Ep 12: Brothers

484 115 12
                                    


چند قدم از ماشین دور نشده بود که دوباره برگشت تا چک کنه در رو قفل کرده یا نه. جیهیو همیشه بهش میگفت حافظه کوتاه مدتش از ماهی هم کوتاه‌تره. شوگا معمولا هیچی از جزئیات یادش نمیموند. واسه همین هم دختر کوچولوش وقتی دید باباش داستان پری دریایی رو دو شب پشت هم قراره براش بخونه، ناراحت شده بود و باهاش قهر کرده بود.

شوگا تصمیم گرفته بود امروز یکی دو ساعتی رستوران رو دست بچه‌ها بسپره و بیاد دنبال دوقلوها و باهاشون وقت بگذرونه چون جیهیو وقت دندون پزشکی داشت.

منتظر موند تا چراغ عابر پیاده سبز بشه و از خیابون رد بشه که صدای نوتیفیکیشن موبایلش بلند شد.

-روز خوبی واسه دیدن نوه‌هامه.

شوگا احساس کرد قلبش وایساده. از روزی که بنگچان رو دید خبری از پیامای پدرخونده‌اش نبود. شوگا تصمیم گرفته بود پیام قبلی رو جواب نده و به مینهو و همسرش هم چیزی نگه. انگار اگر وانمود کنه چیزی نشده واقعا هم اتفاقی نیوفتاده.

همیشه همینطور بود. غم و ترسش رو هل میداد عقب ذهنش. فردا بهش فکر میکنم. فردا غصشو میخورم. بذار فقط یه روز بیشتر زندگی کنم. وقتی زلزله خونه و زندگی و پدر و مادرش رو ازش گرفت هم همینجوری به خودش دلداری میداد. فردا براشون گریه میکنم. فردا براشون عزاداری میکنم. فردا برای شوگا هیچوقت نرسید. تمام غم و خشم و نگرانیاش توی دلش موند. مثل اینکه یک سم بزرگ رو توی دلش نگه داره.

شوگا نتونست بچگی کنه. برادر کوچولویی داشت که مثل معجزه از زیر آوار زنده بیرون اومده بود. باید مراقبش میبود. باید شکمش رو سیر میکرد. بخاطر مینهو باید زنده میموند.

و زنده موند! برای مینهو کوچولویی که چشمای درشتش همیشه براق بود. انگار تازه گریه کرده. مینهو هیچوقت به شوگا غر نزد. هیچوقت مثل بقیه بچه ها بهونه گیری نکرد. فقط شبا یواشکی میومد توی تختش و پیشونیش رو میچسبوند به کمر هیونگش تا خوابش ببره.

چند ماهی بعد از اون زلزله وحشتناک سر و کله آقای لیم و خانومش پیدا شد. آقای لیم همکار و دوست پدرش توی بیمارستان بود و هر دوشون جراحای حاذقی بودن. از شوگا خواستن اجازه بده از اون و برادرش نگهداری کنن و اونا رو به خونه خودشون ببرن. شوگا قبول کرد. توی دنیای بچگی فکر میکرد این یه معجزه است که با این آدما آشنا شده.

روزای اول همه چی خوب بود. پدر خونده اش مینهو رو میذاشت روی کولش و توی حیاط با هم بادبادک هوا میکردن. مادر خونده اش با کیک‌های خونگی میومد و در حالیکه موهای شوگا رو نوازش میکرد به صورتش لبخند میزد. شوگا نمیتونست به خودش دروغ بگه. اون روزا خوشحال بود. با وجود همه اتفاقاتی که بعدش افتاد، اون روزهای کوتاه واقعا خوشبخت بود.

سرش رو بالا آورد. ماشین مشکی رنگی جلوی پاش زد روی ترمز. شیشه عقب پایین اومد و صورت آقای لیم نمایان شد. پیر شده بود و عینک روی صورتش حتی پیرتر هم نشونش میداد.

Blue UmbrellaWhere stories live. Discover now