-فکر نمیکردم قبول کنی و به اینجا بیای!
رزان گفت و قهوه اش رو روی میز گذاشت و به جانکوک نگاه کرد
جونگوک پوزخندی زد و با حالت سرد و بی روحی به رزان نگاه کرد
-به چه دلیلی منو به کافی شاپ کشوندی؟
رزان نفس عمیقی کشید
-میخوساتم راجب تهیونگ باهات صحبت کنم
تعیونگ تهیونگ تهیونگ....کی به خود جانکوک اهمیت میداد؟
نیشخند تلخی زد
+خب..چی میخوای؟
رزان دست به سینه نشست
-جدیدا یه جسد پیدا شده...که روی پشت کمرش با چاقو نوشته هایی با زخم های عمیق ایجاد شده و نوشته درود بر شیطان...از اون جایی که تو اونو لوسیفر معرفی مکینی...خواستم ببینم منظورش چیه!
+ولی الان چیزایی که من بهت میگم...انسان هایی مثل شما بهش میگن استعاره!
رزان سری به معنای نه تکون داد و بعد با دقت به جانکوک نگاه کرد
کوک گفت-
-من تهیونگ رو از زمان آفریده شدن میشناسم!
اون فرشته ی مذهبی بود...وقتی جونتر بود..حدودا ...۳۰۰ سال سن داشت....تمام ادیان رو میشناخت و با همه ی اونا اشنایی داشت...خانوادش خیلی دوسش داشتن و از همه سر بود ..و همونجور که گفتم معنی اسمش اورنده روشنایی بود ...تا اینکه یه روز تهیونگ به سرش میزنه و به خاطر اینکه از دستور مادرش پیروی نمیکنه از بهشت رونده میشه...و انسان هارو مقصر میدونه...همه ازش متنفر شدند.....و تهیونگ...تبدیل به اهریمنی واسه همه شد
رزان ابرو بالا انداخت
+عجب...پس باید سختی کشیده باشه...و خب...بیماری روانی؟
جانکوک سری به معنای نه تکون داد
+چند درصد احتمال میدی قاتل باشه؟
- صفر...اون نمیتونه به انسان ها آسیب بزنه
رزان نفس عمیقی کشید و دفترچه رو بست و از جا بلند شد و با لبخند گرمی گفت-ممنونم از کمک....وای خدا!
و به باهن به پنجره پشتی کوک نگاه کرد
جانکوک که کنجکاو شده بود رد نگاهشو گرفت و به تهیونگی که یقه یه کشیش رو گرفته بود زل زد
-فکر کردم گفتی آدمش نیست!
جانکوک دنبال رزی به بیرون از کافه رفت
ته دلش یه چیزی میگفت که تمام قضایا داره بد پیش میره و موج بزرگی قراره اتفاق بیوفته-اینقدرررر منو سرزنش نکنننن
بلندی داد کشید و مشتی توی صورت کشیش زد
-هی هی...اروم باش
با دیدن چهره رزان و کوک عصبی برگشت و مرد رو ول کرد
کوک با ترسگفت- داری چیکار میکنی؟
عصبی پاسخ داد
-از خودم دفاع میکردم
و بعد با تنه محکمی به رز از اونا دور شد
رزان که بخاطر تنه محکم تهیونگ تعادلش رو از دست داده بود به جانکوک برخورد کرد و توی بغلش افتاد
معذرت خواهی کرد و ادامه داد -کسی میدونه اون چرا حمله کرد
زن چاقی از بین جمعیت بیرون اومد و با صدای گرفته جواب داد-اون کشیش داشت از پاک بودن روح و دوری از شهوت هوس و شیطان میگفت وه اون مرد عصبی شد و بهش حمله کرد
رزان هرچقدر میخواست از مظنون بودن تهیونگ بگذره اما باز هم اتفاق هایی نمیزاشت...چرا باید به یه کشیش حمله کنه؟
تشکری کرد و به جنی زنگ زد
-جنی منم...ساعت ۹ امشب به بار تهیونگ برو...اون پسر داره یه چیزی رو مخفی میکنه !

BINABASA MO ANG
Black Devil
Fanfictionشیطان هایی با نقاب انسان🥀 mistress of the devil ⭑Black angel⭑ 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒕𝒊𝒄 𝑨𝒅𝒗𝒆𝒏𝒕𝒖𝒓𝒆 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚 : 𝑴𝒚𝒔𝒕𝒆𝒓𝒚 𝑺𝒂𝒅 𝑺𝒎𝒖𝒕 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒕𝒂𝒆𝒏𝒏𝒊𝒆 𝒓𝒐𝒔𝒆𝒌𝒐𝒐𝒌 Chapter One : 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝒐𝒇 𝒇𝒊𝒄𝒕𝒊�...