهیونگ که از وراجی های کوک خسته شده بود داد زد
-کوک خفه شو
جانکوک حرفی نزد ولی سکوت اتاق رو با ترق ترق خورد کردن چیپس توی دهنش شکوند
تهیونگ موهاشو چنگ زد و سرشو محکم به بالشت تکون داد
-آه.. لعنتی من اون خوابو برای بار دوم توی این میلیارد سال دیدم!
جانکوک شونه بالا انداخت
-چند ساعت پیش با حال و وضع عجیبی به خونه اومدی...عین سگ مست کرده بودی!
تهیدنگ سرشو با دست گرفت و داد زد
-کوککک...گورتو از اتاقم گم کن بیرون
جانکوک همونطور که داشت قهقه میزد چیپس و شیرموزش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت
از روی تخت بلند شد و پیراهنش رو دراورد
صدای جنی توی مغزش پلی میشد
*من با شیطان همکار بودم؟
به معنای واقعی داشت دیوونه میشد
اینقدر روانی شده بود که اگه یه گله دختر هم بفاک میداد اروم نمیشد!
نمیدونست الان جنی کجاست و چیکار میکنه
حتی نمیدونست که اون دوتا دانشجو رو پیدا کرده یا نه
چرا داشت خودش رو گول میزد
سوال اصلی توی ذهنش نگرانی جنی بود
اینکه نکنه جنی با دیدن چهره ی شیطان روانی بشه
جنی  برای رو در رو شدن با لوسیفر چیکار میکنه؟
تمام این سوالات مثل مته مغز تهیونگ رو سوراخ کرده بود
تنها نگرانیش این نبود
اون حتی هموز اورونوس رو هم پیدا نکرده بود!
شاید فقط به این نیاز داشت تا از جنی دور بمونه و روی پیدا کردن اورونوس متمرکز بشه!
اما چطور؟
*******
مادرش موهاشو بالا داد و همونطور که راه میرفت گفت
-کای...بهتره همین الان کسی که به دخترم شلیک کرده رو دار بزنی!..چون دارم دیوونه میشم
کای خندید و به جنی که لب و لوچش و اخمش توی هم بود و دست به سینه مثل بچه ها نشسته بود نگاه کرد
جنی با ناله ایی از سر بی حصلگی گفت-ماااااامان...من حالم خوبههههه بس کن!
تن صداشو کمی بالاتر برد
و سرشو محکم به کاناپه زد
مادرش نفس عمیق کشید
- امیدوارم که همینطور باشه....هی راستی اون دوستت کجاست...تهیونگ؟...خیلی وقته ندیدمش!
جنی با شنیدن اسم تهیونگ ابرو هاشو بالا انداخت
هنوز اون چهره ی ترسناک و بال های سیاه رنگش رو به خاطر میوورد
اون بال های سیاه و دستای خونی و تن صدای وحشتناکش
حتی نمیدونست اگه دوباره ببینش باید چیکار کنه
برای اینکه مادرش رو نگران نکنه با بی خیالی گفت
-ته...تهیونگ؟...اوه بی خیال مامان..!
و بعد هم از جا بلند شد و همینطور که شونه ی تیر خوردشو گرفته بود به سمت اتاقش رفت
احساس عجیبی داشت و می‌ترسید
احساس میکرد هر لحضه ممکنه یه اتفاقی بیوفته
اما همه چیز عادی بود
مردم مثل همیشه کسالت آور بودن و زندگی هاشون مثل یک نوار قلب بود
هرچند که اون احساس میکرد زندگیش شبیه یه خط صاف تا بینهایت ادامه داره
مدام به تهیونگ فکر میکرد
چطور چهره جذاب و دخترکشش تبدیل به یه شیطان واقعی شد؟
تمام تنش میلرزید
اما اون شانس آورده بود که تاحالا دیوونه نشده!
*****
+پس اون کاراگاه دیوونه چهره ی تورو دید!؟
تهیونگ به کاناپه تکه داد و همینطور که پوکر به جان نگاه میکرد سری به معنای اره تکون داد
جونکوک نشون داد که اصلا براش مهم نیست و بیخیال سری تکون داد و هومی گفت
-اوه..پسر..خب به هر حال که باید می‌فهمید!..و الان احتمال مثل بقیه اون بدبختا الان ترسیده و فکر میکنه اگه دوباره بهت نزدیک شد باید چیکار کنه!
تهیونگ چیزی نگفت
شاید اینطور بود
-بیخیال...بریم سراغ اورونوس!
+اوه درسته .. اورونوس..خب راستی تهیونگ...هیدیس رو یادت میاد؟
تهیونگ با شنیدن اسم خواهرش لبخند کمرنگی زد
_خواهر کوچولوم...اون الهه ی دوست داشتنی...البته چرا که نه؟
درسته تازه خوابش هم دیده بود
کوک بی مقدمه گفت
-میدونم خیلی عجیبه...ولی اون با من ارتباط بر قرار کرد ... ونمیتونی حدس بزنی چقدر بزرگ شده!..
تهیدنگ سرفه ایی کرد و متعجب گفت-چطور یه اهریمن با فرشته ارتباط بر قرار میکنه .. هیچ معلومه چه خبره؟
کوک پوزخندی زد و زیر لب گفت-همونطور که تو با جنی ارتباط برقرار میکنی
تهیونگ نشنید و گفت-چیزی گفتی؟
کوک سرشو بالا اورد
-داشتم میگفتم اون به من گفته توی ابله به خاطر جون کاراگاه با مادرت سر اورونوس شرط بندی کردی!
تهیونگ اب دهنشو قورت داد
+خب که چی؟
_خب که چی؟....احمق...مادرت جون جنی رو نجات داد و به قولش عمل کرد...ولی تو هنوز اورونوس  رو پیدا نکردییی! کاراگاه تو در خطره!
تن صداش بالا رفت
تهیونگ تک خنده ایی زد و مقداری ویسکی توی کاپش ریخت
-چرا بهش ضمیر مالکیت میزنی؟
کوک قهقه زد و گفت
-فکر کردم خیلی خوشت میاد اگه بگم جنی ماله توعه!
تهیونگ با چهره پوکر به کوک زل زد و ترسناک گفت
-جنی مال من نیست جانکوک...من خوده شیطانم!
جانکوک یه شات بالا زد
-یعنی میخوای بگی عاشقش نیستی؟...گاد فور سیک!
تهیونگ با صدای بالا داد زد
-فاک یو جانکوک...من عاشق اون کاراگاه نیستم!
کوک پوزخندی زد و برای اینکه دعوا نشه گفت-بسیار خب...خواهیم دید...به هر حال تلاشت رو برای پیدا کردن اورونوس بکن!...اورنوس خطر بزرگی واسه جنیه!
تهیونگ که عصبی شده بود داد زد
-بچ...اون همکار منه...تو چرا داری خودتو خفه میکنی؟
کوک موهاشو بالا زد
-همکارت؟..اوه نه نه نه ...هیچ انسانی همکار شیطان نمیشه
جونکوک از جا بلند شد و از سالت پذیرایی بیرون رفت
تهیونگ همچنان یه جای خالی کوک زا زد
و جمله ها توی ذهنش گذر میکرد
******
کیف میکنین؟؟

Black Devil Where stories live. Discover now